روایت دوم

خانم منظر خیر

‏ ‏

خانم منظر خیر

‏من با خانم دباغ برای اولین بار در زندان قصر آشنا شدم و قبل از این دیدار ایشان را‏‎ ‎‏نمی شناختم. در بازجوییها دائم از ما سؤال می کردند: «این خانمی که پوشیه دارد و‏‎ ‎‏اعلامیه پخش می کند کیست؟» البته آنها فکر می کردند ما چون از معلمان مدرسۀ رفاه‏‎ ‎‏هستیم باید خواهر دباغ را بشناسیم و به قول معروف یک دستی می زدند. من در آنجا به‏‎ ‎‏خوبی ایشان را نمی شناختم و بعداً که سرگذشت خانم دباغ را شنیدم، حدس زدم‏‎ ‎‏شخصی که ساواک به دنبالش می گردد، باید ایشان باشد. من و تعدادی دیگر از اعضای‏‎ ‎‏مدرسۀ رفاه، در تابستان 1352 بازداشت شدیم و آشنایی من با خانم دباغ، از سال‏‎ ‎‏1353 شروع شد. ایشان قبل از ما بازداشت شده بودند و من با دخترشان ـ رضوانه‏‎ ‎‏خانم‏‏ ‏‏ که در مدرسه رفاه محصل بودند، آشنایی داشتم. ما با رضوانه در یک مدرسه‏‎ ‎‏بودیم و ایشان از شاگردان فعال مدرسه به حساب می آمدند؛ از آن دانش آموزانی که اهل‏‎ ‎‏فهم و فکر بودند. وقتی رضوانه گرفتار شد ما می دانستیم که سراغ تک تک ما در مدرسۀ‏‎ ‎‏رفاه خواهند آمد. یک شب حدود ده ـ دوازده نفر از معلمان و شاگردان را به طور‏‎ ‎‏دسته جمعی دستگیر کردند و وقتی من را هم بازداشت کردند و آنجا با هم ملاقات‏‎ ‎‏کردیم، متوجه شدیم از مشهد هم یک نفر را دستگیر کرده بودند و به صورت گروهی‏‎ ‎‏شناسایی و بازداشت شدیم.‏

‏     رضوانه خانم و مادرشان خانم دباغ سه ـ چهار ماهی قبل از ما بازداشت شده بودند.‏‎ ‎‏زمانی که ما رفتیم، می دانستیم که رضوانه در یکی از همان سلولها ـ احتمالاً اولین ـ بوده‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 289
‏است. ما تقریباً بچه های کمیته شهربانی را می شناختیم. این را در بازجوییها و رفت و‏‎ ‎‏آمدهای راهروها متوجه شده بودیم و من حدس می زدم که رضوانه خانم و خانم دباغ در‏‎ ‎‏اوین بودند. بعدها که محاکمه شدیم همۀ ما را به زندان قصر منتقل کردند و دورۀ عمومی‏‎ ‎‏زندان را طی کردیم. خانم دباغ در دادگاه اولیه محکوم شدند ولی در دادگاه دوم به علت‏‎ ‎‏اینکه حال نامساعدی داشتند محکومیتشان به دو سال تقلیل یافت. من هنگامی خانم‏‎ ‎‏دباغ را در زندان قصر دیدم که هرکس حالت جسمی ایشان را می دید، متأثر می شد.‏‎ ‎‏ایشان برای بیرون آمدن از زندان، باید عمل جراحی می کردند. درست یادم نیست‏‎ ‎‏مشکلشان چه بود ایشان را که معالجه نکردند هیچ، حتی محاکمه هم شدند!‏

‏     آن دوران رسم بر این بود که دورۀ اول بازداشت در سلولی بود که این دوره، دورۀ‏‎ ‎‏بازجویی و تکمیل پرونده در آن است. بعد از دوره اول به دادگاه اول می بردند و برای‏‎ ‎‏بعضیها اول به بخش عمومی می بردند و بعد به دادگاه اول. در دادگاه اول مثلاً شخصی به‏‎ ‎‏ده سال حبس محکوم می شد که در دادگاه دوم با توجه به یک سری تخفیفها یا‏‎ ‎‏تبصره های دیگر، مدت حبس کمتر می شد. معمولاً سعی می کردند دادگاه اول را دست‏‎ ‎‏بالا بگیرند تا بعد منت بگذارند که در حق متهم، رأفت به خرج داده اند. در واقع دادگاه‏‎ ‎‏دوم، دادگاه نهایی بود که در مورد خانم دباغ، رأی این دادگاه دو سال حبس شد. ما را در‏‎ ‎‏دادگاه اول اینگونه تهدید کردند که شما گروه هستید و کمترین میزان حبس برای فعالیت‏‎ ‎‏گروهی ده سال حبس است و البته در دادگاه دوم محکومیت ما را به یک سال کاهش‏‎ ‎‏دادند که من دقیقاً یک سال در حبس بودم.‏

