خانم رضوانه دباغ
رو به روی کوچه مان شخصی به نام آقای بهاری، مغازه خرازی داشت. او فردی بسیار زرنگ و هوشمند بود و در حقیقت رابط بین ما و حضرت آیت الله سعیدی بود. آقای بهاری کاستها و اعلامیه های امام (س) و آیت الله سعیدی را از او گرفته و در اختیار مادرم قرار می داد تا آنها را تکثیر و بین افراد مورد نظر پخش کند. مادرم نیز نوارها و کاستها را به من می داد که آنها را روی کاغذ پیاده و تکثیر کنم.
مادرم آن اعلامیه ها را به طور منظم داخل پاکتی قرار می داد و در مکانهای زیارتی داخل کتابهای دعا و مفاتیح می گذاشت، یا اینکه موقع پیاده شدن از خودرویی، پاکت اعلامیه را داخل آنجا می گذاشت تا شخصی آن را برداشته و مطالعه کند.
در سال 1352 که تازه من و خواهرم به فاصله یکی ـ دو روز از هم عقد کرده بودیم، شبی که تعدادی مهمان داشتیم، ساواکیها به خانه مان ریختند.
آنها شروع به جستجو کردند و همه وسایل خانه را به هم ریختند، ما هول شده بودیم و می ترسیدیم، یکی یکی کشوهای کمد را بیرون می کشیدند و لباسهای ما را بیرون می ریختند. مادرم به دنبال آنها از این اتاق به اتاق دیگر می رفت، آنقدر وضعیت دلهره آور بود که حتی صدای تپش قلبمان را می شنیدیم. مأموران ساواک چند روزی در خانه ما حضور داشتند و در این مدت کسی که به خانه ما مراجعه می کرد دستگیر می شد. دیگر خسته شده بودیم که مادرم ما را دور هم جمع کرد و گفت: برای رهایی از این وضعیت باید داد و قال و شلوغ کنید.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 173
وقتی ما شروع به داد و قال کردیم، یکی از مأموران به سوی مادرم رفت و گفت: ساکتشان کن وگرنه می کشمت.
مادرم گفت: تابستان است و هوا گرم، من چه کار کنم، با حضور شما اینها آزاد نیستند، ما را هم دستگیر کنید و ببرید تا از این وضعیت خلاص بشویم آخر چقدر صبر، چقدر تحمل.
هر چه از مدت محاصره می گذشت، اوضاع بدتر می شد. تا اینکه آنها با مرکز تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند. مأموران پس از شش روز دست از محاصره برداشتند و خانه را ترک کردند.
حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که افراد خانواده شب هنگام دور هم جمع شده بودند. ناگهان در خانه به صدا درآمد. خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد. راضیه از همان پشت در گفت: مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.
پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر وصدا همراهشان برود.
ما با گریه و زاری گفتیم مادر ما را کجا می برید! مادر ما را نبرید!... آنها سعی می کردند به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند. گفتند: با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال جواب می دهد و بعد برمی گردد.
مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفته ای می شد که از او خبری نداشتیم تا اینکه یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر می کردیم که مادر برگشته است، ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو نظامی کردند. پدرم هم که کاری از دستش برنمی آمد فقط یکسره با خودش حرف می زد و می گفت: آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر چهارده ـ پانزده ساله را بردارند و ببرند، همه می دانند اینها چه جور آدمهایی هستند.
آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمی دانستم به کجا و برای چه می برند؟ ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود. وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند. در زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم، چون در چنین جایی برایم قوّت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 174
قلبی بود و در آن لحظه احتیاج بیشتری به عاطفه داشتم و این عاطفه را مادرم جبران می کرد. در آن زمان من محصل بودم و در مدرسه رفاه درس می خواندم. ما در آن مدرسه به کارهای هنری می پرداختیم و من هم با تعدادی از همکلاسیهایم سرودهایی که از رادیوی عراق پخش می شد جمع آوری کرده و در دفترچه ام نوشته بودم، احتمالاً این دفترچه به دست مأموران ساواک افتاده بود و آنها به این بهانه من را دستگیر کرده بودند.
شب اول، آن محیط آنقدر برایم وحشتناک بود که تا صبح به خود می لرزیدم و نخوابیدم . مادرم دستانم را میان دستانش گرفته بود و می فشرد.
همان طوری که گفتم، آنها چادرمان را گرفته بودند و ما برای حفظ حجاب خود از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود به عنوان چادر استفاده می کردیم. کار ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود و آنها با مسخره ما را «مادر و دختر پتویی می خواندند». خلاصه آن شب سخت گذشت و صبح هر دوی ما را برای بازجویی بردند. قبل از شروع بازجویی شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی و... شروع شد. شوکهای الکتریکی که می دادند تمام وجودم به رعشه در می آمد، و پس از آن من را وادار به اعتراف می کردند. من چیزی نداشتم که بگویم، تنها مدرکی که در دست آنها داشتم آن جزوۀ سرود بود که حتی من، خط به خط نوشته های خودم را هم می دانستم، ولی آنها می خواستند به مطالبی که به دروغ در میان پرونده من گذاشته بودند، نیز اعتراف کنم.
