روایت دوم

حاج آقا متقی

‏ ‏

حاج آقا متقی

‏در سال 1353 مقدمات رفتن به خارج از کشور برایم فراهم شد که به علت شرکت من در‏‎ ‎‏مبارزات و شدت یافتن اختناق بر جوّ سیاسی حاکم در ایران، از کشور خارج شدم. در آن‏‎ ‎‏سالها، تب مبارزات مسلحانه و چریکی پایین آمده بود و رو به اضمحلال می رفت.‏‎ ‎‏خیانتهایی در سازمان اسلامی مجاهدان پیدا شده و ساواک، عده زیادی از مبارزان‏‎ ‎‏مسلمان را بر اثر لو دادنها و اختلافات داخلی گروههای چریکی دستگیر کرده بود. تعداد‏‎ ‎‏زیادی از این مبارزان، علما، افراد برجستۀ دینی و شخصیتهای علمی کشور بودند که در‏‎ ‎‏زندانها به سر می بردند؛ مثلاً آیت الله طالقانی، آیت الله هاشمی رفسنجانی و بسیاری‏‎ ‎‏دیگر از مبارزان در سطوح مختلف مبارزاتی دستگیر شده بودند و شهید رجایی در‏‎ ‎‏زندان به سر می بردند. افراد زندانی هم به طرز فجیعی در زندان مورد شکنجه واقع‏‎ ‎‏می شدند، به طوری که وقتی کسی را می گرفتند، معلوم نبود از زیر شکنجه ها و آزار و‏‎ ‎‏اذیت، جان سالم به در می برد یا نه! در بیرون زندان هم اوضاع بسیار متشنج بود.‏‎ ‎‏مکانهایی مثل حسینیه ارشاد، کانون توحید، مسجد الجواد و... همه بسته شده بودند و‏‎ ‎‏سیاستهای پلیسی خشنی در همۀ مراکز اسلامی روشنگرانه حاکم بود. مرحوم مطهری‏‎ ‎‏هم در آن سالها از منبر و تدریس منع شده بودند. جوانها و دانشگاهیان هم به لحاظ‏‎ ‎‏اختناق موجود، در شرایط بسیار سختی به سر می بردند و از همه بدتر، وجود نفاقی بود‏‎ ‎‏که بین افراد سازمان چریکی اسلامی رعد پیدا شده بود. عده ای از آنها یا از ابتدا‏‎ ‎‏کمونیست بودند و مسلمان نبودند و تظاهر به اسلام می کردند، یا بعضی از آنها بر اثر‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 327
‏انحرافات، کمونیست شده بودند و ایدئولوژی ماتریالیستی را به عنوان ایدئولوژی مبارزه‏‎ ‎‏مطرح می کردند و معتقد بودند برخی از افراد در حق دوستان خود که مبارز و مسلمان‏‎ ‎‏هم بودند، خیانتهایی کرده اند. یادم می آید در عرض یک سال، چیزی حدود 170 تا‏‎ ‎‏180 مورد درگیری خیابانی بین ساواک و افرادی که تحت تعقیب بودند، رخ داد که در‏‎ ‎‏بیشتر موارد، منجر به شهادت و کشته شدن آنها می شد. خود افراد کمونیست افرادی را‏‎ ‎‏که تغییر عقیده داده بودند حذف فیزیکی می کردند. مرحوم شهید مجید شریف واقفی‏‎[1]‎‎ ‎
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 328
‏ـ که در حال حاضر دانشگاه صنعتی شریف به نام وی است ـ یکی از چهره های شاخص‏‎ ‎‏و برجسته آنها بود که به دلیل اسلام گرایی و اعتقاد به دین توسط آنها به شهادت رسید.‏‎ ‎‏شهید صمدیه لباف ـ که بیمارستان لباف در تهران به نام اوست ـ به دست همین افراد‏‎ ‎‏شهید شد. این گروه تعداد زیادی را هم لو دادند. شرایط بسیار سختی در مبارزه حاکم‏‎ ‎‏شده بود. این افراد کتابی هم به نام ‏‏بیانیه مواضع ایدئولوژیک‏‏ منتشر کرده بودند که در این‏‎ ‎‏بیانیه ـ مانیفیست ـ مطالبی در نقد و طعن اسلام و رد بعضی از اعتقادات اسلامی مزوّرانه‏‎ ‎‏و متناقض (‏‎Paradoxical‎‏) مطرح شده بود. جوانها که این مطالب را می خواندند، به دلیل‏‎ ‎‏جوّ بسیار بد فرهنگ مبارزه، احتمال سست شدن اعتقادشان به ارزشهای اسلامی و‏‎ ‎‏درافتادنشان به دام کمونیست بسیار زیاد بود. خیلیها اصلاً این کتاب را گمراه کننده و جزو‏‎ ‎‏کتب ضاله تشخیص داده بودند و از خواندن و حتی خریدن آن نیز پرهیز می کردند و‏‎ ‎‏دیگران را هم از این کار باز می داشتند.‏

