روایت دوم

حاج آقا صالح

‏ ‏

‏ ‏

حاج آقا صالح

‏آشنایی من با خانم دباغ به حوالی سال 1347 برمی گردد. تقریباً پس از سال 1342 که‏‎ ‎‏رژیم روی فعالیتهای مذهبی و کمونیستها حساس شده بود من و تعدادی از هم سن و‏‎ ‎‏سالان مذهبی ام، گردهم آمده، جلسات مذهبی ای تشکیل داده بودیم.‏

‏     حاج حسن دباغ از دوستان و بستگان قدیمی من هستند که ایشان را در جلسات‏‎ ‎‏مذهبی تهران و حسینیه ارشاد همیشه می دیدم. ایشان مرد بسیار شریفی هستند که محل‏‎ ‎‏کارشان، مکان تجمع افراد سیاسی و انقلابی بود. این بزرگوار در دستگیری از مردم و نیز‏‎ ‎‏تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام خمینی (س) جدی بلیغ داشتند.‏

‏     حاج حسن دباغ به پیشنهاد و معرفی شخصی به نام اسحاق افتخاری به خواستگاری‏‎ ‎‏خواهر دباغ رفته، با ایشان در سال 1333 ازدواج کردند. خانم دباغ از بچگی انرژی‏‎ ‎‏فوق العاده ای داشتند که پس از ازدواج، آن را در مسیر فعالیتهای سیاسی و انقلابی،‏‎ ‎‏جریان دادند و منزل این زوج انقلابی، به مکانی برای تجمعات میهمانان مبارز و سیاسی‏‎ ‎‏و تبادل افکار تبدیل شد.‏

‏     خواهر دباغ بعدها با شهید آیت الله سعیدی آشنا شدند که این شهید بزرگوار،‏‎ ‎‏شجاعت، شهامت، فقاهت، دانشمندی و... را به صورت مجموع در خود داشتند. خانم‏‎ ‎‏مرضیه دباغ هم که دارای خلاقیت و شجاعت بالایی بودند، نکات برجسته ای را از علم و‏‎ ‎‏شخصیت شهید سعیدی فراگرفتند و کم کم به یکی از نزدیکان آیت الله سعیدی بدل‏‎ ‎‏شدند. ایشان با شجاعتی بی نظیر، کتابها و اعلامیه هایی را که لازم بود، پنهانی از منزل‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 301
‏شهید آیت الله سعیدی خارج می کردند، یا از قم به تهران منتقل می نمودند و ما در فاصله‏‎ ‎‏همان سالها بود که خانم دباغ را شناختیم. در آن زمان می دانستیم که اعلامیه های فراوانی‏‎ ‎‏از قم به تهران می آید و توسط زنی که بسیار هم احساس مسئولیت می کند جا به جا و‏‎ ‎‏تکثیر و توزیع می شود و این زن کسی نبود جز خواهر مرضیه دباغ!‏

‏     کار حاج حسن آقا دباغ در آن سالها به گونه ای بود که مجبور می شد برای انجام‏‎ ‎‏مأموریتهای کاری اش مدام در سفر و انتقال باشد و طبیعی بود که تربیت هفت ـ هشت‏‎ ‎‏فرزند، به دوش خانم دباغ می افتاد. این زن، چنانکه گفتم، شجاعتی مثال زدنی و بی مانند‏‎ ‎‏داشت و از این منظر، یک استثنا به حساب می آمد. البته در آن زمان دختران دانشجویی‏‎ ‎‏که فعالیت سیاسی کنند، کم نبودند که اتفاقاً هم به خوبی مبارزه می کردند و هم به جای‏‎ ‎‏خود، بهترین تصمیم را می گرفتند. استثنا بودن خانم دباغ در بین این جمعیت، از این‏‎ ‎‏منظر بود که این زن، بدون حضور داشتن در یک محیط دانشگاهی و به عنوان یک زن‏‎ ‎‏عادی، برجستگیهای خاص خودش را داشت و حرفهایی که می زد، از یک شعور بالای‏‎ ‎‏سیاسی و فرهنگی، حکایت می کرد؛ مثلاً می گفت: «ما اگر حرکتی می کنیم، به خاطر‏‎ ‎‏دفاع از دین و آرمانهایمان است و با هر کسی که به نوعی می خواهد با حاکمیت اسلامی‏‎ ‎‏برخورد کند، برخورد می کنیم.»‏

