آقای غلامرضا آذربن
آشنایی من با خواهر دباغ به سالهای اولیه پیروزی انقلاب و اواخر سال 1358 برمی گردد. این سالها مصادف است با دورانی که مملکت، بخصوص در نواحی غربی کشور به دلیل وجود اختلافات مذهبی بین شیعه و سنی و حضور عوامل ضد انقلاب و منحرف مخصوصاً منافقین و توده ایها متشنج بود. در این نواحی، برادران اهل تسنن و دراویش اهل حق، از جمله گروههایی بودند که به سادگی تحت تأثیر گروهکها قرار می گرفتند. در چنین وضعی با رهبری امام، ایرانیان مسلمان و شیعی، منسجم و محکم و مقاوم ایستاده بودند، به طوری که اجازه نمی دادند منطقه قصرشیرین و سر پل ذهاب هم مانند کردستان دچار بحران شود. در آن سالها با توجه به اینکه راههای نفوذ از مرز به داخل مملکت زیاد بود، رفت و آمد زیادی به صورت مخفی و قاچاق صورت می گرفت و این تردد منطقه را ناامن و آلوده کرده بود. حتی گاهی در بخشی از جاده های خاکی آن اطراف که از زمان رژیم سابق به دلایل امنیتی وقت، مین گذاری شده بود، انفجارهایی مکرر به دلیل برخورد افراد با مینها رخ می داد که به نوبه خود اوضاع را متشنج تر می کرد. اگر شما روزنامه های آن زمان را مرور کنید، با اوضاع بحرانی آن ایام کاملاً آشنا خواهید شد و پی خواهید برد که وضعیت آن مناطق دارای چه بحرانهایی بوده است. امروزه ترسیم اوضاع آن مناطق کار ساده ای نیست. حال با لحاظ کردن شرایط عصری آن روز ایران، بررسی نقش زنی چون خواهر دباغ بسیار ضروری و لازم است؛ آن هم در شرایطی که اوضاع و احوال غرب کشور کاملاً به هم ریخته بود و بسیار نامناسب
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 345
می نمود. در چنین شرایطی خواهر دباغ با حضور خود و اعمال راهبردهای (استراتژیهای) ویژه و مناسب تأثیر بسزایی در آرام کردن منطقه و بالا بردن روحیه مردان و زنان گذاشت و توان رزمی مردم را مضاعف کرد که این مهم به یاری سخنرانیهای پیاپی و تبلیغات به جای ایشان و یاری و فضل خداوند شکل گرفت. خلاصه اینکه ما در آن روزگار بحرانی از حضور ایشان و همکاری با آن بزرگوار بسیار نفع بردیم. این جریان که درباره آن سخن می گوییم به نیمه دوم سال 1358 برمی گردد و من در آن زمان به عنوان مسئول کمیته منطقه سرپل ذهاب و قصر شیرین در سپاه پاسداران آن خطه مشغول خدمت بودم. حال نقش خانم دباغ در روزهای اولیه انقلاب از جنبه های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و نظامی، و جنگ به چه صورت بود، بررسی مفصل و مجزایی می خواهد که به خلاصه ای از آن خواهم پرداخت.
در آن روزها که هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود، مسأله لبنان و فلسطین و بحران این دو کشور به خاطر تجاوزات رژیم صهیونیستی اسرائیل، بیش از هر موضوع دیگری مورد بحث قرار می گرفت و مردم ثابت کردند که در این شرایط در جانبداری از فلسطین بسیار ثابت قدم هستند و حضور خواهر دباغ از چند جهت بسیار ضروری و چشمگیر بود:
1. از نظر اجتماعی و فرهنگی: ایشان در جلساتی که ما ترتیب می دادیم، با پوششی کاملاً اسلامی و شایسته یک زن مسلمان شرکت کرده، به سخنرانی و انجام کارهای تبلیغاتی می پرداختند که در آن شرایط انصافاً، اینگونه عمل کردن تأثیر فراوان و برد زیادی از لحاظ تبلیغی داشت و مؤثر واقع می شد.