‏     به هر حال جوّ عمومی مبارزه، در اثر همین تنشها و به هم خوردگی تعادل مبارزات،‏‎ ‎‏جوّ بدی بود. سردرگمی عجیبی رواج داشت. همه ناراحت بودند؛ مخصوصاً مبارزان‏‎ ‎‏مسلمان که خبرهای وحشتناکی از آنها به گوش می رسید. خبرهایی که از بیرون زندان به‏‎ ‎‏گوش می رسید، خیلی ناراحت کننده بود. بنده در همان زمان در یک چنین شرایطی بود‏‎ ‎‏که با خواهر دباغ آشنا شدم. به یاد دارم دو نفر از برادران من به نامهای علی متقی و‏‎ ‎‏حسین متقی در همان شرایط خفقان آور، در جریان مبارزات خود، به نحو مرموزی به‏‎ ‎‏شهادت رسیدند. این دو، افراد شاخصی بودند که ساواک همیشه در تعقیبشان بود و‏‎ ‎‏پرونده های زیادی از ایشان داشت. علی و حسین متقی در بحبوحه جریانات مبارزه های‏‎ ‎‏دانشجویی و مسائل مربوط به دانشگاه یک روز که به کوه رفته بودند، به طرز مشکوکی‏‎ ‎‏کشته شدند. بعدها ساواک اعلام کرد که آنها در کوه یخ زده اند، بر اثر این پیشامد، تعادل‏‎ ‎‏عاطفی خانواده به هم خورد. مادر من خیلی به این فرزندانش علاقه داشت، به گونه ای‏‎ ‎‏که کوچکترین تأخیر آنها را نمی توانست تحمل کند. وقتی خبر شهادت برادرانم را به‏‎ ‎‏مادرم دادند، تعادلش را از دست داده بعدها هم بر اثر ناراحتی فراوان، شب و روز گریه‏‎ ‎‏می کرد. بخصوص هم که جنازه آن دو، تقریباً پس از مدت زمانی طولانی پیدا شد. در‏‎ ‎‏چنین شرایطی خانم دباغ، برای سر سلامتی دادن مدام به منزل ما سر می زدند که حضور‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 329
‏ایشان برای مادر و خواهرانم بسیار مغتنم و تسلی بخش بود.‏