‏     خانم دباغ که برای معالجه مدتی آزاد شدند، در مدت استعلاجی موفق به درمان و‏‎ ‎‏مداوا نشده، در عوض دادگاهی شدند. وضعیت این بزرگوار خیلی وخیم بود. بعضی‏‎ ‎‏روزها که هشت فرزند ایشان، برای ملاقات مادر خود پشت میله های زندان می آمدند، به‏‎ ‎‏آنها می گفتیم: «حال مادر شما اصلاً برای ملاقات مساعد نیست!» خانم دباغ گاهی وقتها‏‎ ‎‏به ما تکیه می کردند و با یک وضعیت دشواری به پشت میله ها می آمدند و با بچه ها‏‎ ‎‏صحبت و شوخی می کردند. سپس به همسرشان می گفتند: «شما برو یک فکری به حال‏‎ ‎‏خودت بکن، من که حالا حالاها اینجا هستم!» و این از روحیۀ بالای ایشان حکایت‏‎ ‎‏می کرد؛ حال آنکه اصلاً نمی توانستند روی پای خود بایستند و تمام بدنشان را عفونت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 290
‏فرا گرفته بود.‏

‏     خانم دباغ در زندان خیلی از مسائل را با زیرکی خاص خودشان انجام می دادند. مثلاً‏‎ ‎‏در بازجوییها یک سری موضوعاتی را که عنوان کرده بودند. به طور کامل در خاطر‏‎ ‎‏داشتند؛ چون می دانستند که یقیناً زیر ذره بین هستند و ممکن است صحت و سقم‏‎ ‎‏گفته هایشان معلوم شود. در واقع بازجویی عملی در زندان عمومی انجام می شود و خانم‏‎ ‎‏دباغ از اول در بازجوییهای خود بیان کرده بودند سواد خواندن و نوشتن ندارند و این‏‎ ‎‏مسأله را در همه موارد به یاد داشتند. افرادی امثال من که از قبل ایشان را نمی شناختند،‏‎ ‎‏واقعاً فکر می کردند این زن، یک خانم بیسواد است! در ضمن از آنجایی که خانم دباغ‏‎ ‎‏می خواستند از وقت خود کاملاً استفاده بکنند، از یکی از کمونیستها خواسته بودند به‏‎ ‎‏ایشان خواندن و نوشتن یاد بدهد. برای من همیشه این سؤال مطرح بود که حالا چرا‏‎ ‎‏ایشان از یک کمونیست خواسته است تا به او سواد بیاموزد؟ البته آن شخص کمونیست‏‎ ‎‏هم شور و شعف خاصی داشت چون بنا بر تصور خودش فکر می کرد که قرار است یک‏‎ ‎‏مسلمان را باسواد کند! خیلی بعدتر بود که من متوجه این زیرکی شدم. در حقیقت خواهر‏‎ ‎‏دباغ می خواستند به مأموران ساواک بفهمانند بیسواد هستند؛ حال آنکه هیچ یک از ما‏‎ ‎‏نمی دانستیم خانم دباغ به واقع از سطح سواد بسیار بالایی برخوردار هستند. شخصی که‏‎ ‎‏معلم خانم دباغ شده بود، از روی بی خبری، همیشه می گفت که پیشرفت ایشان‏‎ ‎‏شگفت انگیز است و از خانم دباغ امتحان می گرفت که نمره های ایشان در حد عالی بود.‏‎ ‎‏خواهر دباغ تا حد پنجم ابتدایی را نزد ایشان شاگردی کرد که این قضیه حکایت جالبی‏‎ ‎‏بود.‏

‏     مسأله دیگری که در مورد خانم دباغ برای من جالب بود، شب بیداری شان بود. ایشان‏‎ ‎‏خیلی از شبها بیدار مانده، نماز شب می خواندند و دائم در حال مطالعه بودند. در زندان‏‎ ‎‏هم چون معمولاً چراغها را خاموش نمی کنند، ایشان از همان نور اندک استفاده می کردند‏‎ ‎‏و تمام کتابهایی را که به سختی و زحمت به زندان آورده بودند، مطالعه می کردند.‏

