روایت دوم

خانم فرهنگ

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

خانم فرهنگ

‏آشنایی من با خانم دباغ به سالهای بعد از 1346 برمی گردد که ان شاء الله این آشنایی و‏‎ ‎‏مراوده درس زندگی برای من باشد. در جلساتی که ما در همدان داشتیم، خانم دباغ به‏‎ ‎‏صورت ناشناس شرکت می کردند. یک روز برای بیان اشکالات جلسه، وقت خواستند و‏‎ ‎‏صحبت کردند. صحبتهای ایشان برای من بسیار جذاب و جالب بود به حدی که دیگر‏‎ ‎‏بعد از آن ملاقات اول ایشان را رها نکردم و بعد از آن یا ایشان به همدان تشریف‏‎ ‎‏می آوردند و یا ما در تهران خدمت ایشان حاضر می شدیم. از همان برخورد اول،‏‎ ‎‏مهمترین ویژگی برجسته ای که من از ایشان دیدم و فکر می کنم دوستان دیگر هم به‏‎ ‎‏وجود آن خصلت در خانم دباغ پی برده باشند، مسأله اخلاق ایشان و پایبندی شان به حق‏‎ ‎‏و حقیقت بود؛ به نحوی که برای این بزرگوار به غیر از حق چیز دیگری مطرح نبود؛ اگر‏‎ ‎‏چه متأسفانه همین مسأله حق، در نزد بعضی کم ارزش است اما در این زن بزرگ ـ که من‏‎ ‎‏از نزدیک بزرگیهای اخلاق و رفتار ایشان را دیده ام ـ آنقدر بارز و جلوه گر است که همه را‏‎ ‎‏تحت تأثیر قرار می دهد. به یاد دارم که بعداز این آشنایی و رفت و آمدهای ایشان،‏‎ ‎‏هنگامی که در جلسات ما شرکت می کردند، من فراموش می کردم ایشان لیاقت بیشتری‏‎ ‎‏برای اداره جلسه دارند، چون در هر مسأله ای که من بیان می کردم خانم دباغ پیش قدم‏‎ ‎‏بودند.‏

‏     یک روز در منزل یکی از اقوام خانم دباغ جلسه ای بود و جمعیت زیادی هم به آنجا‏‎ ‎‏آمده بودند. اگر درست یادم مانده باشد، آن مکان، منزل خواهرشوهرشان بود و تک تک‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 267
‏اعضای آن خانه، احترام زیادی برای خانم دباغ قائل بودند. آن روز، ایشان می خواستند‏‎ ‎‏برای مستحقی، کمک جمع آوری کنند و در ابتدا خودشان که از تمام زینت و زیورآلات‏‎ ‎‏زنانه تنها دو عدد النگو داشتند، آن دو النگو را از دست خود در آوردند و قبل از هر کسی‏‎ ‎‏کمک کردند. بعد از آن تاریخ هم دیگر هیچ وقت من ندیدم ایشان وسایل زینتی از این‏‎ ‎‏دست حتی در حد یک انگشتر در دست داشته باشند، لباسهایشان همیشه ساده و تمیز و‏‎ ‎‏مرتب بود و از یک دست هم تجاوز نمی کرد، به طوری که در تمام سه ـ چهار ماهی که در‏‎ ‎‏تابستان مسافرت می کردند و ایشان را ملاقات می کردیم همان یک دست لباس را که‏‎ ‎‏شامل یک بلوز و یک مانتو می شد بر تنشان می دیدیم. شکل لباس، کفش و چادر این‏‎ ‎‏بزرگوار، همه و همه نمادی از یک ساده زیستی و قناعتی مثال زدنی بود. مسأله پایبندی‏‎ ‎‏خواهر دباغ به حق و حقیقت و مسائل اخلاقی ایشان، بسیار بارز و برجسته بود،‏‎ ‎‏به گونه ای که در نزد این عزیز، هیچ کس بر دیگری بی دلیل برتری نداشت. از طرف‏‎ ‎‏ایشان، همه به یک چشم نگریسته می شدند و خواهر دباغ با همه یک طور رفتار‏‎ ‎‏می کردند. خانم دباغ همه بچه ها را دوست داشتند و برای ایشان فرقی نمی کرد فلان‏‎ ‎‏کودک، فرزند چه کسی است. با کودکان مهربانانه صحبت می کردند، اگر این بچه ها‏‎ ‎‏سؤالی داشتند، به آرامی آنها را پاسخ می دادند. یکی از روزهای اوایل انقلاب، خانم‏‎ ‎‏دباغ به منزل ما آمدند در حالی که مسلح بودند و اسلحه ای به همراه داشتند. دختر من که‏‎ ‎‏در آن زمان کودکی بیش نبود با دیدن اسلحه کنجکاو شد و از ایشان خواست تا‏‎ ‎‏اسلحه شان را چند لحظه در اختیار او بگذارند. خانم دباغ هم با رویی باز، قبول کردند و‏‎ ‎‏در حالی که دخترم را می بوسیدند، با لحنی مهربان و مادرانه گفتند: «می دهم به شرطی‏‎ ‎‏که اسلحه را دستکاری نکنی!» ایشان با هر بچه ای که رو به رو می شدند با او در نهایت‏‎ ‎‏ملاطفت و مهربانی برخورد می کردند. در ضمن بسیار انسان انتقادپذیری بودند. اگر‏‎ ‎‏کسی از ایشان انتقادی می کرد یا به این بزرگوار تذکری می داد در صورتی که انتقاد و‏‎ ‎‏تذکرش واقعاً درست و غیرمغرضانه بود ایشان بدون چون و چرا می پذیرفتند. این‏‎ ‎‏رفتارهای اجتماعی خانم دباغ همیشه باعث جلب و جذب طرف مقابلشان می شد‏‎ ‎‏به گونه ای که اگر کسی حتی یک بار ایشان را دیده بود، در غیاب این عزیز، جویای‏‎ ‎‏احوالشان می شد و از این و آن، مدام سراغمان را می گرفت. به اعتقاد من، این نوع‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 268
‏برخورد را که مخاطبان را بی چون و چرا شیفته شخص می کند، تنها در بزرگان می توان‏‎ ‎‏یافت و بس!‏