‏     خواهر دباغ، فردی قهرمان و با روحیه ای قوی بودند که طی همان آمد و شد چند‏‎ ‎‏روزه، با برپایی مراسم عزاداری و روضه خوانی، موجبات تسلای خاطر ساکنان خانه را‏‎ ‎‏فراهم کرده بودند. برخورد ایشان با مردم هم، برخوردی از سر محبت، خلق نیکو و سعه‏‎ ‎‏صدر بود. این بزرگوار با یک روی باز و اخلاقی کریمه با مردم برخورد می کردند. ابتدای‏‎ ‎‏آشنایی ما با این بزرگوار، به این مناسبتها برمی گشت. بعد از اینکه بنده در جریان مبارزه،‏‎ ‎‏تحت تعقیب ساواک واقع شدم و تعدادی از دوستانم را دستگیر کرده، به زندان بردند،‏‎ ‎‏نوبت به من رسید و شبی هم برای دستگیر کردن من آمدند. شب از نیمه گذشته بود.‏‎ ‎‏البته در آن هنگام، من توانستم به کمک مادرم، از چنگ آنها فرار کنم و ذکر جزئیات آن نه‏‎ ‎‏در این مختصر می گنجد و نه لزومی دارد. آن شب، من به تهران رفتم و پس از آن دیگر با‏‎ ‎‏خواهر دباغ در ارتباط بودم که البته ایشان هم تازه از زندان آزاد شده بودند و در جریان‏‎ ‎‏مبارزات شهید آیت الله سعیدی در مسجد غیاثی جلساتی داشتند و در آنجا ضمن برپایی‏‎ ‎‏مجالس وعظ و خطابه، برنامه های سیاسی خودشان را هم تبلیغ می کردند. یکی از‏‎ ‎‏شاگردان آیت الله سعیدی، خواهر دباغ بودند که به روش ایشان التزام و پایبندی خاصی‏‎ ‎‏داشتند. گویا پس از دستگیری شهید آیت الله سعیدی، خواهر دباغ را هم دستگیر کردند‏‎ ‎‏که ایشان، بشدت مورد شکنجه واقع شدند. از خواهر دباغ با توسل به زور و شکنجه‏‎ ‎‏می خواستند اعتراف بگیرند ولی ایشان در برابر شکنجه های آنها صبر و تحمل نشان‏‎ ‎‏داده، چیزی را بروز ندادند. با این همه، بر اثر شکنجه های فراوانی که بر جسم و روح‏‎ ‎‏خواهر دباغ، در مدت زندانی و تحت بازجویی بودنشان وارد آوردند، ایشان تا یک سال‏‎ ‎‏بعد از آزادی از زندان تحت درمان بودند و وضعیت جسمانی بسیار وخیم و بدی داشتند‏‎ ‎‏که دل اطرافیان و دوستان را به درد می آورد. با این وجود، خواهر دباغ روحیه بسیار‏‎ ‎‏محکمی داشتند. در آن شرایط، ما هرگاه به منزل ایشان سرمی زدیم، می دیدیم با وجود‏‎ ‎‏داشتن هفت دختر و یک پسر کوچک که دبستان می رفتند و علی رغم وضعیت نامناسب‏‎ ‎‏جسمانی باز هم به مبارزات خود ادامه می دادند؛ مثلاً پسر ایشان، در اثر زندان رفتنهای‏‎ ‎‏مکرر مادر و عدم رسیدگی به ایشان، دارای ناراحتی تنفسی شده و ریه هایش عفونت‏‎ ‎‏کرده بود که این وضعیت، آن طفل معصوم را بشدت آزار می داد. به هر حال اداره کردن‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 330
‏خانه ای، با هشت فرزند کوچک و مریض و وضع آشفته ای که در آن زمان حاکم بود،‏‎ ‎‏روحیه ای مستحکم و ایمانی بالا می خواست که خواهر دباغ داشت و ما واقعاً این روحیه‏‎ ‎‏بسیار قوی و سرشار از امید، مقاومت، اعتقاد و ایمان را در ایشان می دیدیم و همیشه‏‎ ‎‏غبطه می خوردیم. همه معترف بودیم که ایشان شخصیت بی نظیری دارند و شخصیتی‏‎ ‎‏مانند ایشان را در مردها هم کمتر می یافتیم و زن بودن ایشان و مردانه زیستن و مقاومت‏‎ ‎‏کردنشان، تعجب ما را صد چندان می کرد.‏

‏     من در آن روزها به سبب اینکه در مسیر مبارزه، با خواهر دباغ همکاری و رفت و آمد‏‎ ‎‏داشتم، اعلامیه های حضرت امام یا مسائل مربوط به مبارزات داخل کشور را جمع آوری‏‎ ‎‏می کردم. خانم دباغ در آن مقطع، یکی از کانونهای اصلی مبارزه محسوب می شدند که به‏‎ ‎‏سبب ارتباطات گسترده ای که با حوزه ها و افراد مختلف داشتند، کارهای فراوانی را رفع‏‎ ‎‏و رجوع می کردند. در آن ایام مقدمات سفرم به خارج از کشور مهیا شد و من پس از‏‎ ‎‏خداحافظی با خواهر دباغ عازم سفر شدم؛ حال آنکه اعضای خانواده من نمی دانستند‏‎ ‎‏من کجا می روم و مقصدم کجاست. من هم چیزی به آنها نمی توانستم بگویم؛ چرا که‏‎ ‎‏تلفنها توسط ساواک شنود داشت و کنترل می شد و بیم آن می رفت که اگر تلفنی با کسانی‏‎ ‎‏مثلاً افراد خانواده ام ارتباط برقرار کنم ساواک آنها را دستگیر کند و احتمالاً مورد شکنجه‏‎ ‎‏و آزار و اذیت قرار دهد و از این طریق مقصد و مسیر ما لو برود و دستگیر و زندانی شوم‏‎ ‎‏و در جریان مبارزات، خللی ایجاد شود. از طرفی هم وجود رابطه های عاطفی بسیار قوی‏‎ ‎‏بین من و پدر و مادرم و بخصوص مادرم که دو فرزندش را هم در حادثه ای مشابه از‏‎ ‎‏دست داده بود مانع از آن می شد دست به عملی بزنم که توسط ساواک دستگیر و زندانی‏‎ ‎‏شوم و موجبات تألمات و آزار دیدن خانواده فراهم شود. از این رو برای ایشان‏‎ ‎‏باورنکردنی و سخت بود.‏

