روایت دوم

خانم نصرت بهمن پور

‎ ‎

خانم نصرت بهمن پور

‏پاییز سال 1356 برای مداوا به کشور انگلستان رفتم. چون آن زمان من فرد ماجراجو و‏‎ ‎‏کنجکاوی بودم، در جلسه های انجمن اسلامی شرکت می کردم و یکی از این روزها در‏‎ ‎‏یک مجتمع اسلامی بودیم که خانمی برای ما سخنرانی می کرد و من هم سؤالی داشتم و‏‎ ‎‏برای یافتن پاسخ به سؤالم بعد از سخنرانی به دنبال این خانم که معروف به خواهر طاهره‏‎ ‎‏بود، رفتم و سؤالهایی را که در ذهن داشتم، از او پرسیدم. سؤالها از قبیل اینکه ما باید چه‏‎ ‎‏کار کنیم؟ چگونه می توان مبارزه کرد؟ ما چه نوع فعالیتهایی را می توانیم انجام دهیم، بود.‏

‏     در واقع آشنایی من با خانم دباغ از این جلسه سخنرانی شروع شد و دیگر او را رها‏‎ ‎‏نکردم.‏

‏     ما با هم خیلی زود دوست صمیمی و همدم شدیم. او هر چه کتاب و اعلامیه از‏‎ ‎‏حضرت امام (س) داشت به من داد که مطالعه کنم. من هم با خواندن آنها خیلی مشتاق‏‎ ‎‏شدم که او را سرمشق خود قرار دهم و راه او را بروم. در حقیقت احساس می کردم‏‎ ‎‏گمشده خود را یافته ام. هر زمانی که در کنارش می نشستم می خواستم به من خط بدهد و‏‎ ‎‏راه درست را به من نشان بدهد.‏

‏     او از مبارزه اش، از صدماتی که در این راه دیده بود، زندانهایی که در ایران کشیده‏‎ ‎‏بود، دوره های رزمی و چریکی که در سوریه و لبنان دیده بود، برایم تعریف می کرد.‏

‏     با شنیدن این مطالب، من شیفته او شده بودم و با خود می گفتم: پس یک زن مسلمان و‏‎ ‎‏مؤمن، باید مثل خانم دباغ باشد که حجابش مناسب و روابط عمومی اش اصولی،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 185
‏خنده هایش بجا و حرکاتش متین و چقدر موقرانه است.‏

‏     یک زن مؤمن که آنقدر فعال باشد که همه را تحت تأثیر قرار دهد. خلاصه تمام رفتار‏‎ ‎‏ایشان من را تحت تأثیر قرار داده بود، خیلی ساده زندگی می کردند و اگر برای خرید‏‎ ‎‏بیرون می رفتند چیز ساده ای انتخاب می کردند، از غذا و لباس گرفته تا چیزهای دیگر.‏‎ ‎‏هیچ گاه من ندیده ام که ولخرجی کنند، حتی زمانی که پول زیادی در دستشان بود. الآن‏‎ ‎‏هم من وقتی که به زندگی وی نگاه می کنم، می بینم که او واقعاً ائمه (ع) را الگوی خود‏‎ ‎‏قرار داده است. از حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) درس گرفته است و رفتار‏‎ ‎‏آنها را پی گرفته است. ایثارهایی که کرده است و از حق فرزندان و شوهرش گذشته و در‏‎ ‎‏زندانهای رژیم شاه و یا در کشورهای دیگر دور از وطن دست از مبارزه بر نداشته است. ‏

‏     من حدود یک ماه در انگلستان در هتلی که او زندگی می کرد، در کنار او بودم و در این‏‎ ‎‏مدت آنچنان تحت تأثیر او قرار گرفته بودم که دوری از او برایم خیلی مشکل می نمود.‏

‏     او ایمان قوی داشت و همیشه از استادش آیت الله سعیدی و کلاسهایی را که با او‏‎ ‎‏داشته است، صحبت می کرد. می گفت: خیلی مؤثر است که انسان در زندگی برای خود‏‎ ‎‏یک استاد معینی داشته باشد و بتواند از وجودش بهره ببرد؛ لذا وقتی که از استادش‏‎ ‎‏صحبت می کرد خیلی شارژ می شد و برای انجام هر عملی در رسیدن به هدف، سبقت‏‎ ‎‏می گرفت. معلوم بود که همه کارها را در راه رضای خدا انجام می دهد و اهل تظاهر‏‎ ‎‏نیست. او در حین صحبت، ازدواج من را پیش کشید. من گفتم: شما را به خدا من تازه‏‎ ‎‏می خواهم کارم را شروع کنم. اگر ازدواج کنم دیگر نمی توانم به کارهایم برسم، ولی او‏‎ ‎‏می گفت: حتی وقتی ازدواج کردی نباید فقط محو انجام کار در خانه بشوی، می توانی به‏‎ ‎‏کارهای دیگر هم بپردازی!‏