‏     به خاطر دارم کتاب ‏‏تفسیر پرتوی از قرآن‏‏ از مرحوم آیت الله طالقانی و ‏‏فاطمه زهرا‏‏ ‏‏(س) زهی‏‎ ‎‏در نیام‏‏ و بعضی از کتابهای دکتر حداد عادل مثل ‏‏سفرنامۀ ابن بطوطه‏‏ را با خود به زندان آورده‏‎ ‎‏و همه را خوانده بودند. خانم دباغ معمولاً تند و تند تقاضای کتاب جدید می کردند و این‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 291
‏در حالی بود که ما هنوز به خیلی از کتابها دست نزده بودیم. برای من عجیب بود که یکی‏‎ ‎‏از بچه کمونیستها تقاضا کرد که به اتاق ما بیاید و با ما زندگی کند! سلول ما هم اتاقی 3×4‏‎ ‎‏بود که در آن، سه ـ چهار تخت سه طبقه وجود داشت. خود ما حدود سی نفر بودیم.‏‎ ‎‏فضای بسیار کوچکی نیز در وسط اتاق بود که ما معمولاً از این فضای تختها به صورت‏‎ ‎‏کلاسهای مختلفی استفاده می کردیم و هر کلاس، مربوط به مطلب خاصی بود. در آن‏‎ ‎‏فضا، خانم دباغ مادرانه ما را دور خودش جمع می کرد و ما هم که چند نفری از‏‎ ‎‏دانش آموزان مذهبی مدرسۀ رفاه بودیم، گرد او جمع می شدیم. تعداد ما زیاد نبود.آن‏‎ ‎‏ایام، اولین دوره ای بود که خانمهای مذهبی را گرفته بودند و دوره مطالعاتی ساواک روی‏‎ ‎‏این طبقه از زنها بود. این را هم می دانستیم که خیلی تحت نظر هستیم. بنابراین همیشه‏‎ ‎‏سعی می کردیم تا با کمونیستها، کلاسهای مختلف گذاشته، متفرق شویم. در طول روز،‏‎ ‎‏در کلاسهای مختلف شرکت می جستیم. سپس شبها دور خانم دباغ جمع می شدیم و‏‎ ‎‏کتابهای مختلفی را مطالعه می کردیم. ایشان حکم یک مشوق را برای ما داشتند و با نگاه‏‎ ‎‏مهربان و تشویقهای خاص خودشان، با هر کدام از ما عالمی داشتند؛ مثلاً می گفتند: «من‏‎ ‎‏بوی بچه هایم را از شماها می شنوم!» محبت بی حد این بزرگوار برای ما تکیه گاهی‏‎ ‎‏مستحکم بود. تهجد «شب زنده داری» و نمازهای یومیه و شب ایشان، با آن حال و هوای‏‎ ‎‏خاص روی تک تک بچه ها اثر می گذاشت و ما را در حال و هوای خاصی سیر می داد.‏‎ ‎‏خانم دباغ یک لطف خاصی نسبت به من داشتند و گاهی اوقات می گفتند: «بیا بنشین‏‎ ‎‏برای من قرآن بخوان!» شما تصور کنید شخصی خودش استاد قرآن باشد و بعد به شما‏‎ ‎‏بگوید که «بیا و برایم قرآن بخوان»، چه چیزی تصور می کنید. البته من چون رشته ام‏‎ ‎‏اقتصاد بود و با دیدگاههای خاص به آیات قرآن نگاه می کردم، ایشان من را تشویق‏‎ ‎‏می کردند! خواهر دباغ همیشه به من می گفتند: تو از آیات قرآن، خیلی خوب برداشت‏‎ ‎‏می کنی! البته بعدها هم هیچ گاه دوباره، برای من کیفیت عجیب آن قرآن خواندنها تکرار‏‎ ‎‏نشد. آیت الله طالقانی یک زمانی در جایی بیان کرده بودند: نگاه جوانها من را چنان‏‎ ‎‏تشویق کرده و تحت تأثیر قرار داده است که موفق به نوشتن کتاب ‏‏پرتوی از قرآن‏‏ شده ام! و‏‎ ‎‏من هم برداشتهایی را که متأثر از دیدگاه اقتصادی از قرآن داشتم، به خواهر دباغ منتقل‏‎ ‎‏می کردم که خوششان می آمد و من را تشویق می کردند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 292