‏     آنها پذیرفتند که من به هر صورت ممکن از کشور خارج شوم. من نیز به بهانه ادامه‏‎ ‎‏تحصیل از ایران خارج شدم؛ حال آنکه نمی دانستم به کجا دارم می روم و مقصد بعدی ام‏‎ ‎‏کجاست. در این حین شخصی به من کمک کرد به ترکیه بروم؛ در حالی که به خانواده ام‏‎ ‎‏گفته بودم عازم کشور هند هستم. لحظات آخر وداع را هیچ گاه فراموش نمی کنم و تا‏‎ ‎‏همیشه تصویر آن مقابل دیدگان ذهن من است. دقایق سختی بود! مادرم از بس گریسته‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 331
‏بود، چشمانش دو کاسه خون شده و رود اشکهایش خشکیده بود. توانایی حرف زدن‏‎ ‎‏نداشت و هر لحظه بیم آن می رفت که سکته کند و توانایی حرکتش را از دست بدهد. با‏‎ ‎‏این همه در تمام مدت لبهایش می جنبید و برایم دعا می کرد که سفرم بی خطر باشد و‏‎ ‎‏اسیر دست جلادان ساواک نشوم. از یک طرف ارتباط عاطفی بسیار شدید بین ما، مانع‏‎ ‎‏از رفتن من شد و برای رفتن تردید داشتم و از طرفی دیگر ناچار بودم از کشور خارج‏‎ ‎‏شوم. به هر حال این زندگی، زندگی ای سیاسی بود که ما خودمان انتخاب کرده بودیم.‏‎ ‎‏دیگر زمان جدایی رسیده بود و لحظات جدایی بسیار سخت است. فکر نمی کنم هیچ‏‎ ‎‏لحظه ای در زندگی سخت تر از جدایی عزیزان از یکدیگر باشد. اینکه نمی دانی آیا‏‎ ‎‏دوباره عزیزانت را خواهی دید، یا نه و... انگار آنها هم من را با همین نگاه می دیدند و در‏‎ ‎‏ذهنشان همین تردیدها و سؤالها جاری بود؛ مثلاً نمی دانستند در همین لحظه که دارم از‏‎ ‎‏ایشان جدا می شوم آیا ممکن است زنده برگردم؟ آیا چه اتفاقی برایم خواهد افتاد و...‏

‏     جوان نوزده ـ بیست ساله ای بودم که تازه دیپلم گرفته و از دبیرستان فارغ التحصیل‏‎ ‎‏شده بودم. خیلی فرز و زرنگ بودم و حواسم جمع بود که ساواک تعقیبم نکند. ما‏‎ ‎‏مبارزان، معمولاً تردد ساواکیها را در خیابان تحت نظر داشتیم و خیلی چیزها‏‎ ‎‏دستگیرمان شده بود؛ مثلاً رنگ ماشینهای ساواکیها و حتی شماره آنها را می شناختیم،‏‎ ‎‏چهره های افراد ساواک را در مخیله مان تصویر کرده بودیم. در مسیرهایی هم که تردد‏‎ ‎‏می کردیم و در آنها احتمال خطر وجود داشت، مدام مراقب بودیم گیر نیفتیم. این مسیرها‏‎ ‎‏را دهها بار کنترل می کردیم تا مبادا ساواک تعقیبمان کرده باشد. وقتی هم که رد‏‎ ‎‏می شدیم، دیگر نمی توانستیم برگردیم و به پشت سرمان نگاه کنیم؛ چرا که برگشتن،‏‎ ‎‏خود، باعث می شد دیگران به ما مشکوک شوند. به همین منظور با توسل به بهانه های‏‎ ‎‏مختلف نظیر افتادن و به زمین خوردن تعمدی یا توقف در کنار آب سردکنهای عمومی،‏‎ ‎‏مراقب اطراف خود بودیم تا مبادا تحت تعقیب باشیم. به این صورت بود که می توانستیم‏‎ ‎‏به منزل خواهر دباغ سر بزنیم و خارج شویم. البته در هر رفت و آمد، مکرراً دعا‏‎ ‎‏می خواندیم و ذکر می گفتیم تا مبادا دستگیر شویم. من این دعاها را از پدرم آموخته بودم.‏‎ ‎‏پدرم روحانی بود و به دعا اعتقاد زیادی داشت. او همیشه به من می گفت که هر موقع‏‎ ‎‏احساس کردی دشمن در تعقیب توست و مضطرب شدی، این آیه مبارکه از قرآن را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 332
‏بخوان ‏و جعلنا من بین ایدیهم سدّا و من خلفهم سداً فأغشیناهم فهم لایبصرون‎[2]‎‏ که من همواره آیه‏‎ ‎‏مزبور را که از سوره یاسین است، قرائت می کردم.‏

