روایت دوم

خانم سوسن حداد عادل

‏ ‏

‏ ‏

خانم سوسن حداد عادل

‏از زمانی که وارد مدرسه رفاه شدم، با شهید رجایی و همسر آن شهید آشنا شدم. به دلیل‏‎ ‎‏جوّ سیاسی این مدرسه، دانش آموزان خواه ناخواه وارد یک مسیر سیاسی می شدند. از‏‎ ‎‏آنجا که من با مفهوم زندانی سیاسی چندان غریبه نبودم و از بین خانواده و بستگانم‏‎ ‎‏افرادی نظیر برادرها و دایی ام بودند که به دلیل فعالیتهای سیاسی زندانی شده بودند، این‏‎ ‎‏جوّ برایم ناآشنا نبود. حتی یک روز یادم می آید چهار ـ پنج نفر از خانواده ما را با هم‏‎ ‎‏گرفتند. به هر حال همۀ اینها زمینه ای بود در ذهن من که از دوازده ـ سیزده سالگی در‏‎ ‎‏مسیر سیاسی بیفتم. پس از فرار مدیر مدرسه مان ـ خانم توران بازرگان ـ از ایران،  ساواک‏‎ ‎‏تصمیم گرفت یک سری از بچه های مدرسه را گرفته، مورد بازجویی قرار دهد تا محل‏‎ ‎‏زندگی خانم بازرگان را پیدا کند. یکی از دانش آموزانِ بازداشت شده من بودم که همراه‏‎ ‎‏سه ـ چهار نفر دیگر بازداشت شدیم. خانمها رویا زمردیان، توانا و رضوانه هم از همین‏‎ ‎‏افراد بودند. از این چند نفر من و خانم رضوانه دباغ، مدت بیشتری زندانی بودیم که البته‏‎ ‎‏خانم رضوانه دباغ، چیزی حدود چهل روز یا دو ماه زودتر از من آزاد شدند. خلاصه‏‎ ‎‏آخرین نفری از دانش آموزان مدرسۀ رفاه که آزاد شد من بودم. زمانی که در مدرسه رفاه‏‎ ‎‏بودیم، یک سری اطلاعات از بیرون می گرفتیم و به دانش آموزان دیگر منتقل می کردیم.‏‎ ‎‏در ضمن جلساتی را هم با شهید باهنر و شهید رجایی داشتیم و کارهای داخل مدرسه را‏‎ ‎‏انتقال می دادیم. بازداشت من هم به خاطر نام خانوادگی ام بود. و از طرف دیگر به‏‎ ‎‏فعالیتهایی برمی گشت که در مدرسۀ رفاه داشتم. الآن که به طرز فکر و دیدگاه دختران‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 307
‏چهارده سالۀ امروز نگاه می کنم و آنها را با خودمان در این سن مقایسه می کنم، می بینم ما‏‎ ‎‏در آن سن دید وسیعتری داشتیم و مسائل دیگری برای ما باارزش بودند که الآن اینگونه‏‎ ‎‏نیست.‏

‏     دستگیری من در سال 1352 اتفاق افتاد که مصادف با برگزاری جشنهای 2500 ساله‏‎ ‎‏شاهنشاهی بود. البته در آن سال خیلیها بازداشت شده بودند. تیرماه همان سال،‏‎ ‎‏زمزمه ای بین زندانیان پیچیده بود مبنی بر اینکه در تاریخ 28 مرداد، احتمال دارد‏‎ ‎‏آزادیهایی بدهند. خاطرم هست زندان ما یک سلول مستطیل شکل به طول دو و عرض‏‎ ‎‏یک و نیم متر بود و در چنین فضای کوچکی، چهار ـ پنج نفر را جا داده بودند به نحوی که‏‎ ‎‏موقع خواب نمی شد به راحتی خوابید و تنگی جا و شدت گرمای مرداد ماه در آن‏‎ ‎‏محوطۀ کوچک و دم کرده در کمیتۀ ضد خرابکاری، انسان را کلافه می کرد.‏

