خانم سوسن حداد عادل
از زمانی که وارد مدرسه رفاه شدم، با شهید رجایی و همسر آن شهید آشنا شدم. به دلیل جوّ سیاسی این مدرسه، دانش آموزان خواه ناخواه وارد یک مسیر سیاسی می شدند. از آنجا که من با مفهوم زندانی سیاسی چندان غریبه نبودم و از بین خانواده و بستگانم افرادی نظیر برادرها و دایی ام بودند که به دلیل فعالیتهای سیاسی زندانی شده بودند، این جوّ برایم ناآشنا نبود. حتی یک روز یادم می آید چهار ـ پنج نفر از خانواده ما را با هم گرفتند. به هر حال همۀ اینها زمینه ای بود در ذهن من که از دوازده ـ سیزده سالگی در مسیر سیاسی بیفتم. پس از فرار مدیر مدرسه مان ـ خانم توران بازرگان ـ از ایران، ساواک تصمیم گرفت یک سری از بچه های مدرسه را گرفته، مورد بازجویی قرار دهد تا محل زندگی خانم بازرگان را پیدا کند. یکی از دانش آموزانِ بازداشت شده من بودم که همراه سه ـ چهار نفر دیگر بازداشت شدیم. خانمها رویا زمردیان، توانا و رضوانه هم از همین افراد بودند. از این چند نفر من و خانم رضوانه دباغ، مدت بیشتری زندانی بودیم که البته خانم رضوانه دباغ، چیزی حدود چهل روز یا دو ماه زودتر از من آزاد شدند. خلاصه آخرین نفری از دانش آموزان مدرسۀ رفاه که آزاد شد من بودم. زمانی که در مدرسه رفاه بودیم، یک سری اطلاعات از بیرون می گرفتیم و به دانش آموزان دیگر منتقل می کردیم. در ضمن جلساتی را هم با شهید باهنر و شهید رجایی داشتیم و کارهای داخل مدرسه را انتقال می دادیم. بازداشت من هم به خاطر نام خانوادگی ام بود. و از طرف دیگر به فعالیتهایی برمی گشت که در مدرسۀ رفاه داشتم. الآن که به طرز فکر و دیدگاه دختران
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 307
چهارده سالۀ امروز نگاه می کنم و آنها را با خودمان در این سن مقایسه می کنم، می بینم ما در آن سن دید وسیعتری داشتیم و مسائل دیگری برای ما باارزش بودند که الآن اینگونه نیست.
دستگیری من در سال 1352 اتفاق افتاد که مصادف با برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی بود. البته در آن سال خیلیها بازداشت شده بودند. تیرماه همان سال، زمزمه ای بین زندانیان پیچیده بود مبنی بر اینکه در تاریخ 28 مرداد، احتمال دارد آزادیهایی بدهند. خاطرم هست زندان ما یک سلول مستطیل شکل به طول دو و عرض یک و نیم متر بود و در چنین فضای کوچکی، چهار ـ پنج نفر را جا داده بودند به نحوی که موقع خواب نمی شد به راحتی خوابید و تنگی جا و شدت گرمای مرداد ماه در آن محوطۀ کوچک و دم کرده در کمیتۀ ضد خرابکاری، انسان را کلافه می کرد.