مأموران از مقاومت ما سخت عصبانی شده و وقتی که از شکنجه هایشان نتیجه نگرفتند، شب هنگام ما را از هم جدا کردند. لحظات بعد من دوباره زیر شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفتم، با فریادهای دلخراش از مادرم کمک می خواستم و به خود می لرزیدم ولی کسی نمی توانست کمکم کند. در همین موقع آقای اکرمی را به داخل اتاق آورده و زیر شکنجه قرار دادند. آنها می خواستند او به دروغ بگوید که من را می شناسد، و به همین صورت با خود من هم برخورد می شد و هر آنچه که در شکنجه و آزار ما برمی آمد، کوتاهی نمی کردند. دیگر دست من از همه جا قطع شده بود فقط از خدا کمک می خواستم. در آن موقع نمی دانستم که مادرم با ناله های من چه حالی می شد. آنطوری که خودش نقل می کرد:
نگران و مشوّش در سلول به این طرف و آن طرف می رفتم و هر از گاهی از سوراخ
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 175
کوچک روی در، راهرو را نگاه می کردم. چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم. آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. خوف داشتم که آنها دست به کار حیوانی بزنند. می ترسیدم، می لرزیدم و اشک می ریختم و با خود می گفتم: آخر خدایا این چه وضعی است! این چه مصیبتی است! چطور تاب بیاورم! گل زندگی ام را پرپر می کنند! خودت دریاب خودت از این شکنجه گاه جهنمی نجاتش بده! تا ساعت چهار صبح، چون مرغی پرکنده خود را به در و دیوار سلول می زدم، تا اینکه صدای زنجیر را شنیدم. به طرف در سلول خیز برداشتم. دیدم دو مأمور او را کشان کشان روی زمین می آورند. هر آنچه که در توان داشتم به در کوفتم و فریاد کشیدم. آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و وقتی دیدم سطلهای آب هم تو را به هوش نمی آورد، دیگر دیوانه شدم، سر و مشت و لگد بر هر چیز و هر جا می کوفتم، تا اینکه دیگر نایی در من نماند و تحرک از من گرفته شد. بهت زده به جسم بی جان تو از آن سوراخ می نگریستم. در همین حال صوت زیبای تلاوت قرآن من را به خود آورد: و استعینوا بالصبّر و الصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین قرآن چنان با صوت زیبایی خوانده می شد که انگار خود خدا سخن می گفت و خطاب قرار می داد و من را به صبر و نماز فرامی خواند. روی زمین نشستم و به خود آمدم، دریافتم که از شب گذشته تا کنون چه اتفاقی روی داده است.
صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که با صدای سوزناک دلداری ام می داد. او نیز مثل من از شب تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده صبح نماز و قرآن می خواند، ولی صدایش در میان آنهمه فریاد و جیغ گم شده بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و کویر لم یزرع، آب حیاتی بر ریشه های خشکیده ام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم. برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و گفتم: خدایا همه چیز و همه کس را به دست توانای خودت سپردم، زندگی دخترم را هم از تو می خواهم.
ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جان تو را داخل پتویی گذاشتند و بردند.
تصور می کردم که جان از کالبد تهی کرده ای. به در می کوفتم و فریاد می زدم من را هم
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 176
بیایید ببرید! می خواهم پیش بچه ام باشم. با او چه کرده اید قاتلها! جنایتکارها! و... .
در واقع در آن حال هیچ چیز جز آن آیات الهی نمی توانست تسکینم دهد. در دریای بیم و امید دست و پا می زدم. هر چه زمان می گذشت بر نگرانی ام افزوده می شد.
از طرفی وقتی من زیر شکنجه از هوش رفتم دیگر چیزی نفهمیدم. یک لحظه چشمم را باز کردم و خود را در بیمارستان شهربانی دیدم. سرباز مسلحی در کنارم نگهبانی می داد. دستم را هم با زنجیر به تخت بسته بودند که نتوانم فرار کنم. فقط روزی یک بار دستهایم را باز می کردند و به دستشویی می بردند. مچ دستانم بشدت آسیب دیده بودند و درد می کردند. شانزده روزی به همین منوال گذشت و حال من کمی بهتر شد. دوباره به سلول نزد مادرم برگرداندند. مادرم من را در آغوش گرفت و دلداری ام داد. اشک در چشمانم حلقه زده بود که یک لحظه بغضم ترکید و هق هق گریستم. پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالم کمی بهتر شد و می توانستم دیگر روی پاهای خود بایستم، چند قاشقی غذا بخورم و چند قطره آب بنوشم؛ ولی از طرفی زخمها و جراحتهای مادرم عفونت کرده بود و بوی مشمئزکننده ای تمام سلول را فرا گرفته بود. هر چه زمان می گذشت، حال مادرم بدتر و بدتر می شد به طوری که در اواخر کاملاً زمین گیر شده بود.