‏     یکی از بدترین خاطرات زندان این بود که یک عصر، نگهبانان ساواکی زندان، آب را‏‎ ‎‏قطع کردند و آب خوردن و دستشویی رفتن ممنوع شد. این وضع شاید حدود 24 ساعت‏‎ ‎‏طول کشید، تحت تأثیر این وضعیت و گرمای شدید هوا، صدای تمام زندانیهای بندها‏‎ ‎‏درآمده بود. با این وجود نه تنها آنها راضی نشدند حتی به یک نفر اجازۀ دستشویی رفتن‏‎ ‎‏بدهند، بلکه گاهی ضرب و شتم هم می کردند. تقریباً تا فردا عصر آن روز، چنان وضعیتی‏‎ ‎‏ادامه داشت. نحوۀ دستگیری من هم به اینگونه بود که حدود ساعت یازده شب به خانۀ‏‎ ‎‏ما ریخته بودند حال آنکه من در آن ساعت منزل خاله ام مهمان بودم. آنها اتاقم را زیر و رو‏‎ ‎‏کرده ولی الحمدلله چیز خاصی پیدا نکرده بودند؛ بنابراین به خانواده ام گفته بودند‏‎ ‎‏خودش را می خواهیم و عکس من را نشان داده بودند. پدر و مادر من فکر کرده بودند‏‎ ‎‏به خاطر سؤالاتی دربارۀ برادرانم با من کار دارند. بنابراین مأموران را به در منزل خاله ام‏‎ ‎‏آوردند که آنها هم من را آنجا دستگیر کردند. خلاصه ساعت 30:11 یا 12 شب بود که‏‎ ‎‏من را بردند در صندلی جلوی یک ماشین کنار راننده نشاندند و یک نفر هم کنارم‏‎ ‎‏نشست. حالا شما تصور کنید یک دختربچه چهارده ساله کوچک وضعیف که او را‏‎ ‎‏جلوی یک ماشین نشانده اند و توسط سه نفر در صندلیهای پشت و دو نفر در دو طرفش،‏‎ ‎‏محاصره شده، چه حسی باید داشته باشد. همان جا احساس کردم نباید ترسید، چرا که‏‎ ‎‏آن پنج مرد تنومند واهمه زیادی داشتند و خیلی مراقب من بودند که فرار نکنم. یادم‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 308
‏می آید از نیمه های راه چشمم را بستند و به کمیته ضد خرابکاری بردند قطعاً خدا در آن‏‎ ‎‏لحظه قدرت روحی بالایی به من داده بود که نترسم. در آنجا من را مورد آزار و اذیتهای‏‎ ‎‏فراوان جسمی و روحی قرار دادند. از آنجا که من مدام مقاومت می کردم، آنها احساس‏‎ ‎‏می کردند من از مسائل اطلاع دارم. خدا را شکر می کنم که در همان چهل روزی که در‏‎ ‎‏کمیتۀ ضدخرابکاری زندانی بودم، خانم منظر خیر هم همراه من بودند. شب‏‎ ‎‏دستگیری ام به محض اینکه وارد سلول شدم من را به کمیته ضد خرابکاری بردند و تا‏‎ ‎‏صبح بیدارم نگاه داشتند. صبح که دوباره وارد سلول شدم، خانم خیر را دیدم. البته ایشان‏‎ ‎‏معلم من بودند و من به این بزرگوار علاقه خاصی داشتم. حضور ایشان شور و نشاط‏‎ ‎‏خاصی در من ایجاد کرد که توانستم به او تکیه کنم. خانم منظر خیر دعاهای مختلفی را به‏‎ ‎‏من یاد دادند. ما با هم قرآن حفظ می کردیم. خیلی وقتها که از بازجویی برمی گشتم و‏‎ ‎‏ناراحت بودم، فکر می کردم، حتماً این ناراحتی به طور ناخواسته از طرف من به جمع‏‎ ‎‏بچه ها انتقال خواهد یافت، ولی خانم دباغ در آن وضعیت، به حالت شوخی مسأله ای را‏‎ ‎‏یادآوری می کردند که باعث خنده و کمرنگ شدن ناراحتی ام می شد. می دانستم‏‎ ‎‏ناراحتی ام نباید آنقدر طول بکشد که به دیگران هم منتقل شود، یاد گرفته بودم ناراحتی ام‏‎ ‎‏را نباید به سلول بیاورم.‏