یکی از بدترین خاطرات زندان این بود که یک عصر، نگهبانان ساواکی زندان، آب را قطع کردند و آب خوردن و دستشویی رفتن ممنوع شد. این وضع شاید حدود 24 ساعت طول کشید، تحت تأثیر این وضعیت و گرمای شدید هوا، صدای تمام زندانیهای بندها درآمده بود. با این وجود نه تنها آنها راضی نشدند حتی به یک نفر اجازۀ دستشویی رفتن بدهند، بلکه گاهی ضرب و شتم هم می کردند. تقریباً تا فردا عصر آن روز، چنان وضعیتی ادامه داشت. نحوۀ دستگیری من هم به اینگونه بود که حدود ساعت یازده شب به خانۀ ما ریخته بودند حال آنکه من در آن ساعت منزل خاله ام مهمان بودم. آنها اتاقم را زیر و رو کرده ولی الحمدلله چیز خاصی پیدا نکرده بودند؛ بنابراین به خانواده ام گفته بودند خودش را می خواهیم و عکس من را نشان داده بودند. پدر و مادر من فکر کرده بودند به خاطر سؤالاتی دربارۀ برادرانم با من کار دارند. بنابراین مأموران را به در منزل خاله ام آوردند که آنها هم من را آنجا دستگیر کردند. خلاصه ساعت 30:11 یا 12 شب بود که من را بردند در صندلی جلوی یک ماشین کنار راننده نشاندند و یک نفر هم کنارم نشست. حالا شما تصور کنید یک دختربچه چهارده ساله کوچک وضعیف که او را جلوی یک ماشین نشانده اند و توسط سه نفر در صندلیهای پشت و دو نفر در دو طرفش، محاصره شده، چه حسی باید داشته باشد. همان جا احساس کردم نباید ترسید، چرا که آن پنج مرد تنومند واهمه زیادی داشتند و خیلی مراقب من بودند که فرار نکنم. یادم
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 308
می آید از نیمه های راه چشمم را بستند و به کمیته ضد خرابکاری بردند قطعاً خدا در آن لحظه قدرت روحی بالایی به من داده بود که نترسم. در آنجا من را مورد آزار و اذیتهای فراوان جسمی و روحی قرار دادند. از آنجا که من مدام مقاومت می کردم، آنها احساس می کردند من از مسائل اطلاع دارم. خدا را شکر می کنم که در همان چهل روزی که در کمیتۀ ضدخرابکاری زندانی بودم، خانم منظر خیر هم همراه من بودند. شب دستگیری ام به محض اینکه وارد سلول شدم من را به کمیته ضد خرابکاری بردند و تا صبح بیدارم نگاه داشتند. صبح که دوباره وارد سلول شدم، خانم خیر را دیدم. البته ایشان معلم من بودند و من به این بزرگوار علاقه خاصی داشتم. حضور ایشان شور و نشاط خاصی در من ایجاد کرد که توانستم به او تکیه کنم. خانم منظر خیر دعاهای مختلفی را به من یاد دادند. ما با هم قرآن حفظ می کردیم. خیلی وقتها که از بازجویی برمی گشتم و ناراحت بودم، فکر می کردم، حتماً این ناراحتی به طور ناخواسته از طرف من به جمع بچه ها انتقال خواهد یافت، ولی خانم دباغ در آن وضعیت، به حالت شوخی مسأله ای را یادآوری می کردند که باعث خنده و کمرنگ شدن ناراحتی ام می شد. می دانستم ناراحتی ام نباید آنقدر طول بکشد که به دیگران هم منتقل شود، یاد گرفته بودم ناراحتی ام را نباید به سلول بیاورم.
یک شب مرحوم آیت الله ربانی را در محوطه کمیته خرابکاری شکنجه می کردند. ایشان هم پیرمردی ضعیف البنیه و ریزاندام بودند. ما اول نمی دانستیم چه کسی را شکنجه می دهند. یادم هست بچه ها قلاب گرفتند و من از پنجره بالا رفتم و دیدم که آقای ربانی شیرازی است. من ایشان را می شناختم؛ محاسن ایشان را گرفته، سرش را به دیوار می کوبیدند که صدای آن ضربه ها هنوز توی گوش من هست.
بعد از چهل روز ما را به زندان قصر منتقل کردند. احتمال می دادم می خواهند ما را دادگاهی کنند. پس از مدتی رضوانه هم وارد زندان قصر شد. بعد از همۀ ما هم خانم دباغ آمدند. من این بزرگوار را ندیدم، ولی می دانستم که زندانی هستند. زندانی شدن ایشان را از این طریق متوجه شدم که بچه ها در زندان با هم به شکل مورس اطلاعات رد و بدل می کردند، ولی در کمیته ایشان را ندیدم.
زندان قصر دو طبقه بود که در طبقۀ بالا زندانیهای عادی قرار داشتند و طبقه همکف
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 309
مخصوص زندانیان سیاسی بود. زندانیهای عادی برای ترک اعتیاد و موارد غیرسیاسی آمده بودند؛ مثلاً می دیدیم مادری که معتاد بود وقتی به نوزاد خود شیر می داد آن نوزاد هم معتاد شده بود. ته حیاط جایی به نام قرنطینه وجود داشت که این مادر و نوزاد را آنجا نگاه داشته بودند تا این زن دوره ترک اعتیاد را بگذراند و بعد وارد بند عمومی شود. وقتی این بچه گریه می کرد، مادرش جیغ می کشید و ضجه می زد. کف حیاط زندان می غلتید و از شدت درد به خود می پیچید؛ یا مثلاً زنی را می دیدم که ساعت چهار صبح برای اعدام می بردند. به هر حال این صحنه ها و اتفاقات برای من بسیار آزار دهنده و سنگین بود و در روحیه ام عمیقاً تأثیر منفی می گذاشت. با این وجود در زندان قصر بازجوییها خیلی کمتر بود و این موضوع، نشاطی در ما ایجاد می کرد. بنده خانم دباغ را از قبل می شناختم؛ چرا که من و رضوانه همکلاس بودیم و به منزلشان رفته بودم و فکر می کنم در خیابان قیاسی بود. دخترهای خانم دباغ خیلی خانم بودند و من با همه شان دوست بودم. این خانواده بسیار مهمان نواز و خوش برخورد بودند؛ حتی راضیه خانم که از ماها بزرگتر بود، هر وقت که من را می دید، خیلی گرم احوال پرسی می کرد. من و رضوانه می نشستیم و با هم درس می خواندیم. یک شب که در منزل آنها بودم، از بس با بچه ها حرف زدیم و خندیدیم، سر و صدای خانم دباغ بلند شد. آن شب خانم دباغ به پشت بام رفته بودند که یکی از بچه های کوچک را بخوابانند که ناگاه داد زدند: «بچه ها ساکت!» همان کلمۀ «ساکتی» که خانم دباغ با آن مدیریت فوق العاده و همیشگی خودشان گفتند، همه ما را ساکت کرد، به طوری که من احساس کردم که یک عظمت وجودی باید در این صدا باشد. خانم دباغ در منزل، احترام زیادی برای بچه ها قائل بودند و بچه ها حرف شنوی زیادی از مادرشان داشتند. خود من احترام زیادی برای ایشان قائل بودم؛ اما در عین حال به قول معروف از خانم دباغ حساب هم می بردم و سعی می کردم هر موقع که با ایشان برخورد می کنم، اشکالی نداشته باشم و به این صورت قبل از دوران زندان هم، من این بزرگوار را می شناختم. خانم دباغ را که به زندان آوردند اصلاً به خاطر ندارم که آیا با رضوانه خانم با هم بودند و یا جدا! با این وجود انگار این تصویر در ذهنم مانده که خانم دباغ وقتی وارد زندان قصر شدند، مریض احوال بودند. در ضمن ایشان تظاهر به بیسوادی کرده بودند به نحوی که یکی از بچه های
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 310
کمونیست، مأمور شده بود به ایشان به اصطلاح سواد بیاموزد! زندانیان سیاسی هم با ما بودند. ما با آنها ورزش می کردیم و غذا می خوردیم. از همه نوع زندانی سیاسی آنجا وجود داشت. مذهبیها و چپیها هم با هم بودند و مشکلی نداشتند، مگر اینکه بحثی شروع می شد. آن وقت بود که گروهی نسبت به هم موضع می گرفتند. خانم دباغ هیچ گاه با چپیها گرم نگرفتند. من همان موقع هم با اینکه سن کمی داشتم ولی می دانستم موضع خانم دباغ خیلی خاص و منحصر به فرد است. کمونیستها یا چپیها چون می دیدند من سن کمی دارم با من گرم می گرفتند و به من ظاهراً محبت می کردند تا بتوانند روی من تأثیر بگذارند. البته بعدها شنیدم که خانم دباغ به بچه های مذهبی بندمان گفته بودند: مواظب سوسن ـ یعنی من ـ باشید! چون کم سن است، چپیها دارند به او محبت بیش از حد می کنند تا جذب آنها شود! در بین چپیها خانم تنومندی به نام ویدا حاجبی بود که به شش ـ هفت زبان خارجی تسلط داشت و زن بسیار باهوشی بود. شنیده بودیم او یک پسر چهارده ساله داشت و من حس می کردم که این زن ـ ویدا ـ غم دوری پسرش را با حضور من جبران می کند، زیرا محبتهایی که به من می کرد، محبت و دلسوزیهای مادرانه بود. خانمی به نام عاطفه گلسرخی هم بود که جزو مذهبیها نبود و عاطفه هم یک پسر به نام دامون داشت او هم محبتی را که می خواست به بچه اش بکند نسبت به من ابراز می کرد. من هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمی کرد که جذب اینها شوم. خلاصه من در این اندیشه بودم، اما می دانستم نگرانی خانم دباغ نیز واقعاً بجاست.
شب آخری که خانم دباغ می خواستند آزاد شوند، همه ما در اتاق ایشان جمع شده بودیم. پس از اینکه خانم دباغ با همه خداحافظی کردند، به سمت من آمده، من را هم بوسیدند و در گوشی به من گفتند: حواست به این بچه ها باشد، نکند یک وقت بر تو تأثیر نامطلوبی بگذارند! هیچ کس دیگر متوجه این صحبت نشد و من همان جایی که به این نگرانی مادرانه، دلسوزانه و واقعی ایشان پی بردم، دریافتم که هشدار ایشان چقدر منطقی است. چون این بزرگوار، خانم با تجربه ای بودند و آینده نگری بالایی داشتند. در حقیقت می خواستند این مسأله را گوشزد کنند که مبادا من در مسیر زندگی ام دچار انحراف شوم. من هم تا آخرین روزی که در زندان بودم، نصیحت ایشان آویزه گوشم بود. کمونیستها و چپیها، بعضاً به من می گفتند: اگر آزاد شدی به فلان جا برو و در فلان گروه و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 311
دسته فعالیت کن! با این وجود تذکر خانم دباغ باعث شد من متوجه شوم علت آنهمه محبتها چه بوده است.
خانم دباغ در زندان که بودند، در روزهایی غیر از ایام ماه مبارک رمضان روزۀ مستحبی می گرفتند. یادم هست که ناهارشان را برای افطار و شامشان را برای وقت سحر نگه می داشتند. به جرأت می توانم بگویم تا آنجایی که به یاد دارم، ایشان نماز شبشان معمولاً ترک نمی شد. در زندان قصر تمام اتاقهای موجود به یکدیگر وصل بودند و راه داشتند و خواهران همه پهلوی هم می خوابیدند. یادم هست زنی هم با ما هم بند بود که همشهری خانم دباغ محسوب می شد که فکر می کنم نامش خانم تیفتکچی بود و ما معمولاً با هم بودیم. یک روز خانم دباغ در آنجا مشکلی پیدا کردند و حالتی مثل صرع به سراغشان آمد و تعادلشان به هم خورده، به گونه ای که دستها و پاهایشان در هم می پیچید و هر دو چشم این بزرگوار، باز و خیره به سقف مانده بود. هنگام نفس کشیدن، صدایی مثل خر خر از حنجره شان بیرون می آمد. این صحنه برای من خیلی دردناک بود. یادم می آید وقتی ایشان به حالت طبیعی برگشتند، من بشدت گریه می کردم که ایشان من را دلداری دادند. زمانی که بعد از مدتها خانم دباغ را در زندان دیدم، صورتشان تکیده تر و رنگ و رویشان تیره تر شده بود. می شد فهمید که در کمیته ضدخرابکاری، اذیتها و شکنجه های زیادی شده اند و همین مسأله باعث لاغرتر و ضعیف تر شدن ایشان شده بود. رضوانه هم همین طور شده بود. مدام دارو می خورد و همیشه آنتی بیوتیک مصرف می کرد. ما برای اینکه با خمیر نان، مجسمه درست کنیم، چند تا آنتی بیوتیک باز می کردیم و روی خمیرشان می ریختیم که به رنگهای مختلف درمی آمدند و این مایۀ سرگرمی ما می شد. ولی رضوانه هم، قاطعیت، مدیریت و جذبه ای داشت که از روح بزرگی به ارث برده