‏     او پس از اینکه مقدمات کار را فراهم کرد، من را با حاج آقا بهمن پور که در آن زمان در‏‎ ‎‏انگلستان دانشجو بود و در انجمن اسلامی اروپا فعالیت می کرد، آشنا ساخت.‏

‏     ما پس از آشنایی تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم و به همین خاطر برای اینکه‏‎ ‎‏برای هم محرم باشیم صیغه عقد را خود خانم دباغ خواند تا بیاییم در ایران و به صورت‏‎ ‎‏رسمی این مراسم انجام گیرد.‏

‏     روز اول که ما وارد منزل حاج آقا شدیم، خانم دباغ در آنجا بود ولی پس از آنکه ما‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 186
‏وارد شدیم، خانم دباغ به خاطر اینکه ما راحت باشیم، منزل را به بهانه اینکه کار واجبی‏‎ ‎‏دارد و مسأله مهمی پیش آمده که باید برود، ترک کرد.‏

‏     حدود شش ماه ما در انگلستان بودیم که در این مدت جلسات در منزل ما برگزار‏‎ ‎‏می شد و ما همدیگر را در همین جلسات می دیدیم و راهپیماییها و تظاهراتها را در همین‏‎ ‎‏جلسات برنامه ریزی می کردیم. خانم دباغ هم اکثر مسئولیتها را خودش به گردن‏‎ ‎‏می گرفت و با افراد مختلف تماس می گرفت و یا با او تماس می گرفتند. در آن زمان خانم‏‎ ‎‏خرازی هم با ما بود که در این میان خانم دباغ برایمان هم مادر بود و هم استاد.‏

‏     گاهی اوقات غذا آماده می کردند و خیلی ساده و زیبا از همه پذیرایی می کردند. یک‏‎ ‎‏روز مهمان زیادی داشتیم که خانم دباغ داشت غذا آماده می کرد. نوع غذا هم باقالی پلو‏‎ ‎‏بود که در همین زمان، صدای تلفن به صدا در آمد و از آن سوی تلفن گفته شد که فلان جا‏‎ ‎‏بیا، کار مهمی با شما داریم. او به من گفت: مهمان زیاد است، شما غذا را آماده نکن، من‏‎ ‎‏خودم می آیم و زود آماده می کنم، می ترسم که خوب از آب در نیاوری! چون من تا آن‏‎ ‎‏زمان چنین غذایی را نپخته بودم و تازه داشتم وارد زندگی زناشویی می شدم.‏

‏     مدتی منتظر شدم و دیدم که از او خبری نشد، خودم دست به کار شدم و شروع به‏‎ ‎‏آماده کردن غذا کردم، دفعه اولم بود که در نتیجه غذا خوب در نیامد و موقعی که خانم‏‎ ‎‏دباغ رسید و دید من این کار را انجام دادم، از طرفی خوشحال شد که به خود جسارت‏‎ ‎‏داده و غذا را پخته ام و از طرف دیگر به من گفت: دختر مگر به تو نگفتم که صبر کن تا من‏‎ ‎‏برگردم، برنج را خراب کرده ای.‏

‏     گفتم: فکر کردم که دارم زرنگی می کنم، شما هم معلوم نبود کی برمی گردید و‏‎ ‎‏این‏‏ ‏‏همه مهمان منتظر غذا بودند، خلاصه در مورد دستوری که می داد، باید انجام می شد‏‎ ‎‏فرقی نمی کرد که طرف دوست صمیمی اش است یا غریبه.‏

‏     پس از مدتی من آماده بازگشت به ایران شدم. خانم دباغ یک سری کتاب و اعلامیۀ‏‎ ‎‏خیلی مهمی را در چمدان من جاسازی کرد که با خود به ایران بیاورم و به شخصی تحویل‏‎ ‎‏بدهم. من هم با افتخار این کار را انجام دادم و خوشبختانه در فرودگاه هم کسی به من‏‎ ‎‏مشکوک نشد و تمام آنها را صحیح و سالم به منزل آوردم و با پدرم چمدان را باز کردیم و‏‎ ‎‏آنها را از چمدان در آورده و به شخص مورد نظر تحول دادیم، اولش پدر خیلی از این کار‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 187
‏من دلگیر بود ولی با برقراری ارتباط با آن شخص، پدرم مجاب شد و بعد از آن من با آن‏‎ ‎‏شخص مدام در ارتباط بودم. با اوج گیری تظاهرات در ایران ما هم در این تظاهرات‏‎ ‎‏شرکت کردیم که واقعۀ 17 شهریور به وقوع پیوست.‏

‏     پس از شش ماه که از آمدنم به ایران گذشته بود که حاج آقا به ایران آمد و پس از انجام‏‎ ‎‏ازدواج رسمی دوباره به انگلستان بازگشتیم.‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 188