‏     یک شب مرحوم آیت الله ربانی را در محوطه کمیته خرابکاری شکنجه می کردند.‏‎ ‎‏ایشان هم پیرمردی ضعیف البنیه و ریزاندام بودند. ما اول نمی دانستیم چه کسی را‏‎ ‎‏شکنجه می دهند. یادم هست بچه ها قلاب گرفتند و من از پنجره بالا رفتم و دیدم که آقای‏‎ ‎‏ربانی شیرازی است. من ایشان را می شناختم؛ محاسن ایشان را گرفته، سرش را به دیوار‏‎ ‎‏می کوبیدند که صدای آن ضربه ها هنوز توی گوش من هست.‏

‏     بعد از چهل روز ما را به زندان قصر منتقل کردند. احتمال می دادم می خواهند ما را‏‎ ‎‏دادگاهی کنند. پس از مدتی رضوانه هم وارد زندان قصر شد. بعد از همۀ ما هم خانم‏‎ ‎‏دباغ آمدند. من این بزرگوار را ندیدم، ولی می دانستم که زندانی هستند. زندانی شدن‏‎ ‎‏ایشان را از این طریق متوجه شدم که بچه ها در زندان با هم به شکل مورس اطلاعات رد‏‎ ‎‏و بدل می کردند، ولی در کمیته ایشان را ندیدم.‏