‏     به خاطر دارم یک دختر کمونیست به اتاق ما آمد و بیان کرد که نمی تواند با دیگر‏‎ ‎‏مسلمانها زندگی کند. ما هم به او گفتیم: پس شما هم بیایید و مسلمان شوید! و سپس از‏‎ ‎‏خانم دباغ پرسید: شما چرا اینقدر نماز می خوانید؟ از اینجا می شود فهمید که خانم دباغ‏‎ ‎‏چقدر به نماز اهمیت می دادند. نام این خانم، عاطفه جعفری بود که خیلی از بچه های‏‎ ‎‏زندان تحت تأثیر این موضوع قرار گرفتند که ایشان به طور مستقیم وارد جمع ما شد.‏‎ ‎‏بعدها دوستانش آمدند و او را به جمع خود بردند، ولی خیلی از آنها هم به جانب ما مایل‏‎ ‎‏شدند. با این وجود، الحمدلله یک نفر هم از بچه های ما به سمت آنها جذب نشد. آنها‏‎ ‎‏روی خانم سوسن حداد عادل که چهارده سال بیشتر نداشتند و کوچکترین عضو ما‏‎ ‎‏بودند، خیلی کار کردند؛ مثلاً مدام به خانم حداد عادل محبت می کردند ولی با این کارها‏‎ ‎‏هم به جایی نرسیدند. رضوانه خانم هم اگر چه چهارده ساله بود ولی هیچ گاه به بند‏‎ ‎‏عمومی نیامد و در همان انفرادی بود. بعدها هم به دلیل ناراحتی ای که پیدا کرد آزادش‏‎ ‎‏کردند و خود خانم دباغ تنها به زندان آمد. شاید علت اینکه این مادر و دختر را با هم‏‎ ‎‏زندانی نکرده بودند، این جدا کردن آنها از هم و ایجاد شرایط سخت تر بود و این خود‏‎ ‎‏برای مادر و دختر یک شکنجه روانی است. خانم دباغ در بخش عمومی بودند و یکی از‏‎ ‎‏مسائلی که باعث نگرانی ایشان بود همین جدایی از دختر خانمشان رضوانه بود. البته در‏‎ ‎‏عین حال خیلی هم درددل نمی کردند؛ چون به علت عدم اعتماد به همدیگر خیلی از‏‎ ‎‏احوال هم پرس و جو نمی کردیم. خانم دباغ، اطلاعی از وضعیت جسمی رضوانه‏‎ ‎‏نداشتند و نمی دانستند که دخترشان در بیمارستان است یا جای دیگر؟ رضوانه خانم‏‎ ‎‏رنج روحی بسیاری متحمل شد. در زندان وقتی داخل محوطه کسی را کتک می زدند،‏‎ ‎‏صدا به تمام سلولها می رسید و در کل ساختمان می پیچید و این مسأله باعث رعب و‏‎ ‎‏وحشت عمومی می شد. کسی اگر ساختمان شهرداری را ببیند، اعتراف خواهد کرد که‏‎ ‎‏مثل یک چاه است. چاهی که از یک حلقۀ شش ـ هفت طبقه توخالی درست شده باشد.‏‎ ‎‏همه طبقات هم ایوانی داشتند که جلوی هر ایوان را با نرده پوشانده بودند تا کسی خود‏‎ ‎‏را پرت نکند. گاهی اشخاص را به آن نرده ها آویزان می کردند و جای جای نرده ها،‏‎ ‎‏قلابهایی برای آویختن افراد به چشم می خورد. اگر در حال شلاق زدن کسی در طبقات‏‎ ‎‏پایین بودند، صدای شلاق زدن و فریادها به حالت اکو در تمام سلولها می پیچید؛ مثلاً‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 293
‏می شنیدیم که به یک نفر که در حال شلاق خوردن بود، می گفتند: «تو نوشتی ‏و سیعلم‎ ‎الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون‎[1]‎‏» و ما می فهمیدیم که مثلاً شخص بیهوش شده است و‏‎ ‎‏دارند آب لای تن و بدنش می ریزند. آن وقت احساس می کردیم که بدن خود ماست که‏‎ ‎‏آماس کرده است.‏

