روایت دوم

آقای سید حمید قشمی

‎ ‎

آقای سید حمید قشمی

‏تابستان سال 1358 حضرت امام دستور دادند در منطقه غرب، سپاه تشکیل و به صورت‏‎ ‎‏منسجم درآید. در آن زمان بایستی برای مناطق مختلف با لحاظ کردن اوضاع و شرایط‏‎ ‎‏سیاسی آنجا، شورای سپاه انتخاب می شد. با ورود تعدادی از برادران سپاه تهران به‏‎ ‎‏همراه خانم دباغ، شورای سپاه همدان انتخاب شد که در رأس آن فرمانده سپاه یعنی‏‎ ‎‏خانم دباغ قرار گرفت که اولین دیدار ما در جلسه ای که برای این منظور تشکیل یافته بود،‏‎ ‎‏انجام گرفت. در آن زمان من هم به عنوان عضوی از شورای فرماندهی در خدمت خانم‏‎ ‎‏دباغ قرار گرفتم. او به عنوان یک نمونه بارز از ایثار و شجاعت در میدان قرار گرفت. از‏‎ ‎‏همان روزهای اول، بیشترین تلاش و کوشش خود را برای رسیدن به هدف که حفظ نظام‏‎ ‎‏اسلامی بود به کار بست. به جرأت می توانم بگویم، در طول شبانه روز او بیش از دو ـ سه‏‎ ‎‏ساعت به استراحت نمی پرداخت، مخصوصاً در روزهای اول که تعدادمان اندک بود و ما‏‎ ‎‏مجبور بودیم به خیلی از مشکلات مردم رسیدگی کنیم؛ چون در آن زمان ژاندارمری و‏‎ ‎‏شهربانی، هنوز توان کافی نداشتند و مردم هم دید خود را نسبت به آنها عوض نکرده‏‎ ‎‏بودند؛ در نتیجه کل مسئولیت انتظامات مخصوصاً در شهرستانهای تابعه استان و‏‎ ‎‏روستاها به عهده سپاه بود و خانم دباغ هم در فرماندهی برای برقراری نظم و امنیت‏‎ ‎‏به خوبی عمل می کرد.‏

‏     در اوایل، به خاطر حساسیت و بی ثباتی شهر، اکثر اوقات، نفرات پاسگاه و محلها را‏‎ ‎‏خود خانم دباغ مشخص می کرد و به آنها سر می زد و شبی می شد که سه بار به این طرف‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 189
‏و آن طرف شهر می رفت. شبها تا نماز صبح بیدار می ماند و بعد از نماز تا ساعت هشت و‏‎ ‎‏نه صبح به استراحت می پرداخت.‏

‏     ما در استان کردستان هر روز با مسأله ای رو به رو بودیم. شهر سنندج مرکز استان‏‎ ‎‏کردستان را مدتی عناصر ضد انقلاب محاصره کردند. آنها بدون شرم از هموطنان‏‎ ‎‏خویش، شهر را به زیر آتش خمپاره می گرفتند. هدف اصلی آنها تسخیر پادگان لشکر 28‏‎ ‎‏سنندج بود، که با تسخیر پادگان، شهر کاملاً سقوط می کرد.‏

‏     بین نیروهای سپاه و ارتش با گروهکها، جنگ سختی در گرفت. وضع، خطرناک و‏‎ ‎‏وخیم شده بود. خانم دباغ به ما توصیه می کرد که شجاعت به خرج دهیم و به هر صورت‏‎ ‎‏که بود، با کمک خداوند و همیاری کردها داخل شهر سنندج شدیم. مردم شهر از‏‎ ‎‏همدیگر ترس و واهمه داشتند، چه برسد به ما که نسبت به آنها غریبه بودیم. ما آن زمان‏‎ ‎‏رفتیم به کمیته و یک سری صحبتها شد و او گفت: طوری باید عمل بشود که نظام‏‎ ‎‏اسلامی در اینجا برپا کنیم. جملاتی از ایشان به خاطر دارم که بیشتر در حمایت از‏‎ ‎‏امام (س) و انقلاب بود.‏