‏     خواهر دباغ جزو شاخصترین چهره های انقلابی ـ مبارزاتی ای بودند که من در طول‏‎ ‎‏فعالیتهای سیاسی دیده بودم. ایشان با مرحوم دکتر علی شریعتی، روانشاد مهندس‏‎ ‎‏مهدی بازرگان و زنده یاد حاج سید احمد آقا خمینی که آن زمان در قم تشریف داشتند،‏‎ ‎‏ارتباط داشته، با مبارزان قم هم در ارتباط بودند. خواهر دباغ بین تهران و قم دائماً تردد‏‎ ‎‏می کردند و در هیچ یک از این روابط و ارتباط برقرار کردنها ما گرفتار مأموران ساواک‏‎ ‎‏نشدیم. من این اقبال را هم نتیجه دعاهایی می دانم که پدر و مادرم پشت سر ما خوانده‏‎ ‎‏بودند. گمان می کنم این خواسته مادرم را خداوند اجابت کرده بود که ما به دست ساواک‏‎ ‎‏نیفتیم. به هر حال ما موفق شدیم به سوریه و لبنان برویم. در این دوران، من با شخصیتی‏‎ ‎‏آشنا شدم که آشنایی او برایم بسیار با ارزش و مغتنم بود و تأثیر زیادی در زندگی سیاسی‏‎ ‎‏من گذاشت. این شخصیت که بعدها در اتفاق سرخ هفتم تیر به لقاء الله پیوست، کسی جز‏‎ ‎‏شهید محمد منتظری فرزند آیت الله حسینعلی منتظری نبود که آن روزها نام حقیقی اش‏‎ ‎‏را نمی دانستیم و به او استاد می گفتیم؛ چرا که نقش غیرقابل انکاری در پیشبرد مقاصد‏‎ ‎‏انقلابی داشت. شهید منتظری که در آن زمان در سوریه و لبنان چهره شاخصی محسوب‏‎ ‎‏می شد همواره از امام (س) در نجف رهنمودهای لازم را می گرفت و مثل عقابی تیزپرواز‏‎ ‎‏بر فراز همه کشورهای اسلامی در پرواز بود. من همواره تعجب می کردم که یک انسان،‏‎ ‎‏چقدر می تواند مقاوم و نیرومند، ایثارگر و از خود گذشته و در نهایت موفق باشد؟‏‎ ‎‏شخصی که صبح در عراق پیش امام (س) بود و شب در لبنان پیش ما و فردا در اروپا و‏‎ ‎‏روز بعدش در هند و پاکستان و... واقعاً شخصیتی استثنایی بود که دائماً در کشورهای‏‎ ‎‏اسلامی رفت و آمد داشت و تلاش می کرد جبهه مبارزاتی مجاهدان و مبارزان را در‏‎ ‎‏خارج از کشور تقویت کند. در عین حال هم چهره های مهم مبارزات را به هم بشناساند و‏‎ ‎‏هم امکانات مبارزه را علیه شاه و حکومت منفور او در آن زمان متمرکز کند. من حدود‏‎ ‎‏سه سال خارج از کشور و با ایشان محشور بودم. در طول این مدت ندیدم در طول‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 333
‏شبانه روز، بیشتر از سه یا چهار ساعت بخوابد. شهید منتظری در روز، بیست ساعت کار‏‎ ‎‏می کرد. ما هم که جوان بودیم و تازه وارد گود اینگونه مبارزه ها شده بودیم، برایمان‏‎ ‎‏خیلی سخت و غیرقابل باور بود که بتوانیم روزی فقط سه ـ چهار ساعت بخوابیم. اصلاً‏‎ ‎‏احساس می کردیم چنین کاری از حد توانمان فراتر است. ‏