‏     زندان قصر دو طبقه بود که در طبقۀ بالا زندانیهای عادی قرار داشتند و طبقه همکف‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 309
‏مخصوص زندانیان سیاسی بود. زندانیهای عادی برای ترک اعتیاد و موارد غیرسیاسی‏‎ ‎‏آمده بودند؛ مثلاً می دیدیم مادری که معتاد بود وقتی به نوزاد خود شیر می داد آن نوزاد‏‎ ‎‏هم معتاد شده بود. ته حیاط جایی به نام قرنطینه وجود داشت که این مادر و نوزاد را آنجا‏‎ ‎‏نگاه داشته بودند تا این زن دوره ترک اعتیاد را بگذراند و بعد وارد بند عمومی شود.‏‎ ‎‏وقتی این بچه گریه می کرد، مادرش جیغ می کشید و ضجه می زد. کف حیاط زندان‏‎ ‎‏می غلتید و از شدت درد به خود می پیچید؛ یا مثلاً زنی را می دیدم که ساعت چهار صبح‏‎ ‎‏برای اعدام می بردند. به هر حال این صحنه ها و اتفاقات برای من بسیار آزار دهنده و‏‎ ‎‏سنگین بود و در روحیه ام عمیقاً تأثیر منفی می گذاشت. با این وجود در زندان قصر‏‎ ‎‏بازجوییها خیلی کمتر بود و این موضوع، نشاطی در ما ایجاد می کرد. بنده خانم دباغ را از‏‎ ‎‏قبل می شناختم؛ چرا که من و رضوانه همکلاس بودیم و به منزلشان رفته بودم و فکر‏‎ ‎‏می کنم در خیابان قیاسی بود. دخترهای خانم دباغ خیلی خانم بودند و من با همه شان‏‎ ‎‏دوست بودم. این خانواده بسیار مهمان نواز و خوش برخورد بودند؛ حتی راضیه خانم که‏‎ ‎‏از ماها بزرگتر بود، هر وقت که من را می دید، خیلی گرم احوال پرسی می کرد. من و‏‎ ‎‏رضوانه می نشستیم و با هم درس می خواندیم. یک شب که در منزل آنها بودم، از بس با‏‎ ‎‏بچه ها حرف زدیم و خندیدیم، سر و صدای خانم دباغ بلند شد. آن شب خانم دباغ به‏‎ ‎‏پشت بام رفته بودند که یکی از بچه های کوچک را بخوابانند که ناگاه داد زدند: «بچه ها‏‎ ‎‏ساکت!» همان کلمۀ «ساکتی» که خانم دباغ با آن مدیریت فوق العاده و همیشگی‏‎ ‎‏خودشان گفتند، همه ما را ساکت کرد، به طوری که من احساس کردم که یک عظمت‏‎ ‎‏وجودی باید در این صدا باشد. خانم دباغ در منزل، احترام زیادی برای بچه ها قائل‏‎ ‎‏بودند و بچه ها حرف شنوی زیادی از مادرشان داشتند. خود من احترام زیادی برای‏‎ ‎‏ایشان قائل بودم؛ اما در عین حال به قول معروف از خانم دباغ حساب هم می بردم و‏‎ ‎‏سعی می کردم هر موقع که با ایشان برخورد می کنم، اشکالی نداشته باشم و به این‏‎ ‎‏صورت قبل از دوران زندان هم، من این بزرگوار را می شناختم. خانم دباغ را که به زندان‏‎ ‎‏آوردند اصلاً به خاطر ندارم که آیا با رضوانه خانم با هم بودند و یا جدا! با این وجود‏‎ ‎‏انگار این تصویر در ذهنم مانده که خانم دباغ وقتی وارد زندان قصر شدند، مریض احوال‏‎ ‎‏بودند. در ضمن ایشان تظاهر به بیسوادی کرده بودند به نحوی که یکی از بچه های‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 310