2. از نظر نظامی: در آن زمان هنوز پاسگاههای مرزی به علت اینکه مرزها پاکسازی نشده بودند، وضعیتی بحرانی داشتند و نیروهای مستقر در این پاسگاهها همیشه مسلح بودند. با اینکه هنوز جنگ شروع نشده و واقعه کردستان اتفاق نیفتاده بود ولی توطئه همیشه وجود داشت و شرایط بحرانی بود. گاهی با عناصر ضد انقلاب در مرزها درگیر می شدیم. در این شرایط بحرانی، خواهر دباغ با گرفتن اسلحه و حضور یافتن در پاسگاه، باعث تقویت روحیه برادران می شدند؛ همان گونه که حضور خواهران در طول هشت سال دفاع مقدس در پشت جبهه ها باعث تقویت روحیه رزمندگان اسلام می شد و این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 346
مسأله ثابت شده است. حضور ایشان به تنهایی و با اعتماد به نفسی بی نظیر در پاسگاهها، با آن پوشش اسلامی و با حالتی آماده به رزم و محکم، باعث تقویت روحیه نظامی و ایمانی رزمندگان می شد. بارها و بارها ایشان شبانه در پاسگاههای پرویز و دارخوین که از پاسگاههای مرزی است، حضور می یافتند و حتی شب هم آنجا می ماندند. در اینجا بد نیست که اشاره مختصری هم به وضعیت آن روز پاسگاهها بشود تا معلوم گردد حضور یافتن و استقرار در آنجا چه شهامتی لازم داشته است.
موقعیت جغرافیایی پاسگاهها به گونه ای بود که در مسیر تردد و آمد و شد عناصر و نیروهای ضد انقلاب واقع شده بودند و هر آن در معرض حمله آنها قرار داشتند و در چنین مکانی باید دائماً به حالت مسلح استقرار می یافتیم. پاسگاه پرویز ـ که پیشتر از آن نام بردیم ـ جزو اولین نقاطی بود که دشمن به آن حمله کرد و از آن سمت وارد خاک ایران شد. در چنین محل ناامنی ـ چنانکه گفتیم ـ خواهر دباغ حضور می یافتند و با بیتوته در آن، شب را به روز می رساندند و به رزمندگان اسلام روحیه می دادند.
3. از نظر سیاسی: برای کسانی که در محلهای یادشده مستقر بودند و از آنجا پاسداری می کردند، طبیعتاً خیلی مهم بود با زنی رو به رو شوند که با حضرت امام (س) ارتباط نزدیک داشته و این مسأله روحیه آنها را بالا می برد؛ مثلاً رزمندگان از ایشان می خواستند خاطرات خود را از همراهی با امام (س) در نوفل لوشاتو و در موقعیتهای دیگر نقل کنند که نقل این خاطرات در بالا بردن توان روحی مردم تأثیر می گذاشت.
یادم می آید که خواهر دباغ خاطراتی از لبنان تعریف می کردند که نقل این خاطرات هم انصافاً تأثیر زیادی بر روحیه نیروهای پاسدار آن مناطق می گذاشت و به آنها قوت قلب می داد و به طور ناخودآگاه در جهت گیری انقلابی آنها تأثیر می گذاشت. خاطرات ایشان در ذهن نیروهای قدیمی سپاه که در آن منطقه مستقر بودند کاملاً مانده است. تعدادی از همین نیروها که در پاسگاه تیله کوه اسیر شدند و تعدادشان به سی ـ چهل نفر می رسید، خاطراتی از ایشان نقل می کردند که کاملاً مشخص بود از خواهر دباغ شنیده اند و از پیش خودشان نقل نمی کنند. اصلاً حضور ایشان سراسر خاطره بود. همان انسانهایی که مقاومت و ایثار را از خواهر دباغ آموختند و ساخته شدند، جزو خاطرات ایشانند. استقامتی که خواهر دباغ ایجاد کردند، خود بخشی از خاطرات ایشان است.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 347
حرکت این زن شجاع خاطره است. آن زمان که فکر نمی کردیم جنگ باشد، ایشان در تمام صحنه ها حاضر بودند و ذهنها را آماده می کردند. اصلاً به فکر این نبودیم که از این موارد فیلمبرداری کنیم؛ چرا که اصلاً بحث خودنمایی نبود. همه کارهای ایشان برای خدا و در راه خدا بود.
