خانم فرهنگ
آشنایی من با خانم دباغ به سالهای بعد از 1346 برمی گردد که ان شاء الله این آشنایی و مراوده درس زندگی برای من باشد. در جلساتی که ما در همدان داشتیم، خانم دباغ به صورت ناشناس شرکت می کردند. یک روز برای بیان اشکالات جلسه، وقت خواستند و صحبت کردند. صحبتهای ایشان برای من بسیار جذاب و جالب بود به حدی که دیگر بعد از آن ملاقات اول ایشان را رها نکردم و بعد از آن یا ایشان به همدان تشریف می آوردند و یا ما در تهران خدمت ایشان حاضر می شدیم. از همان برخورد اول، مهمترین ویژگی برجسته ای که من از ایشان دیدم و فکر می کنم دوستان دیگر هم به وجود آن خصلت در خانم دباغ پی برده باشند، مسأله اخلاق ایشان و پایبندی شان به حق و حقیقت بود؛ به نحوی که برای این بزرگوار به غیر از حق چیز دیگری مطرح نبود؛ اگر چه متأسفانه همین مسأله حق، در نزد بعضی کم ارزش است اما در این زن بزرگ ـ که من از نزدیک بزرگیهای اخلاق و رفتار ایشان را دیده ام ـ آنقدر بارز و جلوه گر است که همه را تحت تأثیر قرار می دهد. به یاد دارم که بعداز این آشنایی و رفت و آمدهای ایشان، هنگامی که در جلسات ما شرکت می کردند، من فراموش می کردم ایشان لیاقت بیشتری برای اداره جلسه دارند، چون در هر مسأله ای که من بیان می کردم خانم دباغ پیش قدم بودند.
یک روز در منزل یکی از اقوام خانم دباغ جلسه ای بود و جمعیت زیادی هم به آنجا آمده بودند. اگر درست یادم مانده باشد، آن مکان، منزل خواهرشوهرشان بود و تک تک
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 267
اعضای آن خانه، احترام زیادی برای خانم دباغ قائل بودند. آن روز، ایشان می خواستند برای مستحقی، کمک جمع آوری کنند و در ابتدا خودشان که از تمام زینت و زیورآلات زنانه تنها دو عدد النگو داشتند، آن دو النگو را از دست خود در آوردند و قبل از هر کسی کمک کردند. بعد از آن تاریخ هم دیگر هیچ وقت من ندیدم ایشان وسایل زینتی از این دست حتی در حد یک انگشتر در دست داشته باشند، لباسهایشان همیشه ساده و تمیز و مرتب بود و از یک دست هم تجاوز نمی کرد، به طوری که در تمام سه ـ چهار ماهی که در تابستان مسافرت می کردند و ایشان را ملاقات می کردیم همان یک دست لباس را که شامل یک بلوز و یک مانتو می شد بر تنشان می دیدیم. شکل لباس، کفش و چادر این بزرگوار، همه و همه نمادی از یک ساده زیستی و قناعتی مثال زدنی بود. مسأله پایبندی خواهر دباغ به حق و حقیقت و مسائل اخلاقی ایشان، بسیار بارز و برجسته بود، به گونه ای که در نزد این عزیز، هیچ کس بر دیگری بی دلیل برتری نداشت. از طرف ایشان، همه به یک چشم نگریسته می شدند و خواهر دباغ با همه یک طور رفتار می کردند. خانم دباغ همه بچه ها را دوست داشتند و برای ایشان فرقی نمی کرد فلان کودک، فرزند چه کسی است. با کودکان مهربانانه صحبت می کردند، اگر این بچه ها سؤالی داشتند، به آرامی آنها را پاسخ می دادند. یکی از روزهای اوایل انقلاب، خانم دباغ به منزل ما آمدند در حالی که مسلح بودند و اسلحه ای به همراه داشتند. دختر من که در آن زمان کودکی بیش نبود با دیدن اسلحه کنجکاو شد و از ایشان خواست تا اسلحه شان را چند لحظه در اختیار او بگذارند. خانم دباغ هم با رویی باز، قبول کردند و در حالی که دخترم را می بوسیدند، با لحنی مهربان و مادرانه گفتند: «می دهم به شرطی که اسلحه را دستکاری نکنی!» ایشان با هر بچه ای که رو به رو می شدند با او در نهایت ملاطفت و مهربانی برخورد می کردند. در ضمن بسیار انسان انتقادپذیری بودند. اگر کسی از ایشان انتقادی می کرد یا به این بزرگوار تذکری می داد در صورتی که انتقاد و تذکرش واقعاً درست و غیرمغرضانه بود ایشان بدون چون و چرا می پذیرفتند. این رفتارهای اجتماعی خانم دباغ همیشه باعث جلب و جذب طرف مقابلشان می شد به گونه ای که اگر کسی حتی یک بار ایشان را دیده بود، در غیاب این عزیز، جویای احوالشان می شد و از این و آن، مدام سراغمان را می گرفت. به اعتقاد من، این نوع
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 268
برخورد را که مخاطبان را بی چون و چرا شیفته شخص می کند، تنها در بزرگان می توان یافت و بس!
یک روز در منزل ایشان در تهران مهمان بودم، در آشپزخانه شان یک قابلمه بزرگ سیب زمینی خلال سرخ شده به طور کاملاً اتفاقی توجهم را جلب کرد و حس کردم که شاید مهمان داشته باشند وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم و مشغول صحبت بودیم از ایشان پرسیدم: «امشب شما مهمان دارید؟» و خواستم رفع زحمت بکنم که ایشان بیان کردند چون در منزل ما مدام رفت و آمد هست، من این سیب زمینیها را سرخ کرده ام که هر وقت مهمان می آید و غالباً سرزده می آیند در کنارش گوشت چرخ کرده ای هم سرخ می کنم و اینها را خورش قیمه می کنم و مقداری هم برنج درست می کنم. یادم هست من دو وعده غذا در منزل ایشان مهمان بودم و با قرار قبلی هم نبود، سر ظهر رسیدم و ایشان اصرار کردند تا ناهار را با ایشان صرف کنم. دو اتاق بیشتر نداشتند که یک اتاق برای بچه ها بود و یک اتاق هم مخصوص میهمانهایشان بود که بچه ها سرزده و بی اجازه وارد اتاقی که ایشان میهمان داشتند نمی شدند. معمولاً خانم دباغ با کوبیدن مشت به دیوار به بچه ها می فهماندند که باید چای یا میوه بیاورند، آنها هم می آمدند و اجازه می گرفتند و با کمال ادب می رفتند. این مسأله برای این بسیار جالب بود که در کمتر خانه ای دیده بودم بچه ها اینقدر منضبط و حرف گوش کن باشند. در آن خانه، نزدیک به هفت ـ هشت کودک، در یک اتاق بدون سر و صدا مشغول کارهای خودشان بودند و بازی می کردند، بدون اینکه کوچکترین صدایی از آنها بلند شود و چقدر هم با یکدیگر مهربان و صمیمی بودند. حکایت آن روز بود که پیشتر گفتم سر زده رفته بودم. در آن روز، من را به اتاقی که بچه ها بودند برای ناهار بردند، فرزندان خانم دباغ که چندان سن و سالی هم نداشتند، سفره را پهن کردند و ناهار آوردند که به ازای هر نفر، یک تخم مرغ نیمرو شده و در نهایت سادگی و صفا بود. من از شکل ساده زیستی ایشان در زندگی تعجب کردم. بعدها متوجه شدم در زمانی که همسرشان از لحاظ مالی وضعیت چندان مناسبی نداشتند خانم دباغ با درایت خاص خودشان و در عین صرفه جویی با نظم و ترتیب زندگی را به آن شکل، اداره می کردند.
در جمع گرم و صمیمی خانواده دباغ، نظم، ترتیب، ادب و هماهنگی، به شکل
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 269
خاصی بود. تمامی اعضای خانواده اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ وجود داشت که احساس می شد فرزندان ذکور بستگان این خانواده هم که به تهران می آمدند تحت تعلیمات شخص خواهر دباغ قرار می گرفتند و اصول مبارزه علیه استبداد رژیم را فرامی گرفتند که غالباً هم در این مبارزات موفق بودند. مثلاً یک بار خواهرزاده حاج حسن دباغ همسر حاج خانم که نزد خواهر دباغ اصول مبارزه را فرا گرفته بود، چنان کارآزموده شده بود که برای هر نوع فعالیت خداپسندانه و انقلابی همیشه آمادگی داشت و ما هر وقت با او رو به رو می شدیم، آماده به رزم بود.
ما تابستانها در همدان برای دبیرستانها و معلمان برنامه ویژه ای داشتیم. یک سال باغ یکی از دوستان را که جای امنی بود اجاره کردیم و بچه ها را آنجا بردیم تا برنامه های مختلفی را برایشان اجرا کنیم. خانم دباغ در این فعالیتها مسئولیتهای مردانه و زنانه را توأمان بر عهده می گرفتند و مثل یک مرد در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی و مثل یک زن در ابعاد عاطفی محبت آمیز و صمیمانه شرکت می کردند و با بچه ها بسیار مهربان بودند. با این همه از آنجا که تا آن تاریخ بیشتر با آقایان ارتباط داشتند و نزد شهید آیت الله سعیدی و دیگران تحصیل کرده بودند، رفتار بسیار جدی و مردانه ای از خود نشان می دادند. ایشان پنج شنبه ها برای فراگیری یک یا دو درس و تلمذ در محضر آیات عظام به قم می رفتند و آخر شب برمی گشتند. غرض از ذکر این جزئیات بیان این مطلب است که خواهر دباغ، فعالیتهای بسیار چشمگیری داشتند و فعالیتهای این بزرگوار، برای همگی ما که می دانستیم صاحب هشت فرزند هستند، بسیار جالب و آموزنده بود. روزی نبود که چندین نفر در منزل خواهر دباغ برای راهنمایی و هدایت و نیز فراگیری ضروریات، تردد و آمد و شد نداشته باشند. خلاصه کلام اینکه منزل ایشان همیشه مهمان داشت.
من قبلاً از ایشان دعوت کرده بودم تا اگر تمایل دارند، برای اجرای اهداف اسلامی و انقلابی در غالب اردوهای به ظاهر تفریحی و گردشی به همدان بیایند. این بانوی فداکار هم دعوت مرا لبیک گفته و ماشینی را کرایه کرده بودند و بچه ها را سوار کرده حتی زردچوبه و نمک برای پخت و پز جهت اقامتی ده روزه با خود آورده بودند تا مبادا دیگران به زحمت بیفتند و برای دیگران اسباب زحمتی نشود. یکی دیگر از خصلتهای
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 270
خوب ایشان همین مناعت طبع و بلندنظری و متکی به خویش بودنشان است، به نحوی که کمتر از کسی چیزی خواسته و تقاضایی داشته اند. برجستگی و بارز بودن این خصیصه همواره به گونه ای بوده است که خاص و عام را به تحسین واداشته و خانم دباغ را اینگونه تصویر و توصیف کرده است، زنی که به خواسته های خود بی توجه و بی اعتناست و به خود متکی می باشد و از پای نمی نشیند تا حاجت و خواسته ای را از کسی بر آورده نکند.
یک شب یکی از انقلابیون به نام آقای عبددوست که مورد تعقیب ساواک واقع شده بودند با ما صحبت کردند و برای ما روشها و تاکتیکهای مبارزه غیرمسلحانه را تشریح کردند ظاهراً خانم دباغ و آقای اکرمی هم حضور داشتند و شب یادشده شب جشن تکلیف دختر حاج خانم بود. از قضا این دختر در آن شب بشدت مریض می شود، به گونه ای که از شدت تب و ناراحتی به هذیان گفتن می افتد. در این فاصله کاری برایم پیش آمد و من برای رساندن پیغامی، پیش آقایان رفتم و به سرعت برگشتم. وقتی به نزد این مادر و دختر رسیدم، مشاهده کردم خانم دباغ، در حال تلقین شهادتین به دخترشان بودند. من با مشاهده این صحنه از شدت تعجب دهانم باز مانده بود. ناگهان بچه شروع به دست و پا زدن کرد. خانم دباغ گفتند: بچه ام دارد می میرد. به آقای اکرمی بگویید که ماشین بیاورند تا این بچه را به بیمارستان برسانم! خلاصه بچه را به بیمارستان بردند در آن شب من در وجود این زن صبر و بزرگ منشی شگفت آوری دیدم؛ حتی لحظه ای کنترل خود را از دست ندادند؛ مثلاً گریه و زاری بکنند تا عالمی خبردار شود. خونسرد نشسته و به خدا توکل کردند خدا هم نظری افکند و حال دخترشان خوب شد. من نه تا آن روز و نه هیچ وقت دیگر چنین صحنه ای را ندیدم که در شرایطی که فرزندش در آستانه مرگ قرار داشت، عنان اختیار از کف دهد، تازه وقتی هم که دیگر امیدش ناامید شده، به بچه اش شهادتین تلقین بکند این نهایت توکل و اعتقاد است.
از مسائل بسیار مهمی که خداوند تبارک و تعالی در زندگی انسانها رقم خواهد زد، امتحانات الهی است که در شکلهای مختلفی نظیر مبتلا شدن به دردها، رنجها، غمها و... خود را نشان می دهد. شاید خانم دباغ بی اغراق در امتحانات و ابتلائاتی از این دست از همه کسانی که من می شناسم جلوتر باشند. حتی اگر در بین مبارزه فراغتی برایشان
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 271
حاصل می شد، همواره مسأله ای بود تا ایشان با آن درگیر شوند و در معرض وقوع یک امتحان الهی قرار بگیرند؛ مثلاً پسر خانم دباغ، محمد دچار ناراحتی قلبی بود و قرار بود او را عمل بکنند. بارها و بارها شاهد بودیم وقتی حال این پسر دگرگون می شد و این بچه را فوراً به بیمارستان می بردند تا در زیر دستگاه خاصی قرار دهند، خواهر دباغ با طمأنینه و آرامش خاصی این مراتب را می گذراندند. ایشان بلافاصله بچه را به بیمارستان می رساندند. این کار از طرف این بزرگوار در نهایت آرامش و صبوری انجام می گرفت البته بعدها که این مسأله شدت بیشتری یافت و حال محمد رو به وخامت بیشتری نهاد، مجبور شدند این پسربچه را که چهار ـ پنج سال بیشتر نداشت به خارج از کشور منتقل کنند که در آنجا محمد عمل شد و او را به ایران برگرداندند. این مسأله معضل بسیار حادی بود بخصوص برای خانم دباغ که در برابر هفت دختر همین یک پسر را داشتند. البته ایشان هیچ فرقی میان پسر و دختر قائل نبودند. ایشان بچه های خود را در خفا و در منزل می بوسیدند و بغل می کردند ولی این کار را در مورد بچه های غریبه علناً انجام می دادند. این اسوه مقاومت و ایمان وقتی هم از خارج برگشتند قضیه را در کمال اختصار و سادگی بیان کردند؛ یعنی به عوض اینکه از مشکلات موجود، نحوه عمل، پزشک معالج و... سخن بگویند، تنها به ذکر این جمله اکتفا کردند که «محمد را بردیم عمل کردیم و او را به ایران بازگرداندیم.» همین و بس!
می توانم بی اغراق بگویم که نه در آن زمان و نه هیچ وقت دیگری زنی را ندیده ام که برای رضای خدا وظیفه اش را به عنوان یک فرزند، مادر، خواهر و... . به این خوبی و به بهترین وجه انجام دهد و به سرمنزل مقصود برساند. ایشان در برخورد با دوستانش، شاگردانش، استادانش و... بسیار آگاهانه و خوش برخورد بودند و من اینها را به تأسی از حدیث شریف قدسی من کان دمه کان الله علم و مصداق بارز این حدیث می دانم. ایشان خود را تمام و کمال فدای اهداف الهی و انسانی اش کرده و انسانی وارسته بودند. تسلیم مطلق در برابر خدا! «من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم...».