‏کمونیست، مأمور شده بود به ایشان به اصطلاح سواد بیاموزد! زندانیان سیاسی هم با ما‏‎ ‎‏بودند. ما با آنها ورزش می کردیم و غذا می خوردیم. از همه نوع زندانی سیاسی آنجا‏‎ ‎‏وجود داشت. مذهبیها و چپیها هم با هم بودند و مشکلی نداشتند، مگر اینکه بحثی‏‎ ‎‏شروع می شد. آن وقت بود که گروهی نسبت به هم موضع می گرفتند. خانم دباغ هیچ گاه‏‎ ‎‏با چپیها گرم نگرفتند. من همان موقع هم با اینکه سن کمی داشتم ولی می دانستم موضع‏‎ ‎‏خانم دباغ خیلی خاص و منحصر به فرد است. کمونیستها یا چپیها چون می دیدند من‏‎ ‎‏سن کمی دارم با من گرم می گرفتند و به من ظاهراً محبت می کردند تا بتوانند روی من‏‎ ‎‏تأثیر بگذارند. البته بعدها شنیدم که خانم دباغ به بچه های مذهبی بندمان گفته بودند:‏‎ ‎‏مواظب سوسن ـ یعنی من ـ باشید! چون کم سن است، چپیها دارند به او محبت بیش از‏‎ ‎‏حد می کنند تا جذب آنها شود! در بین چپیها خانم تنومندی به نام ویدا حاجبی بود که به‏‎ ‎‏شش ـ هفت زبان خارجی تسلط داشت و زن بسیار باهوشی بود. شنیده بودیم او یک‏‎ ‎‏پسر چهارده ساله داشت و من حس می کردم که این زن ـ ویدا ـ غم دوری پسرش را با‏‎ ‎‏حضور من جبران می کند، زیرا محبتهایی که به من می کرد، محبت و دلسوزیهای مادرانه‏‎ ‎‏بود. خانمی به نام عاطفه گلسرخی هم بود که جزو مذهبیها نبود و عاطفه هم یک پسر به‏‎ ‎‏نام دامون داشت او هم محبتی را که می خواست به بچه اش بکند نسبت به من ابراز‏‎ ‎‏می کرد. من هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمی کرد که جذب اینها شوم. خلاصه من در این‏‎ ‎‏اندیشه بودم، اما می دانستم نگرانی خانم دباغ نیز واقعاً بجاست.‏

‏     شب آخری که خانم دباغ می خواستند آزاد شوند، همه ما در اتاق ایشان جمع شده‏‎ ‎‏بودیم. پس از اینکه خانم دباغ با همه خداحافظی کردند، به سمت من آمده، من را هم‏‎ ‎‏بوسیدند و در گوشی به من گفتند: حواست به این بچه ها باشد، نکند یک وقت بر تو تأثیر‏‎ ‎‏نامطلوبی بگذارند! هیچ کس دیگر متوجه این صحبت نشد و من همان جایی که به این‏‎ ‎‏نگرانی مادرانه، دلسوزانه و واقعی ایشان پی بردم، دریافتم که هشدار ایشان چقدر‏‎ ‎‏منطقی است. چون این بزرگوار، خانم با تجربه ای بودند و آینده نگری بالایی داشتند. در‏‎ ‎‏حقیقت می خواستند این مسأله را گوشزد کنند که مبادا من در مسیر زندگی ام دچار‏‎ ‎‏انحراف شوم. من هم تا آخرین روزی که در زندان بودم، نصیحت ایشان آویزه گوشم بود.‏‎ ‎‏کمونیستها و چپیها، بعضاً به من می گفتند: اگر آزاد شدی به فلان جا برو و در فلان گروه و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 311
‏دسته فعالیت کن! با این وجود تذکر خانم دباغ باعث شد من متوجه شوم علت آنهمه‏‎ ‎‏محبتها چه بوده است.‏