‏     پس از شکستن محاصره و فرار ضد انقلابیون، در بعضی از نقاط استراتژیک شهر و‏‎ ‎‏مناطق مشرف و مسلط به شهر مستقر و کم کم به پاکسازی شهر از ضد انقلاب پرداختیم.‏

‏     پس از آن برای تشکیل سپاه در تویسرکان، ملایر، نهاوند و رزن رفتیم و او مسئولیت‏‎ ‎‏تشکیل سپاه را به عهده ما گذاشت و ما در آن زمان سپاه تویسرکان و نهاوند را تشکیل‏‎ ‎‏دادیم که البته سپاه اسدآباد و ملایر هم از قبل تشکیل شده بود.‏

‏     او علاوه بر آنکه یک فرمانده قاطع بود، یک رابطۀ عاطفی بین برادران در سپاه ایجاد‏‎ ‎‏کرده بود. اگر برادری مشکلی پیدا می کرد و یا قصد ازدواج داشت، خانم دباغ با همه‏‎ ‎‏مسئولیتی که بر عهده گرفته بود، قدم پیش می گذاشت و به خواستگاری می رفت و‏‎ ‎‏برادران و خواهرانی که در سپاه بودند و از طریق او با همدیگر آشنا می شدند،‏‎ ‎‏ازدواجهای بسیار موفقی داشتند.‏

‏     علاوه بر همه این مسائل، باز او از نظر نطق و بیان و سخنرانیهایی که می کرد پیشتاز‏‎ ‎‏بود و بخصوص در آن زمان که ما کمتر کسی در بین خانمها داشتیم که بتواند در رابطه با‏‎ ‎‏رهبری، انقلاب و... صحبت کند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 190
‏     یک روز در شهر همدان یک وضع اضطراری ای به وجود آمده بود که خانم دباغ در‏‎ ‎‏میدان شهدا برای مردم یک سخنرانی بسیار جذابی کرد و این سخنرانی تأثیر بسیار‏‎ ‎‏زیادی در مردم گذاشت.‏

‏     در ضمن پس از اینکه شهر پاوه از محاصره خارج شد، بسیاری از خانمها و آقایان‏‎ ‎‏آمدند و از او دعوت کردند که آنها را راهنمایی کند. بعد از آن خانم دباغ یک ماه در آنجا‏‎ ‎‏ماند و برای خانمها کلاس تشکیل داد و جلسات قرآن و سخنرانی و بحث و گفتگو در‏‎ ‎‏آنجا برگزار کرد که بسیار مؤثر واقع شد.‏

‏     خانم دباغ در مسائل سیاسی هم خیلی روشن بود. یک روز ما شنیدیم یک گروهی به‏‎ ‎‏نام «حدید» که قبل از انقلاب دست به اقدامات نظامی می زد و افرادی را ترور می کرد،‏‎ ‎‏بعد از انقلاب هم افکارشان منحرف شده و راه گذشته خود را ادامه می دادند، او با‏‎ ‎‏هماهنگی دادگاه انقلاب، تعدادی از برادران سپاه را مأمور کرد که بروند و ساختمانی که‏‎ ‎‏گروه «حدید» در آنجا مستقر بودند را محاصره کنند. من هم با آن گروه بودم که دستور‏‎ ‎‏داشتیم که هر چه اسلحه، مهمات و مواد منفجره وجود دارد را تحویل بگیریم. وقتی که‏‎ ‎‏ما ساختمان را به محاصره در آوردیم، خواستار تحویل گرفتن اسلحه و مهمات شدیم،‏‎ ‎‏بچه های گروه «حدید» هیچ کس را نمی پذیرفتند حتی دادستان انقلاب هم که‏‎ ‎‏می خواست وارد ساختمان شود و اسلحه ها را تحویل بگیرد، باز آنها نپذیرفتند. خانم‏‎ ‎‏دباغ که از راه رسید، به من گفت شما با این افراد آشنا هستید بروید داخل و به آنها‏‎ ‎‏بگویید که باید سلاحها را تحویل دهند. خوشبختانه آنها به من گفتند: ما سلاحها را به‏‎ ‎‏هیچ کس نمی دهیم، فقط به آقای قشمی تحویل می دهیم، اگر اسلحه ها را می خواهد‏‎ ‎‏خودش باید تحویل بگیرد. ما هم تحویل گرفته و به خانم دباغ تحویل دادیم. در آن زمان‏‎ ‎‏در بین تعدادی از افراد شهر نهاوند گرایش به منافقین زیاد شده بود. یک گروه را که در‏‎ ‎‏ارتباط با آنها بودند ما پیدا کردیم و به مؤسسه ای رفتیم که آنها در آنجا فعالیت می کردند.‏‎ ‎‏وارد مؤسسه که شدیم، دیدیم در آنجا تعدادی مشغول انجام کارهای فرهنگی هستند و‏‎ ‎‏نشریات گوناگون و کتابهای مختلف را به معرض نمایش گذاشتند، از جمله کتابهای‏‎ ‎‏مجاهدین و جنبش آن زمان. خواهر دباغ به آنها گفت: شما دارید منحرف می شوید چرا‏‎ ‎‏این نشریه ها را به معرض نمایش گذاشته اید، نگذارید که زحمات گذشته شما پایمال‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 191
‏شود. شما شهدای زیادی را در راه اسلام داده اید. در حال حاضر چنین افکاری درست‏‎ ‎‏نیست.‏

‏     او واقعاً در آن زمان و در آنجا خط را خوب تشخیص داد که این برای همه عجیب بود.‏‎ ‎‏یکی از بچه هایی که آنجا بود، به خانم دباغ گفت: خواهر، ما می خواهیم افکار آزاد را‏‎ ‎‏مطرح کنیم، یعنی با هر قشری، هر گروه و هر فکری می خواهیم در ارتباط باشیم، حتی‏‎ ‎‏او آیه ای خواند که معنای آن چنین بود: «ما از میان اقوال و افکار، بهترین فکر را انتخاب‏‎ ‎‏می کنیم».‏

‏     خواهر دباغ گفت: نه شما اشتباه می کنید و کسی این کار را باید بکند که قبل از آن‏‎ ‎‏نسبت به مسائل دینی و اسلامی خودمان تسلط کافی داشته باشد و ما چون در آن حد‏‎ ‎‏نیستیم، باید سعی کنیم از این کارها دست برداریم، که هوشیاری او در آن مقطع که ما با‏‎ ‎‏او بودیم در خور توجه بود.‏

‏     در بعضی از موارد می دیدیم که او خیلی دلسوزتر از یک مادر نسبت به فرزندانش‏‎ ‎‏است و من هم او را از مادرم دلسوزتر می دیدم. به خاطرم هست که از ناحیه پا مجروح‏‎ ‎‏شده بودم و درد پا داشتم و به خاطر مشغله کاری نمی توانستم استراحت کنم و فرصتی‏‎ ‎‏پیش نمی آمد که به بیمارستان بروم. یک روز خانم دباغ آمد و گفت: می خواهیم به یک‏‎ ‎‏مأموریت برویم، شما هم برای حرکت آماده شوید. ما حرکت کردیم که یک دفعه سر از‏‎ ‎‏بیمارستان در آوردیم. وقتی که دکتر بالای سرم آمد و گفت: خواهر ناراحتی اش چیست؟‏‎ ‎‏گفت: شما کارتان نباشد، پای ایشان را گچ بگیرید! مثل اینکه از پیش با دکتر صحبت کرده‏‎ ‎‏بود. دکتر هم پای من را گچ گرفت و گفت: باید ده روز استراحت بکنید، البته من بعد از‏‎ ‎‏سه روز به سر کار برگشتم، ولی او را می دیدیم که چقدر در حق ما مهربانی می کند که این‏‎ ‎‏نشان از عطوفت و مهربانی او نسبت به بچه های سپاه داشت.‏