‏     یک روز در منزل ایشان در تهران مهمان بودم، در آشپزخانه شان یک قابلمه بزرگ‏‎ ‎‏سیب زمینی خلال سرخ شده به طور کاملاً اتفاقی توجهم را جلب کرد و حس کردم که‏‎ ‎‏شاید مهمان داشته باشند وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم و مشغول صحبت بودیم از‏‎ ‎‏ایشان پرسیدم: «امشب شما مهمان دارید؟» و خواستم رفع زحمت بکنم که ایشان بیان‏‎ ‎‏کردند چون در منزل ما مدام رفت و آمد هست، من این سیب زمینیها را سرخ کرده ام که‏‎ ‎‏هر وقت مهمان می آید و غالباً سرزده می آیند در کنارش گوشت چرخ کرده ای هم سرخ‏‎ ‎‏می کنم و اینها را خورش قیمه می کنم و مقداری هم برنج درست می کنم. یادم هست من‏‎ ‎‏دو وعده غذا در منزل ایشان مهمان بودم و با قرار قبلی هم نبود، سر ظهر رسیدم و ایشان‏‎ ‎‏اصرار کردند تا ناهار را با ایشان صرف کنم. دو اتاق بیشتر نداشتند که یک اتاق برای‏‎ ‎‏بچه ها بود و یک اتاق هم مخصوص میهمانهایشان بود که بچه ها سرزده و بی اجازه وارد‏‎ ‎‏اتاقی که ایشان میهمان داشتند نمی شدند. معمولاً خانم دباغ با کوبیدن مشت به دیوار به‏‎ ‎‏بچه ها می فهماندند که باید چای یا میوه بیاورند، آنها هم می آمدند و اجازه می گرفتند و با‏‎ ‎‏کمال ادب می رفتند. این مسأله برای این بسیار جالب بود که در کمتر خانه ای دیده بودم‏‎ ‎‏بچه ها اینقدر منضبط و حرف گوش کن باشند. در آن خانه، نزدیک به هفت ـ هشت‏‎ ‎‏کودک، در یک اتاق بدون سر و صدا مشغول کارهای خودشان بودند و بازی می کردند،‏‎ ‎‏بدون اینکه کوچکترین صدایی از آنها بلند شود و چقدر هم با یکدیگر مهربان و صمیمی‏‎ ‎‏بودند. حکایت آن روز بود که پیشتر گفتم سر زده رفته بودم. در آن روز، من را به اتاقی که‏‎ ‎‏بچه ها بودند برای ناهار بردند، فرزندان خانم دباغ که چندان سن و سالی هم نداشتند،‏‎ ‎‏سفره را پهن کردند و ناهار آوردند که به ازای هر نفر، یک تخم مرغ نیمرو شده و در‏‎ ‎‏نهایت سادگی و صفا بود. من از شکل ساده زیستی ایشان در زندگی تعجب کردم. بعدها‏‎ ‎‏متوجه شدم در زمانی که همسرشان از لحاظ مالی وضعیت چندان مناسبی نداشتند‏‎ ‎‏خانم دباغ با درایت خاص خودشان و در عین صرفه جویی با نظم و ترتیب زندگی را به آن‏‎ ‎‏شکل، اداره می کردند.‏