‏     خانم دباغ در زندان که بودند، در روزهایی غیر از ایام ماه مبارک رمضان روزۀ‏‎ ‎‏مستحبی می گرفتند. یادم هست که ناهارشان را برای افطار و شامشان را برای وقت سحر‏‎ ‎‏نگه می داشتند. به جرأت می توانم بگویم تا آنجایی که به یاد دارم، ایشان نماز شبشان‏‎ ‎‏معمولاً ترک نمی شد. در زندان قصر تمام اتاقهای موجود به یکدیگر وصل بودند و راه‏‎ ‎‏داشتند و خواهران همه پهلوی هم می خوابیدند. یادم هست زنی هم با ما هم بند بود که‏‎ ‎‏همشهری خانم دباغ محسوب می شد که فکر می کنم نامش خانم تیفتکچی بود و ما‏‎ ‎‏معمولاً با هم بودیم. یک روز خانم دباغ در آنجا مشکلی پیدا کردند و حالتی مثل صرع به‏‎ ‎‏سراغشان آمد و تعادلشان به هم خورده، به گونه ای که دستها و پاهایشان در هم می پیچید‏‎ ‎‏و هر دو چشم این بزرگوار، باز و خیره به سقف مانده بود. هنگام نفس کشیدن، صدایی‏‎ ‎‏مثل خر خر از حنجره شان بیرون می آمد. این صحنه برای من خیلی دردناک بود. یادم‏‎ ‎‏می آید وقتی ایشان به حالت طبیعی برگشتند، من بشدت گریه می کردم که ایشان من را‏‎ ‎‏دلداری دادند. زمانی که بعد از مدتها خانم دباغ را در زندان دیدم، صورتشان تکیده تر و‏‎ ‎‏رنگ و رویشان تیره تر شده بود. می شد فهمید که در کمیته ضدخرابکاری، اذیتها و‏‎ ‎‏شکنجه های زیادی شده اند و همین مسأله باعث لاغرتر و ضعیف تر شدن ایشان شده‏‎ ‎‏بود. رضوانه هم همین طور شده بود. مدام دارو می خورد و همیشه آنتی بیوتیک مصرف‏‎ ‎‏می کرد. ما برای اینکه با خمیر نان، مجسمه درست کنیم، چند تا آنتی بیوتیک باز‏‎ ‎‏می کردیم و روی خمیرشان می ریختیم که به رنگهای مختلف درمی آمدند و این مایۀ‏‎ ‎‏سرگرمی ما می شد. ولی رضوانه هم، قاطعیت، مدیریت و جذبه ای داشت که از روح‏‎ ‎‏بزرگی به ارث برده بود. خانم دباغ در زندان آنقدر نقش یک زن خانه دار بیسواد را به طور‏‎ ‎‏طبیعی بازی می کردند که خود من هم گاهی باور می کردم ایشان بیسواد هستند. البته‏‎ ‎‏می دانستم خواهر دباغ با شهید آیت الله سعیدی ارتباط داشته و شاگرد ایشان بوده اند.‏‎ ‎‏خلاصه خانم دباغ از عهده ایفای این نقش، خیلی خوب برآمدند به نحوی که همه باور‏‎ ‎‏کرده بودند. در ضمن این اسطورۀ مقاومت هیچ گاه از شکنجه ها و اذیتهایی که متحمل‏‎ ‎‏شده بودند، برای بچه ها تعریف نمی کردند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 312
‏     یک روز در زندان قصر چند نفر را آورده بودند که بشکه های بزرگی روی دوششان‏‎ ‎‏بود. آنها آمدند و دور تا دور زندان، اتاقها، ملحفه ها و کف و سقف و همه جا را سمپاشی‏‎ ‎‏کردند که این کار خیلی عمل وحشیانه ای بود. بعد هم تمام درها را بستند و رفتند. آن روز‏‎ ‎‏هوا آنقدر مسموم شده بود که بچه ها به تشنج افتادند. یادم می آید یکی از بچه ها به نام‏‎ ‎‏شهلا، مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دست و پا می زد. فرد دیگری بیهوش‏‎ ‎‏شده بود. همه حالت تهوع داشتند. فقط یکی از خانمها سالم ماند که نام او نسرین بود و‏‎ ‎‏هیکل درشتی داشت! در آن روز بچه ها خیلی عذاب کشیدند. همۀ ما در زندان را محکم‏‎ ‎‏می کوبیدیم و فریاد می زدیم، جیغ می کشیدیم که در را باز کنید و ناگهان انگار نگهبانان‏‎ ‎‏دلشان به رحم آمده بود. آنها به رئیس زندان التماس می کردند که اینها همه دارند‏‎ ‎‏می میرند و اگر می خواهید زنده بمانند باید درها را باز کنید! بالاخره مدتی بعد درها را‏‎ ‎‏باز کردند که چند نفری را کشان کشان به محوطۀ حیاط بردیم. پزشک زندان هم آمد و به‏‎ ‎‏آنها تنفس مصنوعی داد تا کمی سرحال آمدند و بعد از چند ساعت به اجبار دوباره به‏‎ ‎‏اتاقها برگشتیم. البته آن روز خدا را شکر خانم دباغ نبودند؛ چرا که اگر بودند، خدای‏‎ ‎‏ناکرده برایشان اتفاق بدی می افتاد. خانم دباغ در زندان برای من حکم مادر را داشتند.‏‎ ‎‏ایشان نسبت به برنامه های چپیها علیه مذهبیها نگرانی و حساسیت خاصی داشتند.‏‎ ‎‏خیلی از مذهبیها با چپیها گرم می گرفتند ولی خانم دباغ این مماشات را با آنها نداشتند.‏‎ ‎‏امروز که به نحوۀ برخورد ایشان فکر می کنم، درمی یابم این نگرش از دید وسیع خواهر‏‎ ‎‏دباغ، نشأت می گرفته است. خانم دباغ برخوردهای خیلی قاطعی داشتند. اغلب به‏‎ ‎‏کارهای شخصی، خواندن دعا و نماز و عبادت کردن مشغول بودند. البته در زندان‏‎ ‎‏هیچ گاه چهرۀ واقعی خود را نشان ندادند تا ما بتوانیم به طور کامل درسهایی از زندگی‏‎ ‎‏مبارزاتی ایشان یاد بگیریم، ولی عبادات و نوافل شب ایشان به عنوان خاطره ای‏‎ ‎‏فراموش نشدنی در ذهن من باقی مانده است. من فکر می کنم ایشان با سکوت، عبادت و‏‎ ‎‏حجابشان هدف خاصی را دنبال می کردند.‏