‏     به هر حال پس از آشنایی با شهید منتظری و شناخت پیدا کردن از انرژی فراوان‏‎ ‎‏وجودی ایشان، پیشنهاد دادم تسهیلاتی فراهم کند تا بسیاری از چهره های فعال مبارزاتی‏‎ ‎‏و سیاسی ساکن در ایران را به خارج از کشور دعوت کنیم؛ چرا که در آن شرایط هر کس‏‎ ‎‏به دست نیروهای پلیسی و امنیتی رژیم می افتاد، به نوعی دیگر چشم امید نداشتیم او را‏‎ ‎‏یک بار دیگر و زنده، بیرون از زندان ببینیم، زیرا امثال شهید آیت الله سعیدی، شهید‏‎ ‎‏غفاری و چه بسیار شهدای دیگر را که تحت شکنجه های سفاکانه مأموران ساواک به‏‎ ‎‏شهادت رسیده بودند، دیده بودیم. به هر حال پیشنهاد من در شهید منتظری اثر کرد و از‏‎ ‎‏آنجا که او نیز اعتقاد داشت در خارج از کشور آن فضای اختناق حاکم بر ایران آن سالها‏‎ ‎‏وجود ندارد و افراد در این کشورها، ساده تر می توانند فعالیت و مطالعه کنند، امکاناتی‏‎ ‎‏فراهم نمود و خود من را مأمور کرد به ایران برگردم و این مأموریت را به انجام برسانم.‏‎ ‎‏من هم به ایران آمدم و شروع به کار کردم. یکی از مدعوین آن سالها، همین خانم مرضیه‏‎ ‎‏دباغ بود که به ایشان اشاره خواهم کرد. مرحوم دکتر علی شریعتی هم از جمله افرادی‏‎ ‎‏بود که من، ضمن مذاکره ای حضوری به او گفتم امکانات خارج شدن از کشور برایش‏‎ ‎‏فراهم است. افراد دیگری هم بودند که برخی از آنها هم اینک در قید حیات هستند. در‏‎ ‎‏مورد خروج خواهر دباغ نیز از کشور، تمامی کارها با موفقیت انجام شد. کیفیت کار به‏‎ ‎‏اینگونه بود که گذرنامه ای در اختیار من بود که عکس آقای ناجیان را به آن ضمیمه‏‎ ‎‏کردیم. ایشان که الآن مدیر یکی از شرکتهای بزرگ انتشاراتی و فرهنگی تهران است و‏‎ ‎‏کتابهای فراوانی در زمینه دین و سیاست منتشر کرده، در آن روزگار یکی از چهره های‏‎ ‎‏فعال مبارزه بود. آقای ناجیان برادری هم داشت که ما مدتی در خوزستان با هم همکاری‏‎ ‎‏داشتیم و مدیر مؤسسه اسلامی رسا بود و بعدها به فیض عظیم شهادت نائل آمد.‏

‏     گذرنامه مزبور را که متعلق به فرد دیگری بود و عکس آقای ناجیان را به آن چسبانده‏‎ ‎‏بودیم، آماده کردیم و خواهر دباغ را هم به عنوان همسر ایشان، با آقای ناجیان اعزام‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 334
‏کردیم و آن دو به اتفاق و به راحتی از کشور خارج شدند. سپس خواهر دباغ به سوریه‏‎ ‎‏رفت و چند سالی در سوریه بود و دیگر موفق نشد به ایران برگردد و پس از چند سفر به‏‎ ‎‏کشورها و پایتختهای اروپایی نظیر لندن و فرانسه، در همان لبنان و بیروت ماند و به‏‎ ‎‏تعدادی از خواهران مبارز و مسلمانی که به مبارزات چریکی رو آورده بودند، آموزش‏‎ ‎‏می داد. من تا آن زمان همسر ایشان ـ حاج حسن آقا دباغ ـ را ندیده بودم و کیفیت ماجرای‏‎ ‎‏آشنایی من با ایشان بدین گونه بود که یک روز به ما خبر دادند مرد نسبتاً مسن و جا‏‎ ‎‏افتاده ای به لبنان آمده و خانه به خانه و کو به کو می گردد و از این هتل به آن هتل و از آن‏‎ ‎‏مسافرخانه به این مسافرخانه می رود و خلاصه به هر جایی که احتمال می دهد چند‏‎ ‎‏ایرانی در آنجا باشد، سر می زند و درباره خواهر دباغ و محل اقامتش پرس و جو می کند.‏‎ ‎‏وقتی ما قضیه را پیگیری کردیم کاشف به عمل آمد که این مرد کسی نیست جز حاج‏‎ ‎‏حسن آقا دباغ، همسر خواهر دباغ. سپس شرایطی فراهم کردیم تا این دو همدیگر را‏‎ ‎‏ملاقات کنند و این کار انجام شد و حاج حسن آقا هم پس از اینکه دید همسرش در کمال‏‎ ‎‏سلامت مشغول ادای دین و مبارزه است، آرام گرفت و با آرامش به ایران بازگشت.‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 335