‏     در جمع گرم و صمیمی خانواده دباغ، نظم، ترتیب، ادب و هماهنگی، به شکل‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 269
‏خاصی بود. تمامی اعضای خانواده اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ وجود داشت که‏‎ ‎‏احساس می شد فرزندان ذکور بستگان این خانواده هم که به تهران می آمدند تحت‏‎ ‎‏تعلیمات شخص خواهر دباغ قرار می گرفتند و اصول مبارزه علیه استبداد رژیم را‏‎ ‎‏فرامی گرفتند که غالباً هم در این مبارزات موفق بودند. مثلاً یک بار خواهرزاده حاج‏‎ ‎‏حسن دباغ همسر حاج خانم که نزد خواهر دباغ اصول مبارزه را فرا گرفته بود، چنان‏‎ ‎‏کارآزموده شده بود که برای هر نوع فعالیت خداپسندانه و انقلابی همیشه آمادگی داشت‏‎ ‎‏و ما هر وقت با او رو به رو می شدیم، آماده به رزم بود.‏

‏     ما تابستانها در همدان برای دبیرستانها و معلمان برنامه ویژه ای داشتیم. یک سال باغ‏‎ ‎‏یکی از دوستان را که جای امنی بود اجاره کردیم و بچه ها را آنجا بردیم تا برنامه های‏‎ ‎‏مختلفی را برایشان اجرا کنیم. خانم دباغ در این فعالیتها مسئولیتهای مردانه و زنانه را‏‎ ‎‏توأمان بر عهده می گرفتند و مثل یک مرد در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی و مثل یک زن‏‎ ‎‏در ابعاد عاطفی محبت آمیز و صمیمانه شرکت می کردند و با بچه ها بسیار مهربان بودند.‏‎ ‎‏با این همه از آنجا که تا آن تاریخ بیشتر با آقایان ارتباط داشتند و نزد شهید آیت الله ‏‎ ‎‏سعیدی و دیگران تحصیل کرده بودند، رفتار بسیار جدی و مردانه ای از خود نشان‏‎ ‎‏می دادند. ایشان پنج شنبه ها برای فراگیری یک یا دو درس و تلمذ در محضر آیات عظام‏‎ ‎‏به قم می رفتند و آخر شب برمی گشتند. غرض از ذکر این جزئیات بیان این مطلب است‏‎ ‎‏که خواهر دباغ، فعالیتهای بسیار چشمگیری داشتند و فعالیتهای این بزرگوار، برای‏‎ ‎‏همگی ما که می دانستیم صاحب هشت فرزند هستند، بسیار جالب و آموزنده بود. روزی‏‎ ‎‏نبود که چندین نفر در منزل خواهر دباغ برای راهنمایی و هدایت و نیز فراگیری‏‎ ‎‏ضروریات، تردد و آمد و شد نداشته باشند. خلاصه کلام اینکه منزل ایشان همیشه‏‎ ‎‏مهمان داشت.‏