‏     در محیط زندان شاید باورش کمی مشکل باشد ولی نوجوانانی هفده ـ هجده ساله و‏‎ ‎‏یا حتی کم سن و سال تر، ناراحتی معده داشتند و دردهای شدید معده، آنها را عذاب‏‎ ‎‏می داد. با این وجود خانم دباغ علی رغم تمام این شرایط، روزه هایش را می گرفت و به‏‎ ‎‏اندازۀ سرسوزنی هم ناراحتی معده نداشت. مواد غذایی و خوراکیهایی هم که برای‏‎ ‎‏دوستان و نزدیکان برای ما می آوردند توسط شهرداری آنجا یک جا جمع می شد و آنها‏‎ ‎‏را بین همه بچه های زندان تقسیم می کردند بجز مذهبیها. آنها رژیم غذایی را روی دیوار‏‎ ‎‏نصب کرده بودند و خیلی جالب بود که ما را در این رژیم غذایی شریک نمی کردند! با‏‎ ‎‏این همه الحمدلله ما بدن نسبتاً سالمی داشتیم. بیمارترین شخص جمع ما خانم دباغ‏‎ ‎‏بودند که ایشان هم خیلی رژیم غذایی می گرفتند. یک عدد ظرف ماست و یک شیشه‏‎ ‎‏شیر در روز سهمیه داشتند. خواهر دباغ در زندان برای ما هم به اجبار رژیم غذایی معین‏‎ ‎‏کرده بودند؛ مثلاً برای تک تک ما جیرۀ ماست نوشتند. آرامش خانم دباغ خیلی‏‎ ‎‏مثال زدنی بود. ایشان بسیار سبکبال و آرام بودند و ما نمی دانستیم در درون ایشان چه‏‎ ‎‏غوغایی برپاست. این بزرگوار هیچ گاه بهانۀ بچه هاشان را نمی گرفتند، تا مبادا ما متوجه‏‎ ‎‏شویم و روحیه مان تضعیف شود. این مسأله برای خیلیها قابل هضم نبود که ایشان چرا‏‎ ‎‏برای بچه هایش گریه نمی کند؟ من بعدها که مادر شدم تازه پی بردم جدا بودن از فرزندان‏‎ ‎‏چقدر غیرقابل تحمل است! خانم دباغ در محیط زندان خود را بسیار شاد و خوشحال‏‎ ‎‏نشان می دادند و همیشه مطالعه می کردند. برای ما هم خیلی جالب بود ایشان که با تصور‏‎ ‎‏ما نوسواد بودند چقدر مطالعه می کنند! خانم دباغ در جمع بچه ها دارای جایگاه و احترام‏‎ ‎‏خاصی بودند و این نه به سبب سن ایشان بود، بلکه حضور پرنورشان و حجاب ایشان‏‎ ‎‏برای همۀ بچه ها و حتی کمونیستها حالت خاصی داشت؛ مخصوصاً بچه هایی که سن‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 294
‏کمتری داشتند. خانم دباغ با اینها مثل رضوانه، دختر خودشان رفتار می نمودند و جای‏‎ ‎‏خالی مادرهایشان را برایشان پر می کردند. در زندان کسی از کسی در مورد وقایع،‏‎ ‎‏شکنجه ها، آزار و اذیتها و... سؤال و پرس و جو نمی کرد و به هر دلیل، کسی دوست‏‎ ‎‏نداشت ماوقع را برای کسی تعریف کند. این امر شاید به دلیل همان بی اعتمادی افراد‏‎ ‎‏نسبت به هم و جلوگیری از کسب خبر و اطلاعات توسط افراد نفوذی بود. ما هم از خانم‏‎ ‎‏دباغ هیچ گاه نپرسیدیم که شما را چطور و برای چه دستگیر کردند. خود ایشان هم چیزی‏‎ ‎‏نمی گفتند. بعدها بود که فهمیدیم خانم دباغ یاور و یار آیت الله سعیدی بوده اند که البته‏‎ ‎‏یک بار لابه لای حرفهایشان این را به ما گفتند. وقتی جنازۀ این مرد بزرگوار را تحویل‏‎ ‎‏خانوادۀ ایشان داده بودند، پوست بدن ایشان وضع خیلی وخیمی داشت؛ اما ایشان هیچ‏‎ ‎‏گاه موضوع همکاری خود را با آیت الله سعیدی مطرح نکردند اگر هم می خواستند‏‎ ‎‏چیزی بگویند، می گفتند: «من شنیده ام که پوست بدن آیت الله سعیدی را کنده بودند و با‏‎ ‎‏چه وضع فجیعی بدن ایشان را تحویل داده بودند.» خلاصه خانم دباغ در طول تمام مدتی‏‎ ‎‏که ما با هم بودیم سعی می کردند محاسن و خوبیهای خود را پنهان کنند، حتی سوادشان‏‎ ‎‏را هم مخفی نگاه داشته بودند. خود من اگر در آن مقطع می دانستم ایشان در فقه دارای‏‎ ‎‏چه سطح علمی ای هستند، قطعاً در محضرشان تلمذ می کردم. با این وجود، در نهایت‏‎ ‎‏اخلاص از من می خواستند برایشان قرآن تلاوت کنم و تفسیر نمایم.‏