‏     به هر حال ما با هم همکاری داشتیم تا من در بیست و هشتم خرداد ماه سال 1352‏‎ ‎‏در همدان دستگیر شدم. یک هفته هم طول نکشید که خانم دباغ را هم دستگیر کردند.‏‎ ‎‏جالب قضیه اینجاست که چندی پیش از دستگیری، من توسط ایشان، برای شرکت در‏‎ ‎‏مجلس عقدکنان پسر خواهر حاج حسن دباغ دعوت شده بودم. گویا قسمت نبود که هیچ‏‎ ‎‏یک از ما در آن مجلس شرکت کنیم. در ضمن چند روز پیش از دستگیری من، رضا‏‎ ‎‏رضایی هم در یک درگیری خیابانی کشته شده بود که خود این امر، گرفتاریهای جدیدی‏‎ ‎‏را برایم پیش آورده بود. البته به واسطۀ شخصی که در جریان کار و از آشنایان پدرم بود،‏‎ ‎‏این گرفتاری رفع و رجوع شد. همان شخص به پدرم گفته بود: پروندۀ پسرت بیرون آمده‏‎ ‎‏است! این جمله بدان معنی بود که مشکل رفع شده است. بعدها که من را برای بازجویی‏‎ ‎‏بردند، یادم می آید که بازجو رو به من کرد و گفت: برو خدا را شکر کن که خیلی شانس‏‎ ‎‏آوردی و پرونده ات را فلانی از دست ما گرفت. وگرنه یک سال اینجا ـ یعنی در زندان ـ‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 302
‏نگاهت می داشتیم!‏

‏     خواهر دباغ را هم همان موقع همراه دو دخترشان به آنجا آوردند. البته از آنجا که‏‎ ‎‏بخشهای مردانه و زنانه کاملاً از هم جدا بودند، به طور مستقیم در جریان شکنجه های‏‎ ‎‏آنها قرار نگرفتم. خواهر دباغ تعریف می کرد: یک روز که می خواستند جایمان را به‏‎ ‎‏خاطر تعمیراتی که قرار بود در بند ما انجام دهند، عوض کنند، قرار شد تمام ما را به یک‏‎ ‎‏بند بزرگتر منتقل کنند. خلاصه از بند خودمان خارج شده، برای مدت یک هفته، سر از‏‎ ‎‏طویله ای درآوردیم که گویا از زمان رضاخان به جای مانده بود. اسم آنجا را طویلۀ‏‎ ‎‏اصلاح شده گذاشته بودیم. داخل این مکان، به اندازۀ پرتو اندکی هم نور وجود نداشت و‏‎ ‎‏ما در آنجا اصلاً متوجه گذشت زمان نمی شدیم. فقط وقتی که برای وضو گرفتن بیرونمان‏‎ ‎‏می بردند، تازه متوجه می شدیم که مثلاً آن موقع، وقت ظهر است یا شب!‏

‏     یک بار هم که حالم به هم خورده بود، من را بر یک گاری خوابانده، در حالی ک یک‏‎ ‎‏نفر با بادبزن، بادم می زد، از آن طویلۀ اصلاح شده خارجم کردند. خلاصه زندانی بودنم‏‎ ‎‏در آن یک هفته حکایتی داشت. من هیچ یک از این جریانات را به طور مستقیم به چشم‏‎ ‎‏ندیده بودم، ولی اطمینان داشتم دقیقاً همان گونه بوده که خواهر دباغ تعریف می کرده و‏‎ ‎‏این مسائل، شخصیت و روحیۀ مقاوم این بزرگوار را در نظرم تعالی می بخشید. اینکه‏‎ ‎‏شخصی به شدیدترین شکل، در دست سلاخان و جلادان ساواکی رژیم، شکنجه شود‏‎ ‎‏و زبان به عجز نگشاید.‏

‏     خانم دباغ پس از آزادی از زندان به لبنان رفت. یادم می آید یک بار که حاج حسن آقا‏‎ ‎‏دباغ را دیدم، بی تابی می کرد و می گفت: «حاج خانم به لبنان رفته و از او خبر چندانی‏‎ ‎‏ندارم. به همین خاطر خیلی دلم شور می زند!» ما هم او را از یک طرف دلداری می دادیم‏‎ ‎‏و از طرف دیگر معتقد بودیم حق دارد. به هر حال مسأله همسرش بود و در این مسأله‏‎ ‎‏کاملاً محق! در ضمن نوعیت برخورد حاج حسن آقا دباغ با فعالیتهای همسر بزرگوارش،‏‎ ‎‏در خور تقدیر بود. حاج حسن آقا، با مبارزات خواهر دباغ مشکلی نداشت و بی تابی آن‏‎ ‎‏روزهایش هم قطعاً، بیشتر به خاطر خانواده و هفت ـ هشت فرزندش بود که در غیاب‏‎ ‎‏مادر این فرزندان، مسئولیت سنگینی به دوش او می افتاد.‏