بعدها هم که جنگ شروع شد، من مجروح شدم و مدت زیادی را در بیمارستان بودم و دوران نقاهت را سپری می کردم. از این رو تقریباً از فضا دور بودم. خواهر دباغ مدتی بعد هم کاندیدای نمایندگی مجلس شدند و به مجلس راه یافتند و از این پس در این سنگر فعالیت می کردند. در دوره نماینده بودنشان نیز ما که بیرون مجلس بودیم، سعی می کردیم اگر مسأله، مشکل و کمبودی در جامعه وجود دارد، به ایشان منتقل کنیم تا خواهر دباغ به رفع و رجوع آن در حد توان اقدام کنند و البته این بدان معنی نیست که تنها شخص امین و قابل اطمینان جامعه، شخص مرضیه دباغ بود، بلکه شاید به علت آشنایی بیشتر و امکان برقراری ارتباط به صورت ساده تر بود که ما از این کانال وارد شدیم؛ بخصوص که با دامادهایشان هم آشنایی حضوری داشتیم. البته اگر الآن هم این ضرورت احساس شود که کاری از مجرای وجودی ایشان حل شود، من شخصاً به ایشان رجوع خواهم کرد. با این همه مدتهاست که من دورادور جویای احوال ایشان هستم و برخوردی حضوری با خواهر دباغ ندارم. به هر حال امیدوارم که هرکجا هست خدا به سلامت داردش.
کیفیت دیگری که درباره زندگی خواهر دباغ قابل بحث و بررسی است، تجزیه و تحلیل نقش ایشان در موضع فرماندهی سپاه پاسداران همدان در آن مقطع خاص می باشد.
در آن دوران، سپاه همدان سپاه نسبتاً آرامی بود و تازه می خواست در گردنه صلوات آباد، عملیاتی انجام دهد. این گردنه در فاصله بین همدان تا بیجار به طرف سنندج از طرف عناصر خودسر ضد انقلاب بسته شده بود و سپاه همدان قصد داشت وارد عمل شود. من در این ایام در سپاه همدان قرار داشتم و به خاطر روابط خاصی که افراد سپاهی از لحاظ همبستگی و صمیمیت بین خودشان داشتند، باعث شده بود که نسبت به آنها بشدت ارادت پیدا کنم. این افراد علاوه بر خصلتهای یادشده، نسبت به هم
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 348
گذشت عجیبی داشتند؛ بخصوص در مورد مسائل مادی. یکی از جریاناتی را که بسیار بی سابقه است و در خاطر من مانده، لازم می دانم در این مجال بازگو کنم.
در ابتدای تشکیل سپاه پاسداران، مثل امروز بحث گرفتن حقوق و مزایا هنوز وجود نداشت و غالب افراد سپاهی، با رها کردن مناصب و مشاغل دولتی و غیردولتی خودشان، وارد سپاه شده بودند. از آنجا که بسیاری از این اعضا، از هیچ گونه حق و حقوقی بهره مند نبودند، ترتیبی داده شده بود تا در سپاه همدان صندوقی برای کمک به وضع مادی سپاهیان تأسیس شود و این مهم، انجام شده بود. ترتیب کار هم به گونه ای بود که هر کس احساس نیاز می کرد، از صندوق پول می گرفت و هر وقت که به آن احتیاجی نداشت و رفع نیاز شده بود، آن را برمی گرداند. آنچه من از گذشت و ایثار این افراد گفتم به این بخش از سخنانم مربوط می شود که نه تنها چیزی از موجودی اولیه این صندوق کم نشده بود، بلکه بر اثر صداقت سپاهیان، میزان پول مذکور، بیشتر از سابق هم شده بود؛ چرا که آنها نه تنها صادقانه بدهی و وام خود را پرداخت کرده بودند، بلکه حتی میزان بیشتر از قرضشان را هم به صندوق بخشیده بودند که این همان گذشت مادی و جوانمردی ای است که به آن اشاره کردم. از این فراتر، در پس این روحیه جوانمردانه، مدیریتی صحیح و اصولی هم به چشم می خورد که به دست امثال خواهر «دباغ»ها فراهم شده بود.
سپاه همدان، سپاهی پیشرو بود و سپاهیان آن روز، افرادی با انگیزه، ایثارگر، معتقد و اصولگرا بودند که تحت مدیریتی خوب قوام یافته بودند و خواهر دباغ توانسته بود با اعمال شیوه های صحیح و کارآمد مدیریتی انگیزه های مثبت را در این افراد بالا ببرد. در آن زمان، به علت اینکه ما در منطقۀ تحت پاسداری مان درگیر بودیم، کمتر فرصت می کردیم به سراغ این نیروها برویم و بیشتر اینها بودند که برای کمک و یاری به منطقه ما می آمدند. خود خواهر دباغ نیز گاهی همراه سپاهیان و گاهی هم تنها به منطقه می آمدند و همچنان که گفتم شب را در پاسگاهها اقامت و بیتوته می کردند و همان جا می خوابیدند. سپس صبح و در طول روز، به فعالیتهای تبلیغی خود ـ چنانکه قبلاً اشاره شد ـ می پرداختند و پا به پای رزمندگان پیش می رفتند. فرماندهی ایشان به گونه ای بود که هیچ یک از افراد تحت فرماندهی شان، احساس نمی کردند مجبور به انجام کاری شده و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 349
برای شرکت در عملیاتی اکراه دارند، بلکه به علت ارتباط صمیمانه ای که خواهر دباغ با نیروهای تحت امرشان ایجاد کرده بودند، تمامی این نیروها با کمال میل و رویی باز و آغوشی گشاده به استقبال مأموریتهای محوله می رفتند. البته در آن زمان، اطاعت از مافوق، اطاعتی تکلیفی بود؛ یعنی وقتی مسئولی را انتخاب می کردند و به کاری می گماردند، آن مسئول و فرمانده، از بین افراد مقتدر انتخاب می شد و کارکنان تحت امر، ناگزیر از اطاعت بودند، زیرا فرد انتخاب شده، با صلاحدید انقلابی و رهبری تأیید صلاحیت شده و نمره قبولی گرفته بود. در این بین، خواهر دباغ نیز به علت ارتباط عاطفی ای که با افرادشان داشتند به گونه ای عاطفی فرماندهی می کردند. از سوی دیگر به علت جدیتی هم که در امر فرماندهی و مدیریتشان داشتند، انجام فرامین و دستورها را مسئولانه می خواستند. پس ارتباط ایشان ارتباطی مسئولانه ـ برادرانه بود. حال آنکه این دو وجه، به نوعی متضاد می نمایند و جمع بین این دو مؤلفه جمع بین اضداد و متناقض است؛ و به نوعی محال است، ولی می بینیم که ایشان به راحتی از پس این تضاد برمی آمدند.
ما در تاریخ صدر اسلام می بینیم پیامبر اکرم (ص)، پیروانشان را به بالا آمدن و صعود کردن دعوت می کنند؛ یعنی آن بزرگوار (ص)، خود در آن جایگاهند و امتشان را هم رهبری می نمایند. حضرت رسول اکرم (ص) نمی فرمایند من ایستاده ام، شما از من رد شوید و بروید. یک مسئول، مدیر و فرمانده هم باید اینگونه باشد. آن شخص اگر خود پیشتاز و اول باشد، افراد زیرمجموعه اش هم با اعتقاد حرکت می کنند و خودشان را موظف می دانند که به آن مسئول برسند. طبیعی است که اگر فرمانده در یک نقطه ایستاد و افراد تحت امرش رادعوت به پیشروی کرد و خود تنها نظاره گر بود، برای آن افراد سؤال پیش می آید که ما کجا می رویم و اصلاً به خاطر چه کسی؟ و این خود مقدمه ساز شکست می باشد.
شما اگر به اوایل انقلاب برگردید؛ یعنی خودتان را در موقعیت فضایی آن روزگار بگذارید شاید کمی از کیفیت مورد نظر را دریابید. آن روزها عناصر ضد انقلاب منطقه ای را ـ مثلاً از کرند غرب تا سرپل ذهاب که سی کیلومتر است ـ تحت اشغال خود می گرفتند و جاده را می بستند و هر عابر یا ماشین عبوری را مورد حمله و تجاور
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 350
وحشیانه خود قرار می دادند. حالا حساب کنید اگر می خواستیم در روز روشن، این مسافت سی کیلومتری را طی کنیم، باید به ستون حرکت می کردیم و در اطراف و اکناف افرادی را به عنوان تأمین، به منظور حفاظت از جان ترددکنندگان می گماردیم. با این وجود باز درگیری رخ می داد و تعدادی از نیروهای ما به شهادت می رسیدند. حالا در این گیر و دار و آشوبی که عناصر ضدانقلاب و خودفروخته ایجاد کرده بودند، زنی از سپاه همدان بیاید و با تکیه بر خداوند و داشتن ایمانی رسوخ ناپذیر و شوری انقلابی، به فعالیت بپردازد، نقش این زن چگونه قابل تصویر، ترسیم و توصیف است؟
پس از انقلاب، به واسطه شور و حال خاصی که ملت داشتند، برای از بین بردن این شور و حال، ضد انقلابیون دست به اقدامات وسیعی می زدند. این تحرکات بخصوص در منطقه غرب که ما استقرار داشتیم به مراتب بیشتر بود؛ چرا که این نیروهای ارتجاعی و خودفروخته، دائماً از طریق مرزها به خاک عراق رفت و آمد می کردند و با ترددشان اخباری را به داخل خاک عراق می بردند تا صدامیان با اطلاعاتی کامل، حمله شان را به ایران آغاز کنند. بارها اتفاق افتاده بود که شب، هنگامی که می خواستیم بخوابیم یا خواب بودیم، خبر می آوردند از فلان نقطه مرزی، تمام گوسفندان به غارت رفته اند. در این شرایط اعلام آماده باش می کردیم و مسلح به کوهها می زدیم تا جلوی اشرار را بگیریم. بعضی وقتها هم که کسی مریض می شد و بیماری اش شدید بود، مجبور می شدیم مریض مزبور را با گماردن محافظ و تأمین، از سرپل ذهاب به قصر شیرین که بیمارستان مجزایی داشت ببریم و برای نزدیک تر شدن راه، از مسیر پاسگاه پرویز عبور کنیم که فاصله این پاسگاه تا مرز عراق، تنها یکی ـ دو کیلومتر بود و می شود احساس کرد این مسیر، چه مسیر ناامنی می توانسته باشد و باید چقدر اقدامات امنیتی در طول چنین راهی رعایت می شد. در چنین شرایطی بود که ما با خواهر دباغ آشنا شدیم و از ایشان یاری و کمکهای فراوانی گرفتیم که ذکر خاطره هر کدام، می تواند فصول مفصلی را به خود اختصاص دهد که من برای رعایت اختصار از آن درمی گذرم و به طور خلاصه می گویم که آشنایی با خواهر دباغ بسیار به یادماندنی و خاطره انگیز است. حتی پس از گذشت خاطراتی که ذکر می کنم و مربوط به همین روزهاست و سالهای زیادی از آن نمی گذرد. چه بسیار افرادی که در طول خدمتم به ضرورت شغلی با آنها همکاری داشته و نشست و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 351
برخاست کرده ام، ولی یاد و خاطره هیچ کدام مانند نام و یاد و خاطره خواهر دباغ در ذهن من زنده و حک شده نیست؛ چرا که حضور و حرکتهایشان در منطقه غرب کشور تأثیر مثبت و فراوانی گذاشته و ان شاءالله مورد رضای حق قرار گرفته باشد و خداوند به ایشان این توفیق روزافزون را اعطا کند که سالیان سال در کمال صحت و سلامت زنده و همچنان در خط ولایت فقیه ثابت و استوار باشند و شبیه گذشته ها به خدمتگزاری خود در نظام استوار جمهوری اسلامی ایران ادامه دهند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 352