‏     یادم می آید زمانی که من به زندان وارد شدم، متوجه شدم خیلی از کمونیستها خانم‏‎ ‎‏دباغ را تحویل می گیرند و برایشان احترام عجیبی قائلند. این افراد مدام دور و بر ایشان‏‎ ‎‏بودند و از وضع جسمی وخیم ایشان اطلاع داشتند. من می دیدم ایشان لباس خاصی‏‎ ‎‏می پوشند که هم مشخصات چادر را داشت، هم حالت لباس بیمارستان را و هم شکل‏‎ ‎‏لباس احرام را خلاصه لباس محافظت از بدن به حساب می آمد، که ظاهراً به دست‏‎ ‎‏کمونیستها هم دوخته شده بود. این لباس روحانیت خاصی به خانم دباغ می داد. خواهر‏‎ ‎‏دباغ از این لباس، دو دست داشتند تا در مواقعی که زخمها عفونی و یکی از لباسها آلوده‏‎ ‎‏می شد از لباس دیگر استفاده شود. خیلی از بچه ها داوطلبانه لباس ایشان را می شستند؛‏‎ ‎‏حتی کمونیستها! خانم دباغ با محبتها، مثالها، اشارات غیرمستقیم و... حکم یک معلم و‏‎ ‎‏مربی را برای ما داشتند. خانم کمونیستی که به ظاهر معلم ایشان شده و فکر می کنم‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 295
‏دامپزشک بود، مشتاقانه به سراغ خانم دباغ می آمد و مدام به این بزرگوار می گفت: شما‏‎ ‎‏من را سر شوق آورده اید! شبها دور خانم دباغ جمع می شدیم و از کتابهای مختلف که در‏‎ ‎‏اختیار داشتند، استفاده می کردیم. جمع ما یک جمع حسادت برانگیز بود؛ چرا که رابطۀ‏‎ ‎‏مادر ـ دختری و خواهری بینمان برقرار بود. با هم بحث و گفتگو می کردیم و برای‏‎ ‎‏یکدیگر حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. آنهایی که از دور نگاه می کردند و غرضی در‏‎ ‎‏وجودشان بود، سعی در منحرف کردن مذهبیها داشتند. آنها فهمیده بودند روی خانم‏‎ ‎‏دباغ نمی توانند تأثیر بگذارند. از ما هم که قشر دانشگاهی بودیم، قطع امید کرده بودند.‏‎ ‎‏لذا تمام تبلیغات و دوستی خود را روی جوانترها مثل رضوانه خانم و خانم سوسن حداد‏‎ ‎‏عادل متمرکز نموده بودند. خانم دباغ در اصل پناهگاه سوسن خانم بودند؛ چرا که برای‏‎ ‎‏سوسن، نقش مادر را داشتند. زمانی که ما با خانم دباغ خداحافظی کردیم و آزاد شدیم،‏‎ ‎‏چون خانم دباغ هنوز از مدت محکومیتشان باقی مانده بود، با مهربانی خاص خودشان با‏‎ ‎‏ما خداحافظی کردند. من آخرین ملاقاتم با خانم دباغ را در زندان هیچ گاه فراموش‏‎ ‎‏نخواهم کرد؛ چون یک حالت خاصی داشت و جالب بود که ایشان هیچ پیغام و سفارش‏‎ ‎‏خاصی نداشتند. این نشان می داد که ایشان نیازی به کسی جز خدا ندارند و بی نیاز از‏‎ ‎‏غیرخدا هستند. آنجا بود که من متوجه شدم خانم دباغ قبل از آنکه بمیرد، مرده است‏‎[2]‎‏ و‏‎ ‎‏خودش و جانش را تسلیم خدا کرده است.‏