‏     به هر حال خانم دباغ به لبنان رفتند و به مبارزات خویش در آنجا ادامه دادند. در‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 303
‏ضمن دورۀ فشرده آموزش نظامی و روشهای استفاده از سلاح را در آنجا آموختند. به‏‎ ‎‏خاطر دارم پس از انقلاب، ‏‏مجله پیام زن‏‏ مصاحبه ای با ایشان انجام داد که این گفتگوی‏‎ ‎‏مطبوعاتی، بحثی هم پیرامون سلاح و استفاده از آن در شرایطی خاص و چیزی بدین‏‎ ‎‏مضمون مطرح شد. چنین بحثی با حضرت امام خمینی (س) نیز مطرح شد که امام (س)‏‎ ‎‏نیز، ضمن ابراز خرسندی و موافقت، نظریات خویش را پیرامون این مقوله ارائه داده‏‎ ‎‏بودند. یادم می آید در ایام نوجوانی امام (س)، که آن بزرگوار شانزده ـ هفده ساله بود،‏‎ ‎‏یک روز به منزل پدری امام (س) در خمین رفته بودم. می گفتند که امام خمینی (س) با‏‎ ‎‏اسلحه کار کرده است و این قضیه، جریان داشت. در خمین برجی بود که عموی حضرت‏‎ ‎‏امام (س)، با اسلحه دیده بان آن برج بوده است. خلاصه کلام آنکه امام (س) به آن برج‏‎ ‎‏رفته بود و با آن تفنگ کار کرده بود. خود حضرت امام خمینی (س)، وقتی این خاطره را‏‎ ‎‏نقل می کردند، غرق شادی و سرور می شدند. خواهر دباغ چنانکه پیشتر آمد با سلاحها‏‎ ‎‏و طرز کار آنها آشنا بود و به موقعش از این آگاهی استفاده می کرد.‏

‏     پس از عزیمت امام (س) به نوفل لوشاتوی فرانسه، خواهر دباغ هم به آنجا شتافته، به‏‎ ‎‏یکی از نزدیکان آن بزرگوار (س) تبدیل شدند، به نحوی که بسیاری از مسائل بیت از‏‎ ‎‏قبیل محافظت، دادن وقت به ملاقات کنندگان و خبرنگاران و... به عهده ایشان گذاشته‏‎ ‎‏شد. خاطرات شیرینی هم از آن دوران برایشان مانده است. خانم دباغ تعریف می کردند:‏‎ ‎‏بارها و بارها پیش می آمد که من مشغول شستن ظرفهای غذا در آشپزخانه بودم که‏‎ ‎‏حضرت امام (س) سر رسیده، از من می خواستند که به شستن ظرفها اکتفا کنم و آن‏‎ ‎‏بزرگوار، ظرفها را آب بکشد یا برعکس! خلاصه اینکه خواهر دباغ شبیه یکی از دختران‏‎ ‎‏حضرت امام (س) شده بودند و امام ایشان را مثل دخترانشان دوست داشتند.‏

‏     دربارۀ تشکیل سپاه پاسداران همدان هم ذکر مطالبی را ضروری می دانم. پس از‏‎ ‎‏انقلاب که تشکیل کمیته ها در اولویت اقدامات انقلابی قرار گرفت، شخصی به نام حسین‏‎ ‎‏کوشش ـ که بعدها به شهادت رسید ـ پیشنهاد تشکیل سپاه را داد؛ با این توجیه که ما در‏‎ ‎‏کنار کمیته ها، نیازمند نیروی دیگری نیز هستیم که بتواند از سلاحهای سنگین نظیر تانک‏‎ ‎‏و توپ استفاده کند؛ چرا که ضد انقلاب همین طور پیش آمده، دارد به مهاباد می رسد و‏‎ ‎‏اگر این وضعیت ادامه ابد، تک تک پادگانها اشغال خواهد شد.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 304
‏     امام (س) فرمان تشکیل سپاه را در کل کشور دادند. حسین کوشش هم طی حکمی،‏‎ ‎‏مأمور تشکیل سپاه همدان شد. این حکم لازم بود به تأیید مرکز هم برسد. بنابراین من و‏‎ ‎‏حسین کوشش به تهران آمدیم و به محل اولیه تشکیل سپاه پاسداران رسیدیم. برادران‏‎ ‎‏منصوری، بشارتی و افرادی دیگر را هم آنجا ملاقات کردیم که خیلی نسبت به ما محبت‏‎ ‎‏کردند. پیش از این تاریخ، چندماهی با آقای بشارتی، قرین بودم. با آقای دکتر جواد‏‎ ‎‏منصوری هم مدتی در زندان قصر بازداشت بودیم.‏

