روایت دوم

آقای بهزاد کمالی

آقای بهزاد کمالی[1]

‏مادرم با خاله ایشان (رضوانه خانم) دوست بودند و ما در آن زمان در نیروی هوایی‏‎ ‎‏می نشستیم. خواهر دباغ برای سخنرانی به منزل ما می آمد یک مدتی هم حاج آقا‏‎ ‎‏سعیدی تشریف می آوردند. اما بعد از دستگیری حاج آقا سعیدی توسط ساواک،‏‎ ‎‏مجالس را خود خواهر دباغ اداره می کردند. در این مجالس بود که مادرم با خانوادۀ‏‎ ‎‏خواهر دباغ آشنا شد و این آشنایی به خواستگاری از دختر ایشان منجر شد. بعد از‏‎ ‎‏تقاضای خواستگاری، به منزل ایشان رفتیم. در آن زمان حاج آقا دباغ برای کار به اهواز‏‎ ‎‏تشریف برده بودند. مدتی از این مسأله گذشت تا اینکه ما به عنوان مهمان به جلسه ای که‏‎ ‎‏در خانه حاج خانم (خواهر دباغ) برگزار شده بود، رفتیم. خواهر دباغ فرمودند که بعد از‏‎ ‎‏جلسه بمانیم. بعد از اتمام جلسه حاج خانم تشریف آوردند و در مورد خواستگاری‏‎ ‎‏صحبت کردیم و بقیه قضایا را به بازگشت حاج آقا دباغ موکول کردیم. بعد از بازگشت‏‎ ‎‏حاج آقا دباغ، مراسم عقدکنان انجام شد. در آن زمان من تازه خدمتم تمام شده بود و در‏‎ ‎‏مغازه ای به فروشندگی مشغول بودم. رضوانه خانم هم مشغول ادامه تحصیل بود و من‏‎ ‎‏فقط روزهای پنج شنبه یا جمعه به منزل ایشان می رفتم. یک جمعه ای به منزل خواهر دباغ‏‎ ‎‏رفتم که روز شنبه یا یک شنبه اش هم به منزل ایشان رفته بودم. همین که در زدم، افراد‏‎ ‎‏ناشناسی در را باز کرده، دستم را گرفتند و داخل منزل بردند. پرسیدند که شما؟ گفتم:‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 181
‏دامادشان هستم. گفتند: کدام دامادشان؟ گفتم: شوهر رضوانه خانم! خندیدند و گفتند:‏‎ ‎‏آهان شوهر همان شاعره هستی! حقیقت اینکه آن لحظه گنگ و گیج شده بودم. بلافاصله‏‎ ‎‏ما را سوار ماشین کردند و به ادارۀ مرکزی ساواک بردند. به محض رسیدن، شخصی که‏‎ ‎‏بعداً فهمیدم آقای منوچهری نام دارد و بازپرس کل خانواده دباغ است. گفت: این شوهر‏‎ ‎‏شاعره است؟ بعد هر چقدر توان در دستش داشت مشت کرد و به صورت من فرود آورد‏‎ ‎‏و سپس من را برداشتند و به سلول انداختند تا اینکه روحیه ام را تضعیف کنند و بعد‏‎ ‎‏بازپرسی را آغاز کردند. در آن زمان خیال می کردم که تنها من گرفتار شدم و نمی دانستم‏‎ ‎‏که شریکم را هم دستگیر کرده اند. در آن سلول هر چه شکنجه بود بر سر من پیاده‏‎ ‎‏کردند. 23 روز اسیر ساواک بودم که در این مدت، سه دفعه از من بازجویی کردند که دو‏‎ ‎‏بارش همراه با شکنجه بود و بازجویی آخر، محبت آمیز بود.آنها به من می گفتند که شما‏‎ ‎‏اصلاً این خانم را طلاق بده و من می گفتم که او فقط همسر من است.‏

‏     در آن زمان که در زندان ساواک بازداشت بودم، حاج خانم و همسرم را هم بازداشت‏‎ ‎‏کرده بودند. من ایشان را در آن زمان فقط یک بار ملاقات کردم، آن هم بعد از‏‎ ‎‏بازجوییهایشان که به زندان قصر منتقلشان کرده بودند؛ آن هم با چه مشکلات و‏‎ ‎‏مکافاتی، هزار جور بهانه می گرفتند. من اطلاعات چندانی نتوانستم از نحوه برخورد‏‎ ‎‏ساواک با ایشان به دست بیاورم؛ زیرا هر وقت که سؤال می کردم جوابی نمی شنیدم؛ ولی‏‎ ‎‏از حالات روحی و روانی ایشان می توانستم قضایا را حدس بزنم. حتی یک سالی بعد از‏‎ ‎‏آزادی تحت مراقبت پزشک بودند و از نظر روحی در سطح مطلوبی نبودند. خود‏‎ ‎‏حاج خانم از نظر روحی کسل بودند که برای درمان، به دکترهای زیادی مراجعه کردیم. به‏‎ ‎‏هر حال مدتی طول کشید تا ایشان آرام آرام به حالت روحی گذشته شان برگشتند. خواهر‏‎ ‎‏دباغ پس از شکنجه های فراوانی که متحمل شد، به صورتِ دادن ضمانت نامه آزاد شد؛‏‎ ‎‏زیرا مأموران ساواک فکر می کردند که کار ایشان دیگر تمام است و امکان دارد امروز و‏‎ ‎‏فردا فوت کند. در آن زمان خود ارتشبد نصیری ضمانت حاج خانم را کرده بود. با وجود‏‎ ‎‏تمام این شکنجه ها ایشان نشان دادند که اسوه مقاومت و شجاعت هستند و در مقابل‏‎ ‎‏دشمنان اسلام سخت مقاوم. به این حالت که ایشان در مقابل دشمنان مقاومت می کنند‏‎ ‎‏کسی باور نمی کرد که اینچنین روح لطیف و بزرگی داشته باشند و من فکر می کنم در‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 182
‏عصر و زمان ما نماد مقاومت هستند. بعد از آزادی و بهبودی هم نفهمیدم که چگونه به‏‎ ‎‏لبنان رفتند و در تبعید امام چگونه یار و یاور ایشان بودند. اما می دانم که بعد از انقلاب‏‎ ‎‏شکوهمند اسلامی رابطه ایشان با خانواده امام بسیار خوب بود. و به خود امام نیز عشق‏‎ ‎‏می ورزیدند و کل خانواده در خدمت ایشان و آرمانهای ایشان بودیم و هستیم.‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 183

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 184

  • )) داماد خانم دباغ.