در آن وضعیت من را از مادرم جدا کرده و از زندان قصر به دادگاه بردند. در دادگاه برای من وکیل گرفته بودند. او پول گرفته بود که برای دفاع از من کاری بکند، وکیلم وقتی شروع به صحبت کرد، ضرب المثلی را خواند: «هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک» که اشاره به این داشت که چطور این بچه ها را توی این سن و سال دستگیر می کنیم که امضایشان از نظر قانونی معتبر نیست و باید به جای آنها پدر و مادر، تأییدشان کنند، در صورتی که این دختر، مادرش هم زندانی است وضعیت آن وخیم تر از خودش است. و در ادامه اینکه چرا تا الآن او را در زندان نگه داشته اید و اگر خلافی را مرتکب شده است باید او را به دارالتأدیب ببرند و او الآن پانزده سالش است که امضایش برای ما رسمیت ندارد و... .
به هر حال دادگاه رأی به نابالغ بودنم داد، ولی به این راحتی من را آزاد نکردند بلکه حدود چهار ماه طول کشید. در این مدت چه سختیها کشیدم خدا می داند. مثلاً یک
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 177
روزی می گفتند: یک جابه جایی باید صورت بگیرد، یعنی تمام زندانیهای کمیته را به یک زیرزمین خیلی نمناک بردند، نمی دانم چند طبقه به زیر زمین رفتیم. فقط این را می دانم که از کمبود هوا نمی توانستیم نفس بکشیم. دو ماهی که همین طور گذشت به خاطر دارم حدود ده نفر به خاطر کمبود هوای تنفسی از بین رفتند. در آنجا افرادی چون دکتر، مهندس و دانشجو بودند و من خیلی از اهداف آنها سر در نمی آوردم و کوچکترینشان امثال من بودند.
آنجا به قدری تنگ بود که حدود هفت نفر را در داخل یک سلول قرار داده بودند که فقط می توانستیم بنشینیم.
نزدیک به چهار ماه می شد که از مادرم خبری نداشتم و همچنان در عالم بی خبری به سر می بردم. یک روز که در زندان قصر بودم، مادرم را دیدم او می گفت: بعد از اینکه شما را از پیش من بردند، بیماری ام شدت یافت، نمی توانستم قدم از قدم بردارم دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودم، چون جسمی در حال گندیدن در گوشه ای از سلول افتاده بودم، تا اینکه روزی نصیری برای بازدید به آنجا آمد و به تک تک سلولها سر زد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند از بوی بد عفونت، دماغش را گرفت و به سربازی گفت: «در را باز بگذارید، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است؟».
نصیری دوباره به سلول بازگشت و یک سری سؤال از من کرد و با پوزخندی از سلول خارج شد. همان روز ساعت شش بعد از ظهر به سراغ من آمدند و به اتاقی بردند که نصیری آنجا بود. نصیری باز از من سؤال کرد و پس از بازجویی و گرفتن تعهدنامه آزادم کردند. وقتی فهمیدم تو هنوز در زندان هستی، از هوش رفتم و دقایقی بعد با نوشیدن آب قند، دوباره به هوش آمدم. گیج و منگ آنچه را که گذشته بود، در ذهنم مرور کردم و صحنه ها را یکی یکی به خاطر آوردم. آزادی من و در بند بودن تو به معمایی تبدیل شده بود. خیلی تحمل کردم و به این نتیجه رسیدم که این آزادی برای شناسایی سایر افراد گروه است و تو هم در دست آنها گروگان هستی.
پس از مدتی، وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بی نتیجه است و آزادی ام برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من تماس نمی گیرد، تا شناسایی و دستگیر شود، دوباره من را دستگیر کرده و به زندان آوردند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 178
ده روز بعد از اینکه دوباره مادرم را دستگیر کرده و به زندان آورده بودند، من آزاد شدم، ولی او در زندان ماند و دوباره ما از هم جدا شدیم. بعد هم که ایشان از زندان آزاد شدند، به خارج از کشور رفتند و در آنجا فعالیتهای خود را ادامه دادند که در جریان نیستم. بعد از انقلاب هم که مستحضرید که مدتی فرمانده سپاه همدان بودند و مدتی هم در تهران به کار مشغول بودند. بعد هم از طرف امام به عنوان نماینده انتخاب شدند که به شوروی بروند که هم اکنون هم در جمعیت زنان مشغول هستند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 179
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 180