‏     به هر حال، من در همان مرکز اولیه سپاه پاسداران مشغول صحبت با حسین کوشش‏‎ ‎‏بودم که زنی وارد شد و تازه آنجا بود که فهمیدم خانم دباغ کیست. در ضمن پس از اینکه‏‎ ‎‏حکم حسین تأیید شد و او در همدان مسئولیت گرفت، مدتی بر این سمت بود تا پس از‏‎ ‎‏دو ـ سه بار استعفا دادن، از کار کنار رفت. البته حاج آقا سماوات چندباری هم از من‏‎ ‎‏خواست که او را منصرف کنم که من این مسأله را نپذیرفتم و خواهر دباغ به سمت‏‎ ‎‏فرماندهی سپاه پاسداران همدان رسیدند.‏

‏     در آن زمان خواهر دباغ، یک اسلحۀ کلاشینکف به دست می گرفتند که هنگام‏‎ ‎‏سخنرانی آن را روی میز قرار می دادند. پوشش ایشان هم به این صورت بود که لباس‏‎ ‎‏یونیفورم یک تکه می پوشیدند که به نظر چادر مانند نبود، بلکه احتمالاً یک مانتوی بلند و‏‎ ‎‏یک روسری کامل بود. خلاصه شهید آیت الله مدنی هم دربارۀ پوشش این بزرگوار،‏‎ ‎‏حرفی نداشتند. بعدها هم که به تهران آمدند و طی دو دورۀ نمایندگی یک بار به عنوان‏‎ ‎‏نمایندۀ تهران و بار دیگر به عنوان نمایندۀ همدان به مجلس راه یافتند که به هر حال‏‎ ‎‏موضع گیری ایشان ثبت و ضبط شد و نشان می دهد در تصمیم گیریهایشان چقدر روی‏‎ ‎‏امام (س) که همه چیز خواهر دباغ بودند تأکید داشتند، به گونه ای که هرگاه احساس‏‎ ‎‏می کردند کسی اظهار نظر مغرضانه ای دربارۀ رهبر کبیر انقلاب (س) دارد، با آن شخص‏‎ ‎‏برخوردی جدی می کردند.‏

‏     یکی از مهمترین فرازهای زندگی ایشان، انتخاب شدنشان توسط حضرت امام‏‎ ‎‏خمینی (س) بود، که به عنوان نخستین و تنها زن ایرانی همراه هیأتی متشکل از آیت الله ‏‎ ‎‏جوادی آملی و آقای محمدجواد اردشیر لاریجانی به مسکو رفتند و پیام تاریخی این‏‎ ‎‏بزرگمرد (س) را به گورباچف و به نوعی به گوش تمام حکام سرزمینهای کمونیستی‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 305
‏رساندند. به هر صورت این انتخاب نشان می دهد خانم دباغ، ملاکهایی را که حضرت‏‎ ‎‏امام (س) برای یک زن مسلمان ایده آل ایرانی در نظر داشته، واجد بوده اند. چه بسا‏‎ ‎‏امام (س) می توانستند یک مرد را به جای ایشان، به مسکو بفرستند، ولی قصد و غرضی‏‎ ‎‏از این انتخاب وجود داشت، یعنی حضرت امام خمینی (س) می خواستند به گورباچف‏‎ ‎‏بفهمانند که ما در ایران زنان مؤمن و مسلمان زیادی داریم که دقیقاً به زنان صدر اسلام‏‎ ‎‏می مانند و اینجا تفاوتی بین افراد از لحاظ جنسیت نیست و ملاک تقوا و پرهیزگاری‏‎ ‎‏است.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 306