‏     یادم می آید من قصد داشتم قبل از انقلاب از ایران خارج شوم که استخاره کردم و‏‎ ‎‏خوب نیامد و نرفتم. بعدها که به این مسأله فکر می کردم با خودم می گفتم قسمت بوده با‏‎ ‎‏چنین بزرگانی آشنا شوم تا پی به معنای اصلی حیات ببرم و انسانهایی را که فرامادی و‏‎ ‎‏متعلق به دنیایی دیگر هستند، بشناسم.‏

‏     رضوانه خانم دختری شاداب، با پوست بسیار خوب و زیبا بود، ولی من شنیدم که او‏‎ ‎‏بعدها، به دلیل استنشاق هوای بد و سایر عوامل محیطی، رماتیسم قلبی گرفت و هنوز‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 296
‏هم گویا مریض است. خانم دباغ زمانی که بدحال می شدند به شانه های ما تکیه‏‎ ‎‏می کردند. یک روز که خیلی حالشان بد بود، فرزندانشان برای ملاقات با ایشان آمده‏‎ ‎‏بودند و ایشان اصلاً نمی توانستند از جا تکان بخورند. بنابراین به ما گفتند که به‏‎ ‎‏بچه هایشان بگوییم بروند. ما هم همین کار را کردیم. آنها خیلی ناراحت شده، شروع به‏‎ ‎‏بی تابی کردند؛ مخصوصاً پسر کوچکشان. آن روز دیدن چنین صحنه هایی برای من‏‎ ‎‏خیلی ناگوار بود. خانم دباغ در تمام ملاقاتهایی که با خانواده شان داشتند، جلوی آنها‏‎ ‎‏صاف می ایستادند و نمی گذاشتند کسی در ایستادن به ایشان کمک کند. در ضمن مدام با‏‎ ‎‏بچه ها شوخی می کردند. آنها هم اشک می ریختند و می خندیدند و البته‏‎ ‎‏دخترخانمهایشان محکمتر بودند، درست مثل خود خانم دباغ!‏

‏     روز اول ماه رمضان شد. کمونیستها هم برای روزه گرفتن اعلام آمادگی کردند و‏‎ ‎‏گفتند: روزه، عمل خوبی است و خودسازی محسوب می شود. ما هم می خواهیم برای‏‎ ‎‏سحر بلند شویم و می توانیم گرسنگی را تحمل کنیم. بنابراین قرار شد همه ما شاممان را‏‎ ‎‏نگه داریم و موقع سحر بخوریم. روز اول ماه رمضان همین که به ظهر رسید، مشاهده‏‎ ‎‏کردیم یکی یکی شان کم آورده و بریده اند. یکی حالت تهوع داشت و دیگری درد معده‏‎ ‎‏و روده گرفته بود و... خلاصه تا ظهر همه شان سر سفره ناهار نشستند و غذایشان را‏‎ ‎‏خوردند. سپس سراغ بچه ها آمدند و گفتند: شما متوجه نیستید که معده تان سوراخ‏‎ ‎‏می شود و...؛ ولی به خانم دباغ جرأت گفتن این حرفها را نداشتند. پزشکان زندان به‏‎ ‎‏خانم دباغ توصیه می کردند روزه نگیرد، ولی خانم دباغ با این توجیه که «در شرع ما اگر‏‎ ‎‏توانایی بر گرفتن روزه باشد، باید آن را گرفت» روزه می گرفتند. در آن ماه رمضانی که ما‏‎ ‎‏در زندان بودیم، هیچ کدام از کمونیستها نتوانستند حتی یک روز، روزه بگیرند. آنها فکر‏‎ ‎‏می کردند ما با روزه گرفتن، دیگر قادر به انجام کارهای دیگر مثل ورزش و مطالعه نیستیم‏‎ ‎‏ولی چنین نشد و این ماه رمضان باعث شکست کامل آنها شد. وقتی هم که از زندان آزاد‏‎ ‎‏شدیم آنها به ما می گفتند: «شما تمام کارهایتان تبلیغ است!» و از ما کینه به دل گرفته‏‎ ‎‏بودند؛ و این در حالی بود که ما زندگی عادی و عبادات واجب خود را انجام می دادیم. در‏‎ ‎‏گروه مذهبیها، ما همه جور آدم داشتیم؛ از جمله دختر چهارده ساله، خانمی که هشت تا‏‎ ‎‏بچه داشت، جوان، میان سال، پیر و... که رنج زندان را برخود هموار کرده بودیم. با این‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 297
‏همه، به یقین باید گفت خانم دباغ در تمام زمینه ها، پیشتاز بودند. به اعتقاد من کسی که‏‎ ‎‏نماز می خواند، چون آرامش دارد کمتر به بیماریهای نظیر ناراحتی معده، ضعف اعصاب‏‎ ‎‏و... دچار می شود و خانم دباغ نمونۀ عملی این تفکر بود. آنها در عید فطر خیال‏‎ ‎‏نمی کردند ما آنچنان جشنی برگزار کنیم و از شدت ناراحتی سرخ شده بودند. خانم دباغ‏‎ ‎‏در لحظه لحظه دوران زندان هوشیارانه نقش خود را به عنوان یک خانم بیسواد خانه دار‏‎ ‎‏به خوبی اجرا کردند و شاید به همین دلیل بود که حساسیت ساواک بر روی ایشان کم‏‎ ‎‏شده بود. این خانم بی نظیر توانستند از کشور خارج شوند وگرنه ساواک ایشان را دستگیر‏‎ ‎‏می کرد و دیگر هیچ وقت اجازۀ آزادی نمی داد.‏