خانم دباغ در زندگی با مشکلات، سختیها و ابتلائات گوناگونی رو به رو شدند، به عنوان مثال سالیان سال است که با انواع مریضیها نظیر ناراحتی قلبی، ناراحتی اعصاب، بیماریهایی در ناحیه استخوان سر، چشم، گوش و... دست و پنجه نرم کرده،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 272
بارها و بارها تحت عمل قرارگرفته و دردهای فراوانی را به جان خریده اند و دم بر نیاوردند. اینها بخشی از دردهای جسمی خودشان بود؛ از آن طرف ناراحتی قلبی پسرشان ـ محمد ـ از یک سو و مشکلاتی که برای دختر ایشان پیش آمد، نظیر به زندان افتادن رضوانه خانم و مسائل مرتبط با این حبس، درگذشت یکی دیگر از دخترانشان ـ آمنه خانم ـ که به علت ابتلا به بیماری سرطان به رحمت خدا رفتند، از دیگر سو و همچنین تصادف یکی از دامادهایشان، به اسارت ده ساله رفتن داماد دیگرشان ـ آقای ایمانی ـ ناراحتیهای جانبی دختر کوچکشان همه و همه بخش کوچکی از مشکلات فراوان این نازنین بانوی فداکار می باشد که شرح تمام آنها در این مجال اندک محال و غیر ممکن است؛ چرا که «بحر را گنجایش اندر کوزه نیست» و نیز «اگر بگویم شرح آن بی حد شود، مثنوی هفتاد من کاغذ شود.» باری از ذکر تمامی اینها غرضم رسیدن به این نتیجه است که خواهر دباغ با وجود داشتن نفوذ و آشناییهای فراوان اگر می خواستند می توانستند از موقعیت خود در جهت حل پاره ای از مشکلات قدم بردارند، با این وجود هیچ کاری نکردند. از طرفی، وجدانشان اجازه چنین کاری نمی داد و از دیگر سو نمی خواستند زمزمه این را بشنوند که افرادی به یاوه بگویند از موقعیتش برای رفع و رجوع مشکلات شخصی اش، سوء استفاده کرد!
خواهر دباغ حتی برای گرفتن حق قانونی فرزندان خودشان هم قدم جلو نگذاشته اند. بعد از اینکه خانم دباغ به زندان افتادند، با همسرشان دیدار داشتیم. وقتی احوال ایشان را پرسیدیم، حاج آقا حسن دباغ خندیدند و گفتند: وقتی من به ملاقات مرضیه خانم در زندان رفتم و به ایشان اعتراض کردم که با وجود آگاهی از وضعیت فرزندانمان و مشکلات مختلف، چرا کاری کردی که گرفتار شوی؟! همسرم پاسخ دادند: برو سوره منافقون را بخوان. من هم به خانه آمدم و این سوره مبارکه را به دقت خواندم و در معنا و تفسیر و تأویل آن هم تعمق کردم. پس از آن به چنان آرامش خاطری رسیدم که عجیب بود. دیگر معترض نبودم که در زمان حضور حاج خانم در منزل، من به راحتی سر کارم می رفتم و حالا مجبورم خانه نشین باشم و به پخت و پز غذا و از آب و گل در آوردن فرزندان بپردازم. این مسائل برایم عجیب حل شده بود. از طرفی هم دیدن وضعیت جسمانی ایشان در زندان که سر تا پایشان رنج بود و عدم دسترسی به وسایل شخصی،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 273
حمام و استفاده ناگزیر از وسایل حمام دیگران و عفونی شدن زخم وی و مواجهه با این روح بزرگ که حتی در چنین شرایطی، اعتراضی نمی کند و تنها من را به خواندن سوره مبارکه منافقون دعوت می کند، باعث می شد که از لب گشودن به شکوه احساس شرم کنم و خجالت زده شوم. حاج آقا دباغ با تصویری که از این نماد مقاومت و ایمان ارائه می دهد که چگونه در جمع افرادی خلافکار، بزهکار، بی دین، منحرف و... همواره به یاد قرآن و خداوند بود، روحی بزرگ و سترگ را می ستاید. خواهر دباغ با وجود آنکه در بیان واقعیت بسیار رک و قاطع هستند و از هیچ کس و هیچ چیزی به غیر از خدا نمی ترسند و در هر موقعیتی خود را یکی از آمرین به معروف و ناهیان منکر می دانند و در این امر به معروف و نهی از منکر، قاطعیت و صلابت شگفت انگیزی دارند، و در عین حال نسبت به فرزندانشان، یک مادر مهربان و وظیفه شناس در منزل هستند، به گونه ای که هر کدام از بچه ها اگر مشکل خاصی داشته باشند، با مادرشان مطرح می نمایند و ایشان در نهایت محبت و صبر، با درایت خاص خودشان به حل و فصل آن مشکل می پردازند و در این راه، اهتمام کافی و وافی دارند.