‏     من قبلاً از ایشان دعوت کرده بودم تا اگر تمایل دارند، برای اجرای اهداف اسلامی و‏‎ ‎‏انقلابی در غالب اردوهای به ظاهر تفریحی و گردشی به همدان بیایند. این بانوی فداکار‏‎ ‎‏هم دعوت مرا لبیک گفته و ماشینی را کرایه کرده بودند و بچه ها را سوار کرده حتی‏‎ ‎‏زردچوبه و نمک برای پخت و پز جهت اقامتی ده روزه با خود آورده بودند تا مبادا‏‎ ‎‏دیگران به زحمت بیفتند و برای دیگران اسباب زحمتی نشود. یکی دیگر از خصلتهای‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 270
‏خوب ایشان همین مناعت طبع و بلندنظری و متکی به خویش بودنشان است، به نحوی‏‎ ‎‏که کمتر از کسی چیزی خواسته و تقاضایی داشته اند. برجستگی و بارز بودن این‏‎ ‎‏خصیصه همواره به گونه ای بوده است که خاص و عام را به تحسین واداشته و خانم دباغ‏‎ ‎‏را اینگونه تصویر و توصیف کرده است، زنی که به خواسته های خود بی توجه و‏‎ ‎‏بی اعتناست و به خود متکی می باشد و از پای نمی نشیند تا حاجت و خواسته ای را از‏‎ ‎‏کسی بر آورده نکند.‏

‏     یک شب یکی از انقلابیون به نام آقای عبددوست که مورد تعقیب ساواک واقع شده‏‎ ‎‏بودند با ما صحبت کردند و برای ما روشها و تاکتیکهای مبارزه غیرمسلحانه را تشریح‏‎ ‎‏کردند ظاهراً خانم دباغ و آقای اکرمی هم حضور داشتند و شب یادشده شب جشن‏‎ ‎‏تکلیف دختر حاج خانم بود. از قضا این دختر در آن شب بشدت مریض می شود،‏‎ ‎‏به گونه ای که از شدت تب و ناراحتی به هذیان گفتن می افتد. در این فاصله کاری برایم‏‎ ‎‏پیش آمد و من برای رساندن پیغامی، پیش آقایان رفتم و به سرعت برگشتم. وقتی به نزد‏‎ ‎‏این مادر و دختر رسیدم، مشاهده کردم خانم دباغ، در حال تلقین شهادتین به دخترشان‏‎ ‎‏بودند. من با مشاهده این صحنه از شدت تعجب دهانم باز مانده بود. ناگهان بچه شروع‏‎ ‎‏به دست و پا زدن کرد. خانم دباغ گفتند: بچه ام دارد می میرد. به آقای اکرمی بگویید که‏‎ ‎‏ماشین بیاورند تا این بچه را به بیمارستان برسانم! خلاصه بچه را به بیمارستان بردند در‏‎ ‎‏آن شب من در وجود این زن صبر و بزرگ منشی شگفت آوری دیدم؛ حتی لحظه ای کنترل‏‎ ‎‏خود را از دست ندادند؛ مثلاً گریه و زاری بکنند تا عالمی خبردار شود. خونسرد نشسته‏‎ ‎‏و به خدا توکل کردند خدا هم نظری افکند و حال دخترشان خوب شد. من نه تا آن روز و‏‎ ‎‏نه هیچ وقت دیگر چنین صحنه ای را ندیدم که در شرایطی که فرزندش در آستانه مرگ‏‎ ‎‏قرار داشت، عنان اختیار از کف دهد، تازه وقتی هم که دیگر امیدش ناامید شده، به‏‎ ‎‏بچه اش شهادتین تلقین بکند این نهایت توکل و اعتقاد است. ‏