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 336

  • )) شهید مرتضی صمدیه لباف و مجید شریف واقفی از فعالان سازمان مجاهدین خلق ایران بودند. مرتضی صمدیه لباف قبل از سال 1350 به عضویت سازمان مجاهدین درآمد و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. به من ـ لطف الله میثمی ـ گفته بود که ابتدا در یک کادر علنی فعالیت می کند که با سازمان مخفی در ارتباط بوده است، اما بعد از اینکه یک مسأله امنیتی برایش به وجود آمد، سعی کرد مخفی شود. با آنکه او عاشقانه و تمام وقت در خدمت مردم بود، اما ساواک تا سال 1353 از مخفی شدن او هیچ اطلاعی نداشت. وی که از سال 50 تا 52، یازده خانه عوض کرده بود، من را بی اختیار به یاد مسلمانان مهاجر و خانه به دوش می انداخت... [وی] دقت زیادی در انجام کارها داشت و در عمل به اعتقاداتش بی نظیر و محکم بود. یک بار که برای شناسایی به جاده ساوه رفته بودیم، اصرار داشت زودتر به خانه برگردیم. بعداً متوجه شدم که اصرار او، برای رسیدن به اقامه نماز اول وقت بوده است... مرتضی در موارد نظامی و امنیتی ملاک تشخیص درست از نادرست شده بود و زندگی آرام او باعث می شد هیچ کس به او شک نکند... هیچ کس نمی توانست تشخیص بدهد که مرتضی دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی شریف است یا یک فرد مبارز. [یک روز که مرتضی] هابیل وار به سر قرار می رود تا برادر همرزمش را ملاقات کند، تیری [از جانب همان همرزم] پهلویش را سوراخ می کند... فرد ضارب و همکارش که سر قرار مرتضی آمده بودند، مأمور بودند همان کاری را با مرتضی بکنند که دو رفیق دیگر، سر قرار با مجید شریف واقفی کردند. آنها مجید را کشتند، جسدش را به بیابان برده و سوزاندند. اما مرتضی با ابتکار خود آن دو را فراری می دهد. با وجود خونریزی شدید پهلو، حود را به بیمارستان دشمن تسلیم نکرده و حتی به بیمارستانهای عادی شهر هم نمی رود و به منزل یکی از اقوامش می رود. [آنجا] هر چه از او می پرسند:... موضوع چیست؟ تنها یک جمله از او می شنوند: بعضی از رفقا به من نارو زدند.          [پس از دستگیری مرتضی] او را به بدترین شکل شکنجه می کنند، اما مقاومت می کند... مرحوم آیت الله طالقانی که همان موقع در کمیته مشترک بازداشت بود، بدون اجازه به بالین مرتضی می رود و می پرسد: صمد چه شد؟ چرا اینطور شد؟ مرتضی جواب می دهد: حاج آقا از قرآن جدا شدیم، به این روز افتادیم.          ... هدف مرتضی صمدیه لباف و مجید شریف واقفی، مشخص کردن نسبت درست دین و علم بود... بالاخره مرتضی در سحرگاه چهارمین روز بهمن 1354 همراه با عبدالرضا منیری جاوید و مرتضی لبافی نژاد به جوخه های اعدام سپرده شد.          نقل از نشریه سیاسی ـ راهبردی چشم انداز ایران؛ 18 مقاله شهید صمدیه لباف پوینده نسبت به دین و علم)؛ لطف الله میثمی، بهمن و اسفند 1381، ص 4ـ8.
  • )) یس/ 9.