حتی شنیده ام ایشان وقتی که یکی از نوه های دختری شان که به بیماری سرخک مبتلا بوده مواجه می شوند، به خاطر آن بچه که شب تا صبح تبدار بوده است تا صبح بیداری کشیده است و پا به پای مادر این کودک ـ دختر حاج خانم ـ تا خود صبح نشسته اند. یا با یکی از نوه هایشان که هفت ـ هشت ساله است و پدر خود را از دست داده، شوخی میکنند، کشتی می گیرند، تا در آن کودک احساس خلأ و تنهایی ناشی از فقدان پدر به پایین ترین حد خود برسد. من واقعاً از زندگی، رفتار، گفتار، افکار، بندگی، ایمان، اخلاص و... ایشان در شگفت هستم و خیلی دوست دارم خودم را و اعمالم را بیشتر به ایشان نزدیک کنم. اگر چه ایشان الگویی هستند که بی نظیرند و جایگاهشان، تقریباً دور از دسترس! یک بار هم شنیدم که خواهر دباغ را با برانکارد به مجلس برده اند. این نشان می دهد که این انسان بزرگ، با آن شرایط جسمی، تعهد و التزامی در خود می بیند که از لحاظ وجدانی، ایشان را مقید به مسائل خدمتی می کند. خانم مرضیه دباغ با توجه به تمام مشکلات، گرفتاریها و برنامه هایشان، هیچ گاه خلف وعده نکرده و همواره به قول خودشان عمل می کنند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 274
در یکی از روزهای اوایل انقلاب، ایشان در منزل ما میهمان بودند و سیگار می کشیدند. به خاطر ناراحتی عصبی ای که داشتند بشدت سیگاری شده بودند. نصیبه دخترم مریض بود و غذا نمی خورد. خانم دباغ هم که از مریضی نصیبه ناراحت شده بودند، رو به نصیبه کرده، گفتند: «بیا من به تو غذا بدهم!» نصیبه هم قبول کرد. ولی برای این بزرگوار شرط گذاشت و گفت: به شرطی می پذیرم که شما هم سیگارتان را خاموش کنید! خواهر دباغ هم نه تنها سیگارشان را خاموش نمودند بلکه از آن پس، آن را تا مدتهای مدیدی ترک کردند و این کنار گذاشتن سیگار، همچنان پا بر جا بود تا حضرت امام خمینی (س)، روی در نقاب خاک کشیده، جان آسمانی شان را به آسمانها بردند و رحلت فرمودند. این واقعه تأثیر عمیقی بر خواهر دباغ که ارتباط حسی عجیبی با امام (س) داشتند، گذاشت به گونه ای که پس از این رویداد دردناک، باز هم روی به سیگار آوردند و من در همان وقت که ایشان را دیدم مشاهده کردم که سیگار می کشند و این به خاطر تأثر عمیقی بود که در دل و جانشان رخنه کرده بود. خواهر دباغ از معدود افرادی است که در جایگاه رشک برانگیز کمال معنوی، اخلاقی و روحی نشسته اند؛ جایگاه بلندی که رسیدن به حتی بخشی از بلندایش، بسیاری را آرزو به دل گذاشته و انگشت حسرت به دهان گزان! ایشان هیچ گاه فریفته جاه و مال و مقام دنیوی نشدند و به هر جا رسیدند، آن را دری پنداشتند که رو به خدمت خلق باز می شود. خواهر دباغ هم با سعدی هم نوا بودند که:
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 275
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 276