‏     از مسائل بسیار مهمی که خداوند تبارک و تعالی در زندگی انسانها رقم خواهد زد،‏‎ ‎‏امتحانات الهی است که در شکلهای مختلفی نظیر مبتلا شدن به دردها، رنجها، غمها و...‏‎ ‎‏خود را نشان می دهد. شاید خانم دباغ بی اغراق در امتحانات و ابتلائاتی از این دست از‏‎ ‎‏همه کسانی که من می شناسم جلوتر باشند. حتی اگر در بین مبارزه فراغتی برایشان‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 271
‏حاصل می شد، همواره مسأله ای بود تا ایشان با آن درگیر شوند و در معرض وقوع یک‏‎ ‎‏امتحان الهی قرار بگیرند؛ مثلاً پسر خانم دباغ، محمد دچار ناراحتی قلبی بود و قرار بود‏‎ ‎‏او را عمل بکنند. بارها و بارها شاهد بودیم وقتی حال این پسر دگرگون می شد و این بچه‏‎ ‎‏را فوراً به بیمارستان می بردند تا در زیر دستگاه خاصی قرار دهند، خواهر دباغ با طمأنینه‏‎ ‎‏و آرامش خاصی این مراتب را می گذراندند. ایشان بلافاصله بچه را به بیمارستان‏‎ ‎‏می رساندند. این کار از طرف این بزرگوار در نهایت آرامش و صبوری انجام می گرفت‏‎ ‎‏البته بعدها که این مسأله شدت بیشتری یافت و حال محمد رو به وخامت بیشتری نهاد،‏‎ ‎‏مجبور شدند این پسربچه را که چهار ـ پنج سال بیشتر نداشت به خارج از کشور منتقل‏‎ ‎‏کنند که در آنجا محمد عمل شد و او را به ایران برگرداندند. این مسأله معضل بسیار‏‎ ‎‏حادی بود بخصوص برای خانم دباغ که در برابر هفت دختر همین یک پسر را داشتند.‏‎ ‎‏البته ایشان هیچ فرقی میان پسر و دختر قائل نبودند. ایشان بچه های خود را در خفا و در‏‎ ‎‏منزل می بوسیدند و بغل می کردند ولی این کار را در مورد بچه های غریبه علناً انجام‏‎ ‎‏می دادند. این اسوه مقاومت و ایمان وقتی هم از خارج برگشتند قضیه را در کمال اختصار‏‎ ‎‏و سادگی بیان کردند؛ یعنی به عوض اینکه از مشکلات موجود، نحوه عمل، پزشک‏‎ ‎‏معالج و... سخن بگویند، تنها به ذکر این جمله اکتفا کردند که «محمد را بردیم عمل‏‎ ‎‏کردیم و او را به ایران بازگرداندیم.» همین و بس!‏

‏     می توانم بی اغراق بگویم که نه در آن زمان و نه هیچ وقت دیگری زنی را ندیده ام که‏‎ ‎‏برای رضای خدا وظیفه اش را به عنوان یک فرزند، مادر، خواهر و... . به این خوبی و به‏‎ ‎‏بهترین وجه انجام دهد و به سرمنزل مقصود برساند. ایشان در برخورد با دوستانش،‏‎ ‎‏شاگردانش، استادانش و... بسیار آگاهانه و خوش برخورد بودند و من اینها را به تأسی از‏‎ ‎‏حدیث شریف قدسی ‏من کان دمه کان الله علم‏ و مصداق بارز این حدیث می دانم. ایشان‏‎ ‎‏خود را تمام و کمال فدای اهداف الهی و انسانی اش کرده و انسانی وارسته بودند. تسلیم‏‎ ‎‏مطلق در برابر خدا! «من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم...».‏

‏     خانم دباغ در زندگی با مشکلات، سختیها و ابتلائات گوناگونی رو به رو شدند،‏‎ ‎‏به‏‏ ‏‏عنوان مثال سالیان سال است که با انواع مریضیها نظیر ناراحتی قلبی، ناراحتی‏‎ ‎‏اعصاب، بیماریهایی در ناحیه استخوان سر، چشم، گوش و... دست و پنجه نرم کرده،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 272
‏بارها و بارها تحت عمل قرارگرفته و دردهای فراوانی را به جان خریده اند و دم بر‏‎ ‎‏نیاوردند. اینها بخشی از دردهای جسمی خودشان بود؛ از آن طرف ناراحتی قلبی‏‎ ‎‏پسرشان ـ محمد ـ از یک سو و مشکلاتی که برای دختر ایشان پیش آمد، نظیر به زندان‏‎ ‎‏افتادن رضوانه خانم و مسائل مرتبط با این حبس، درگذشت یکی دیگر از دخترانشان ـ‏‎ ‎‏آمنه خانم ـ که به علت ابتلا به بیماری سرطان به رحمت خدا رفتند، از دیگر سو و‏‎ ‎‏همچنین تصادف یکی از دامادهایشان، به اسارت ده ساله رفتن داماد دیگرشان ـ آقای‏‎ ‎‏ایمانی ـ ناراحتیهای جانبی دختر کوچکشان همه و همه بخش کوچکی از مشکلات‏‎ ‎‏فراوان این نازنین بانوی فداکار می باشد که شرح تمام آنها در این مجال اندک محال و غیر‏‎ ‎‏ممکن است؛ چرا که «بحر را گنجایش اندر کوزه نیست» و نیز «اگر بگویم شرح آن بی حد‏‎ ‎‏شود، مثنوی هفتاد من کاغذ شود.» باری از ذکر تمامی اینها غرضم رسیدن به این نتیجه‏‎ ‎‏است که خواهر دباغ با وجود داشتن نفوذ و آشناییهای فراوان اگر می خواستند‏‎ ‎‏می توانستند از موقعیت خود در جهت حل پاره ای از مشکلات قدم بردارند، با این وجود‏‎ ‎‏هیچ کاری نکردند. از طرفی، وجدانشان اجازه چنین کاری نمی داد و از دیگر سو‏‎ ‎‏نمی خواستند زمزمه این را بشنوند که افرادی به یاوه بگویند از موقعیتش برای رفع و‏‎ ‎‏رجوع مشکلات شخصی اش، سوء استفاده کرد!‏