‏     رضوانه در زندان مریض احوال بود و این کسالت به علت زندگی در آن زیرزمین نمور‏‎ ‎‏مخوف، اتفاق افتاده بود، ولی همواره متانت و وقار خودش را داشت؛ آن هم در مقایسه‏‎ ‎‏با من که خیلی دختر شیطانی بودم و حتی در آن محیط هم گاهی، دست از جنب و جوش‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 313
‏و شیطانیهایم برنمی داشتم. رضوانه دختر شایسته ای بود و طبیعی بود که از چنان مادری،‏‎ ‎‏چنین دختری به عمل آمده و تربیت شده باشد. من در زندان با همه افراد ارتباط داشتم و‏‎ ‎‏از هر یک از آنها اعم از چپیها و مذهبیها چیز یاد می گرفتم؛ از یکی انگلیسی، از دیگری‏‎ ‎‏ریاضیات و... اما رضوانه یک روزمرّگی خاصی را در زندان با آرامش و صبوری‏‎ ‎‏می گذراند.‏

‏     بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، خیلی مریض احوال بودم. کسالت من به حدی بود‏‎ ‎‏که عموماً حتی در دفتر مدرسه می خوابیدم و توانایی نشستن سر کلاس را نداشتم. بدنم‏‎ ‎‏ضعیف شده بود. احساس می کردم آن سال قادر نخواهم بود به پایۀ بالاتر بروم، با این‏‎ ‎‏همه چون نمی خواستم این تصور پیش بیاید که زندان به درسم ضربه زده، با جدیت‏‎ ‎‏درس خواندم و موفق هم شدم، ولی فکر می کنم رضوانه خانم چند سالی درس نخواند و‏‎ ‎‏بعداً ادامۀ تحصیل داد. چون وضعیت روحی ـ جسمی ایشان بعد از زندان خیلی بغرنج‏‎ ‎‏بود. من هم چون می دانستم شخصی در مدرسه مراقب من است، ارتباطهایم را محدود‏‎ ‎‏کردم؛ بخصوص که خانوادۀ من هم خیلی مواظبم بودند تا دوباره ارتباط پیدا نکنم و‏‎ ‎‏دستگیر نشوم. در زندان قصر به علت دوری طولانی مدت از آفتاب و محرومیت از نور،‏‎ ‎‏از لحاظ جسمی، خیلی ضعیف شده بودم. در ضمن از آنجایی هم که پا به سن بلوغ‏‎ ‎‏گذاشته بودم و وضعیت غذایی و روحی مناسبی هم نداشتم، تمام این عوامل دست به‏‎ ‎‏دست هم داده، باعث شده بودند که بدن من بشدت ضعیف شود. در آن زمان خیلی از‏‎ ‎‏ساعتها را به استراحت و خواب می گذراندم و چنانکه گفتم ترجیحاً، ارتباط خاصی با‏‎ ‎‏کسی یا گروهی برقرار نکرده بودم تا مجدداً دستگیر نشوم. فقط یک بار پس از آزادی ام‏‎ ‎‏به صورت تلفنی با رضوانه صحبت کردم و او، نشانی خانه خودشان را به من داد و‏‎ ‎‏چندی بعد هم ازدواج نمود و به جایی در خیابان پیروزی، نقل مکان کرد که حتی برای‏‎ ‎‏یافتنش به آن محله رفتم ولی پیدایش نکردم. بعدها هم در مراسم سالگرد درگذشت پدر‏‎ ‎‏مرحومم، چندباری به صورت تلفنی با ایشان ارتباط برقرار کردم. در سالهای نزدیک به‏‎ ‎‏پیروزی انقلاب هم که همسرم اصلاً سرکار نمی رفت، به اتفاق از صبح تا شب به‏‎ ‎‏تظاهرات می رفتیم و اصلاً کارمان پیاده روی و تظاهرات شده بود.‏

‏     اوایل انقلاب یکی از دختران خانم دباغ به نام آمنه خانم فوت کرد که ما منزلشان‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 314
‏رفتیم. می خواهم عرض کنم خانم دباغ همه نوع امتحانی را در زندگی خویش پس دادند‏‎ ‎‏و زیباترین فرزندشان ـ آمنه خانم ـ که دانش آموز مدرسه رفاه هم بود فوت کرد که از ما‏‎ ‎‏کوچکتر بود و خیلی سخت است برای یک مادر که عزیزش را از دست بدهد.‏

‏     پس از انقلاب هم که برای آموزش اسلحه و کمکهای اولیه به ورامین می رفتیم، با‏‎ ‎‏شخصی به نام آقای افشار ارتباط داشتم که گویا با خواهر دباغ در ارتباط بود. به هر حال‏‎ ‎‏خود من به طور مستقیم با حاج خانم رابطه نداشتم.‏

‏     خواهر دباغ زنی فعال، پرانرژی، ایثارگر، مسئولیت پذیر، قاطع و زبر و زرنگی بوده و‏‎ ‎‏هستند. شاید از ابتدا تا انتهای این بحث، بیشتر از خودم گفتم تا آن بزرگوار که این به‏‎ ‎‏نقص اطلاعات و داشته های من از این زن مقاوم و این اسطورۀ ایثار و مقاومت‏‎ ‎‏برمی گردد. امیدوارم ایشان هر جا هستند خداوند به سلامت داردشان!‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 315

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 316