‏     خاطرۀ دیگری که از آن زمان در ذهنم جا گرفته است، مربوط به خاطرۀ حقوق‏‎ ‎‏بچه های سپاه می باشد. یک روز، مبلغی پول از تهران به عنوان حقوق برای بچه های سپاه‏‎ ‎‏به دست خواهر دباغ رسید. خواهر دباغ به هر یک از برادران سپاهی مراجعه کرد که از‏‎ ‎‏این مبلغ، مقداری به عنوان حقوق بردارند، بچه ها از گرفتن پول خودداری کردند و‏‎ ‎‏برایشان سخت بود که بخواهند از سپاه حقوق بگیرند. ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 192
‏     البته بعضی از همکاران زن و بچه داشتند ولی در آن زمان، هر کسی که به عضویت‏‎ ‎‏سپاه در آمده بود واقعاً با اخلاص آمده بود. خانم دباغ پس از اینکه نتوانست از این مقدار‏‎ ‎‏پول به کسی بدهد من را صدا کرد و گفت: سید این مبلغ را به عنوان حقوق و مساعده به‏‎ ‎‏هر نحو که می توانی به بچه ها بده!‏

‏     ما هم به همین صورت خواستیم که از این مبلغ به بچه ها بدهیم که آنها قبول نکردند،‏‎ ‎‏و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که پول را در اتاق قرار بدهیم و هر کس هر چقدر که نیاز‏‎ ‎‏داشته باشد، از آن بردارد. بعد از مدتی ما به اتاق رفتیم و دیدیم که نه تنها از مقدار پول‏‎ ‎‏کم نشده است بلکه به مقدار پول اضافه هم شده است. من با دیدن این وضع، گریه ام‏‎ ‎‏گرفت و در حال اشک ریختن بودم که خواهر دباغ من را دید و گفت: سید چرا گریه‏‎ ‎‏می کنی؟! گفتم: قضیه این است که بچه ها نه تنها چیزی از پول برنداشتند بلکه به مقدار‏‎ ‎‏پول هم اضافه شده است. در آن زمان برادران سپاه چنین روحیه ای داشتند و هیچ کس به‏‎ ‎‏خاطر پول و مادیات خدمت نمی کرد و عملاً شبانه روز در خدمت انقلاب بودند. خود‏‎ ‎‏خانم دباغ هم در مدتی که من در خدمتش بودم یک فرمانده مقتدر، مهربان و قافله سالار‏‎ ‎‏این مجموعه بود. او تعدادی از برادران و خواهران را برای آموزش به تهران فرستاد که‏‎ ‎‏خود من هم جزء همین افراد بودم که پس از پایان دوره به همدان برگشتم و آنچه را که فرا‏‎ ‎‏گرفته بودم به دیگران منتقل کردم.‏

‏     در آن زمان، تعدادی از روستاهای حوالی همدان و کرمانشاه بودند که وضعیت‏‎ ‎‏سالمی نداشتند. مثلاً یکی از آنها جورقان بود که یک شب آنجا را کاملاً محاصره کردیم،‏‎ ‎‏و سپس تعقیب و مراقبت از باندهای پخش مواد و مراکز مصرفش را شناسایی و تعدادی‏‎ ‎‏قاچاقچی را هم دستگیر کردیم. از اینجا می توان فهمید که خواهر دباغ، چه اندازه به کار‏‎ ‎‏خود وارد بوده است. حدود دوازده نفر قاچاقچی دستگیر شدند و خود آقای خلخالی‏‎ ‎‏هم آمده بود، جمعیت زیادی برای محاکمه این افراد آمده بودند که آقای خلخالی حکم‏‎ ‎‏اعدامشان را صادر کرد و اضافه نمود که دستگیری این قاچاقچی با برنامه ریزی و‏‎ ‎‏عملکرد خوب خانم دباغ همراه بوده و در نتیجه عملکردش همیشه زبانزد خاص و عام‏‎ ‎‏شده بود.‏

‏     سال 1359 بود که من مسئول پرسنل سپاه بودم و خانم دباغ فرماندهی سپاه را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 193
‏به‏‏ ‏‏عهده داشت. اولین روز مهر سال 1359 من در نبردی به اسارت نیروهای عراقی‏‎ ‎‏درآمدم و مدت ده سال در اسارت بودم تا اینکه در سال 1369 از اسارت رهایی یافتم و‏‎ ‎‏به ایران برگشتم که در آن روز خانم دباغ هم به استقبالم آمده بود و با دیدن او بعد از ده‏‎ ‎‏سال بسیار خوشحال شدم.‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 194