‏     خواهر دباغ حتی برای گرفتن حق قانونی فرزندان خودشان هم قدم جلو نگذاشته اند.‏‎ ‎‏بعد از اینکه خانم دباغ به زندان افتادند، با همسرشان دیدار داشتیم. وقتی احوال ایشان‏‎ ‎‏را پرسیدیم، حاج آقا حسن دباغ خندیدند و گفتند: وقتی من به ملاقات مرضیه خانم در‏‎ ‎‏زندان رفتم و به ایشان اعتراض کردم که با وجود آگاهی از وضعیت فرزندانمان و‏‎ ‎‏مشکلات مختلف، چرا کاری کردی که گرفتار شوی؟! همسرم پاسخ دادند: برو سوره‏‎ ‎‏منافقون را بخوان. من هم به خانه آمدم و این سوره مبارکه را به دقت خواندم و در معنا و‏‎ ‎‏تفسیر و تأویل آن هم تعمق کردم. پس از آن به چنان آرامش خاطری رسیدم که عجیب‏‎ ‎‏بود. دیگر معترض نبودم که در زمان حضور حاج خانم در منزل، من به راحتی سر کارم‏‎ ‎‏می رفتم و حالا مجبورم خانه نشین باشم و به پخت و پز غذا و از آب و گل در آوردن‏‎ ‎‏فرزندان بپردازم. این مسائل برایم عجیب حل شده بود. از طرفی هم دیدن وضعیت‏‎ ‎‏جسمانی ایشان در زندان که سر تا پایشان رنج بود و عدم دسترسی به وسایل شخصی،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 273
‏حمام و استفاده ناگزیر از وسایل حمام دیگران و عفونی شدن زخم وی و مواجهه با این‏‎ ‎‏روح بزرگ که حتی در چنین شرایطی، اعتراضی نمی کند و تنها من را به خواندن سوره‏‎ ‎‏مبارکه منافقون دعوت می کند، باعث می شد که از لب گشودن به شکوه احساس شرم‏‎ ‎‏کنم و خجالت زده شوم. حاج آقا دباغ با تصویری که از این نماد مقاومت و ایمان ارائه‏‎ ‎‏می دهد که چگونه در جمع افرادی خلافکار، بزهکار، بی دین، منحرف و... همواره به یاد‏‎ ‎‏قرآن و خداوند بود، روحی بزرگ و سترگ را می ستاید. خواهر دباغ با وجود آنکه در بیان‏‎ ‎‏واقعیت بسیار رک و قاطع هستند و از هیچ کس و هیچ چیزی به غیر از خدا نمی ترسند و‏‎ ‎‏در هر موقعیتی خود را یکی از آمرین به معروف و ناهیان منکر می دانند و در این امر به‏‎ ‎‏معروف و نهی از منکر، قاطعیت و صلابت شگفت انگیزی دارند، و در عین حال نسبت‏‎ ‎‏به فرزندانشان، یک مادر مهربان و وظیفه شناس در منزل هستند، به گونه ای که هر کدام از‏‎ ‎‏بچه ها اگر مشکل خاصی داشته باشند، با مادرشان مطرح می نمایند و ایشان در نهایت‏‎ ‎‏محبت و صبر، با درایت خاص خودشان به حل و فصل آن مشکل می پردازند و در این‏‎ ‎‏راه، اهتمام کافی و وافی دارند.‏