‏     در زندان، بازجوها معمولاً سعی داشتند مذهبیها را با هم برای بازجویی نبرند تا‏‎ ‎‏صحنه بازجویی کاملاً مذهبی نشود. خانم دباغ را معمولاً با دیگران می بردند، که ما یکی‏‎ ‎‏ـ دو بار با خانم دباغ در بازجویی با هم بودیم. چپیها و کمونیستها اگر در زندان به سمت‏‎ ‎‏مذهبیها می آمدند، قطعاً جذب می شدند و این تحت تأثیر جاذبه و گفتار و کردار بچه ها‏‎ ‎‏بود.‏

‏     به خاطر دارم آن خانم کمونیستی که به اتاق ما پناه آورده بود، می گفت: من‏‎ ‎‏نمی خواهم با کمونیستها باشم! و این در پاسخ ما بود که می گفتیم! مگر تو کمونیست‏‎ ‎‏نیستی؟ پس چرا با آنها همنشین نمی شوی؟ با این همه او از پیش ما نمی رفت. ما هم‏‎ ‎‏می گفتیم: دست کم بیا و با ما باش! او هم می ترسید از اینکه فکرش عوض شود و‏‎ ‎‏می گفت: شاید شما هم چیزهای بدی داشته باشید! خیلی از کمونیستها می آمدند پیش ما‏‎ ‎‏و حتی خوابهایشان را برای خانم دباغ تعریف می کردند. ایشان هم تعبیر می کردند و خود‏‎ ‎‏ما هم از این تعبیرات نکته هایی پیدا می کردیم و به آنها می گفتیم که مثلاً داری برخلاف‏‎ ‎‏جهت حرکت می کنی، بیا و به ندای فطرتت گوش بده! آنها هم در کنار خانم دباغ آرامش‏‎ ‎‏پیدا می کردند.‏

‏     در ده ـ یازده ماهی که من همراه خانم دباغ در زندان بودم، ایشان را خیلی محکم‏‎ ‎‏دیدم که این نشانگر اخلاص ایشان بود. خانم دباغ در خلوت هم چیزی به ما نمی گفتند‏‎ ‎‏که نکند با اطلاع از یک سری مسائل، ما دچار مشکل شویم. من در این مدت ایشان را‏‎ ‎‏یک آدم حوزوی عاشق مکتب دیدم که اطلاعاتشان را از ما پنهان می کردند و ما این مسأله‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 298
‏را بعدها فهمیدیم. در بیرون متوجه شدیم که خانم دباغ با یک سری برادران با اسامی‏‎ ‎‏مستعار مثل خواهر طاهره، خواهر زینت احمدی و... ارتباط و همکاری داشته اند. در‏‎ ‎‏جریان فوت دخترشان وقتی برادرم گفتند: بیا برای عرض تسلیت به دیدن خواهر طاهره‏‎ ‎‏برویم، تازه من آنجا بود که فهمیدم خواهر طاهره، همان خانم دباغ است. بعد از انقلاب‏‎ ‎‏من به دیدن دکتر باهنر ـ وزیر آموزش و پرورش وقت ـ رفته بودم که پیشنهادی به ایشان‏‎ ‎‏بدهم. در آنجا شخصی را دیدم که لباس سپاهی به تن داشت و مقنعه ای هم به سر‏‎ ‎‏داشت که حجابش را کامل حفظ می کرد. این شخص تا وقتی ساکت بود، او را نشناختم‏‎ ‎‏ولی وقتی شروع به صحبت کردن کرد، تازه متوجه شدم که این شخص سپاهی، خانم‏‎ ‎‏دباغ هستند.‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 299

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 300

  • )) شعرا / 227.
  • )) اشاره به این کلام معنوی: موتوا قبل ان تموتوا؛ یعنی بمیرید قبل از اینکه میرانده شوید. کمال الدین اسماعیل شاعری که به دست مغولان به شهادت رسید و معاصر با عطار و شاعران قرن ششم بود، در رابطه با این معنی می گوید:ز کار آخرت آن را خبر تواند بود    که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود