روایت دوم

سرکار خانم فاطمه احمدی

سرکار خانم فاطمه احمدی[1]

‏دخترم خانم مرضیه دباغ، دوران کودکی و نوجوانی اش را در شرایطی سپری کرد که‏‎ ‎‏تقریباً در تمام اموری که انجامشان می داد، از قبیل درس خواندن، فعالیتهای جانبی و... ،‏‎ ‎‏فعال و موفق بود. هیچ وقت یادم نمی رود؛ یک روز که من تمام لباسها را از کمد درآورده‏‎ ‎‏بودم تا برای جلوگیری از ساس زدگی، آنها را نفتالین بزنم، برای شرکت در جلسه ای از‏‎ ‎‏منزل خارج شدم و لباسها را همان طور روی زمین رها کردم و رفتم. یک لباس هم داشتم‏‎ ‎‏که از پشم شتر تهیه شده و سراسر نقره دوزی بود. خلاصه وقتی که به خانه آمدم دیدم‏‎ ‎‏همه چیز را به هم ریخته و البته منظورش این بود که کمک کند. آن روزها شش ـ هفت‏‎ ‎‏سال بیشتر نداشت و پر از انرژی و جنبش بود. با همان سن اندکش، خیلی هم به من‏‎ ‎‏کمک می کرد؛ مثلاً روی تشکها را ملحفه می کشید و کمکهایی از این دست انجام می داد.‏‎ ‎‏وقتی من به جلسه می رفتم و برمی گشتم، تمام کارهای خانه را انجام می داد. البته‏‎ ‎‏کودکیهایی هم می کرد؛ مثلاً تشکی پهن می کرد و روی آن می نشست. آن وقت رو به من‏‎ ‎‏کرده، می گفت: حالا من خانم این خانه هستم و تو سرایدار و کلفت من و خانۀ منی! زود‏‎ ‎‏بدو برو برای من غذا و میوه و شیرینی بیاور!‏

‏     مرضیه سیزده ساله بود که با حاج حسن ازدواج کرد؛ در حالی که هنوز به اندازه کافی‏‎ ‎‏بزرگ نشده بود. به علت فضای مذهبی و معنوی ای که در خانه داشتیم و دخترم از آن‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 363
‏متأثر بود، از همان دوران کودکی نسبت به هم سن و سالانش برتری فکری و اعتقادی‏‎ ‎‏فوق العاده ای داشت و با همین ایمان و اعتقاد هم به خانه همسرش رفت.‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 364

  • )) مادر خانم دباغ.