‏     حتی شنیده ام ایشان وقتی که یکی از نوه های دختری شان که به بیماری سرخک مبتلا‏‎ ‎‏بوده مواجه می شوند، به خاطر آن بچه که شب تا صبح تبدار بوده است تا صبح بیداری‏‎ ‎‏کشیده است و پا به پای مادر این کودک ـ دختر حاج خانم ـ تا خود صبح نشسته اند. یا با‏‎ ‎‏یکی از نوه هایشان که هفت ـ هشت ساله است و پدر خود را از دست داده، شوخی‏‎ ‎‏میکنند، کشتی می گیرند، تا در آن کودک احساس خلأ و تنهایی ناشی از فقدان پدر به‏‎ ‎‏پایین ترین حد خود برسد. من واقعاً از زندگی، رفتار، گفتار، افکار، بندگی، ایمان،‏‎ ‎‏اخلاص و... ایشان در شگفت هستم و خیلی دوست دارم خودم را و اعمالم را بیشتر به‏‎ ‎‏ایشان نزدیک کنم. اگر چه ایشان الگویی هستند که بی نظیرند و جایگاهشان، تقریباً دور‏‎ ‎‏از دسترس! یک بار هم شنیدم که خواهر دباغ را با برانکارد به مجلس برده اند. این نشان‏‎ ‎‏می دهد که این انسان بزرگ، با آن شرایط جسمی، تعهد و التزامی در خود می بیند که از‏‎ ‎‏لحاظ وجدانی، ایشان را مقید به مسائل خدمتی می کند. خانم مرضیه دباغ با توجه به‏‎ ‎‏تمام مشکلات، گرفتاریها و برنامه هایشان، هیچ گاه خلف وعده نکرده و همواره به قول‏‎ ‎‏خودشان عمل می کنند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 274
‏     در یکی از روزهای اوایل انقلاب، ایشان در منزل ما میهمان بودند و سیگار‏‎ ‎‏می کشیدند. به خاطر ناراحتی عصبی ای که داشتند بشدت سیگاری شده بودند. نصیبه‏‎ ‎‏دخترم مریض بود و غذا نمی خورد. خانم دباغ هم که از مریضی نصیبه ناراحت شده‏‎ ‎‏بودند، رو به نصیبه کرده، گفتند: «بیا من به تو غذا بدهم!» نصیبه هم قبول کرد. ولی برای‏‎ ‎‏این بزرگوار شرط گذاشت و گفت: به شرطی می پذیرم که شما هم سیگارتان را خاموش‏‎ ‎‏کنید! خواهر دباغ هم نه تنها سیگارشان را خاموش نمودند بلکه از آن پس، آن را تا‏‎ ‎‏مدتهای مدیدی ترک کردند و این کنار گذاشتن سیگار، همچنان پا بر جا بود تا حضرت‏‎ ‎‏امام خمینی (س)، روی در نقاب خاک کشیده، جان آسمانی شان را به آسمانها بردند و‏‎ ‎‏رحلت فرمودند. این واقعه تأثیر عمیقی بر خواهر دباغ که ارتباط حسی عجیبی با‏‎ ‎‏امام (س) داشتند، گذاشت به گونه ای که پس از این رویداد دردناک، باز هم روی به‏‎ ‎‏سیگار آوردند و من در همان وقت که ایشان را دیدم مشاهده کردم که سیگار می کشند و‏‎ ‎‏این به خاطر تأثر عمیقی بود که در دل و جانشان رخنه کرده بود. خواهر دباغ از معدود‏‎ ‎‏افرادی است که در جایگاه رشک برانگیز کمال معنوی، اخلاقی و روحی نشسته اند؛‏‎ ‎‏جایگاه بلندی که رسیدن به حتی بخشی از بلندایش، بسیاری را آرزو به دل گذاشته و‏‎ ‎‏انگشت حسرت به دهان گزان! ایشان هیچ گاه فریفته جاه و مال و مقام دنیوی نشدند و به‏‎ ‎‏هر جا رسیدند، آن را دری پنداشتند که رو به خدمت خلق باز می شود. خواهر دباغ هم با‏‎ ‎‏سعدی هم نوا بودند که:‏

‏ ‏

‏عبادت بجز خدمت خلق نیست ‏

‎ ‎‏به تسبیح و سجاده و دلق نیست‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 275

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 276