بود. خانم دباغ در زندان آنقدر نقش یک زن خانه دار بیسواد را به طور طبیعی بازی می کردند که خود من هم گاهی باور می کردم ایشان بیسواد هستند. البته می دانستم خواهر دباغ با شهید آیت الله سعیدی ارتباط داشته و شاگرد ایشان بوده اند. خلاصه خانم دباغ از عهده ایفای این نقش، خیلی خوب برآمدند به نحوی که همه باور کرده بودند. در ضمن این اسطورۀ مقاومت هیچ گاه از شکنجه ها و اذیتهایی که متحمل شده بودند، برای بچه ها تعریف نمی کردند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 312
یک روز در زندان قصر چند نفر را آورده بودند که بشکه های بزرگی روی دوششان بود. آنها آمدند و دور تا دور زندان، اتاقها، ملحفه ها و کف و سقف و همه جا را سمپاشی کردند که این کار خیلی عمل وحشیانه ای بود. بعد هم تمام درها را بستند و رفتند. آن روز هوا آنقدر مسموم شده بود که بچه ها به تشنج افتادند. یادم می آید یکی از بچه ها به نام شهلا، مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دست و پا می زد. فرد دیگری بیهوش شده بود. همه حالت تهوع داشتند. فقط یکی از خانمها سالم ماند که نام او نسرین بود و هیکل درشتی داشت! در آن روز بچه ها خیلی عذاب کشیدند. همۀ ما در زندان را محکم می کوبیدیم و فریاد می زدیم، جیغ می کشیدیم که در را باز کنید و ناگهان انگار نگهبانان دلشان به رحم آمده بود. آنها به رئیس زندان التماس می کردند که اینها همه دارند می میرند و اگر می خواهید زنده بمانند باید درها را باز کنید! بالاخره مدتی بعد درها را باز کردند که چند نفری را کشان کشان به محوطۀ حیاط بردیم. پزشک زندان هم آمد و به آنها تنفس مصنوعی داد تا کمی سرحال آمدند و بعد از چند ساعت به اجبار دوباره به اتاقها برگشتیم. البته آن روز خدا را شکر خانم دباغ نبودند؛ چرا که اگر بودند، خدای ناکرده برایشان اتفاق بدی می افتاد. خانم دباغ در زندان برای من حکم مادر را داشتند. ایشان نسبت به برنامه های چپیها علیه مذهبیها نگرانی و حساسیت خاصی داشتند. خیلی از مذهبیها با چپیها گرم می گرفتند ولی خانم دباغ این مماشات را با آنها نداشتند. امروز که به نحوۀ برخورد ایشان فکر می کنم، درمی یابم این نگرش از دید وسیع خواهر دباغ، نشأت می گرفته است. خانم دباغ برخوردهای خیلی قاطعی داشتند. اغلب به کارهای شخصی، خواندن دعا و نماز و عبادت کردن مشغول بودند. البته در زندان هیچ گاه چهرۀ واقعی خود را نشان ندادند تا ما بتوانیم به طور کامل درسهایی از زندگی مبارزاتی ایشان یاد بگیریم، ولی عبادات و نوافل شب ایشان به عنوان خاطره ای فراموش نشدنی در ذهن من باقی مانده است. من فکر می کنم ایشان با سکوت، عبادت و حجابشان هدف خاصی را دنبال می کردند.
رضوانه در زندان مریض احوال بود و این کسالت به علت زندگی در آن زیرزمین نمور مخوف، اتفاق افتاده بود، ولی همواره متانت و وقار خودش را داشت؛ آن هم در مقایسه با من که خیلی دختر شیطانی بودم و حتی در آن محیط هم گاهی، دست از جنب و جوش
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 313
و شیطانیهایم برنمی داشتم. رضوانه دختر شایسته ای بود و طبیعی بود که از چنان مادری، چنین دختری به عمل آمده و تربیت شده باشد. من در زندان با همه افراد ارتباط داشتم و از هر یک از آنها اعم از چپیها و مذهبیها چیز یاد می گرفتم؛ از یکی انگلیسی، از دیگری ریاضیات و... اما رضوانه یک روزمرّگی خاصی را در زندان با آرامش و صبوری می گذراند.
بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، خیلی مریض احوال بودم. کسالت من به حدی بود که عموماً حتی در دفتر مدرسه می خوابیدم و توانایی نشستن سر کلاس را نداشتم. بدنم ضعیف شده بود. احساس می کردم آن سال قادر نخواهم بود به پایۀ بالاتر بروم، با این همه چون نمی خواستم این تصور پیش بیاید که زندان به درسم ضربه زده، با جدیت درس خواندم و موفق هم شدم، ولی فکر می کنم رضوانه خانم چند سالی درس نخواند و بعداً ادامۀ تحصیل داد. چون وضعیت روحی ـ جسمی ایشان بعد از زندان خیلی بغرنج بود. من هم چون می دانستم شخصی در مدرسه مراقب من است، ارتباطهایم را محدود کردم؛ بخصوص که خانوادۀ من هم خیلی مواظبم بودند تا دوباره ارتباط پیدا نکنم و دستگیر نشوم. در زندان قصر به علت دوری طولانی مدت از آفتاب و محرومیت از نور، از لحاظ جسمی، خیلی ضعیف شده بودم. در ضمن از آنجایی هم که پا به سن بلوغ گذاشته بودم و وضعیت غذایی و روحی مناسبی هم نداشتم، تمام این عوامل دست به دست هم داده، باعث شده بودند که بدن من بشدت ضعیف شود. در آن زمان خیلی از ساعتها را به استراحت و خواب می گذراندم و چنانکه گفتم ترجیحاً، ارتباط خاصی با کسی یا گروهی برقرار نکرده بودم تا مجدداً دستگیر نشوم. فقط یک بار پس از آزادی ام به صورت تلفنی با رضوانه صحبت کردم و او، نشانی خانه خودشان را به من داد و چندی بعد هم ازدواج نمود و به جایی در خیابان پیروزی، نقل مکان کرد که حتی برای یافتنش به آن محله رفتم ولی پیدایش نکردم. بعدها هم در مراسم سالگرد درگذشت پدر مرحومم، چندباری به صورت تلفنی با ایشان ارتباط برقرار کردم. در سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب هم که همسرم اصلاً سرکار نمی رفت، به اتفاق از صبح تا شب به تظاهرات می رفتیم و اصلاً کارمان پیاده روی و تظاهرات شده بود.
اوایل انقلاب یکی از دختران خانم دباغ به نام آمنه خانم فوت کرد که ما منزلشان
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 314
رفتیم. می خواهم عرض کنم خانم دباغ همه نوع امتحانی را در زندگی خویش پس دادند و زیباترین فرزندشان ـ آمنه خانم ـ که دانش آموز مدرسه رفاه هم بود فوت کرد که از ما کوچکتر بود و خیلی سخت است برای یک مادر که عزیزش را از دست بدهد.
پس از انقلاب هم که برای آموزش اسلحه و کمکهای اولیه به ورامین می رفتیم، با شخصی به نام آقای افشار ارتباط داشتم که گویا با خواهر دباغ در ارتباط بود. به هر حال خود من به طور مستقیم با حاج خانم رابطه نداشتم.
خواهر دباغ زنی فعال، پرانرژی، ایثارگر، مسئولیت پذیر، قاطع و زبر و زرنگی بوده و هستند. شاید از ابتدا تا انتهای این بحث، بیشتر از خودم گفتم تا آن بزرگوار که این به نقص اطلاعات و داشته های من از این زن مقاوم و این اسطورۀ ایثار و مقاومت برمی گردد. امیدوارم ایشان هر جا هستند خداوند به سلامت داردشان!
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 315
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 316