روایت دوم

حاج آقا فیروزی

‏ ‏

حاج آقا فیروزی

‏آشنایی من با خواهر دباغ به پیش از انقلاب برمی گردد. ایشان شاگرد شهید آیت الله ‏‎ ‎‏سعیدی بودند که خدا این شهید بزرگوار را قرین الطاف و رحمت لایتناهی خودش‏‎ ‎‏گرداند. در آن سالها خواهر دباغ پیرامون مسائل اجتماعی و مذهبی سخنرانی می کردند‏‎ ‎‏که رفته رفته این سخنرانیها تندتر شده، جنبۀ سیاسی هم به خود گرفت و مستقیماً رژیم‏‎ ‎‏شاه را نشانه رفت. خواهر دباغ علیه رژیم منفور پهلوی، شخص شاه و ظلم و جورهایی‏‎ ‎‏که در حق مردم مظلوم و مستضعف مرتکب می شدند، به ایراد سخنرانی می پرداختند و‏‎ ‎‏این مجالس همین گونه ادامه داشت تا مأموران ساواک ایشان و دخترشان را دستگیر‏‎ ‎‏کردند و آن دو، تا مدتی که من مدت دقیقش در ذهنم نیست، در زندان بودند. پدر خانم‏‎ ‎‏دباغ که خدا آن مرحوم را بیامرزد برای آزادسازی ایشان خیلی فعالیت کردند که البته‏‎ ‎‏مفید واقع نشد و خواهر دباغ کماکان دوران محکومیتشان را سپری کردند تا از زندان آزاد‏‎ ‎‏و به قصد معالجه از کشور خارج شدند.‏

‏     ایشان، معروف به دباغ هستند ولی نام و نام خانوادگی ایشان، مرضیه حدیدچی است‏‎ ‎‏که بعدها به ضرورت شهرت همسرشان حاج حسن دباغ لفظ «دباغ» هم به انتهای‏‎ ‎‏شهرتشان افزوده شد. از آنجا که این نام خانوادگی یعنی دباغ نزد رژیم شناخته شده بود،‏‎ ‎‏خواهر با مشخصات خودشان بلیت گرفته، از کشور خارج شدند و به انگلستان رفتند. من‏‎ ‎‏و همسرم هم که آنجا بودیم، هر از چندی ایشان را می دیدیم تا اینکه از آنجا هم خارج‏‎ ‎‏شدند. من گاهی از طریق همسرم و دیگران، از خواهر دباغ خبر می گرفتم و تا وقتی که‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 373
‏این بزرگوار در فلسطین، لبنان و سوریه بودند و آموزش می دادند و مبارزه می کردند، از‏‎ ‎‏ایشان خبر داشتم. بعدها هم که حضرت امام (س) را از ایران به نجف اشرف تبعید‏‎ ‎‏کردند، خواهر دباغ در نجف به ایشان پیوسته بودند تا با آن بزرگوار، ملاقاتی انجام دهند.‏‎ ‎‏در همین ایام من هم به آنجا رفتم و یکی ـ دو روز هم در نجف بودم، ولی موفق به دیدار‏‎ ‎‏حاج خانم نشدم؛ چرا که ایشان به داخل بیت رهبر کبیر انقلاب اسلامی (س) رفته بودند.‏‎ ‎‏خلاصه خانم دباغ تمام این سالها را خارج از کشور بوده و چند ماه پیش از پیروزی‏‎ ‎‏انقلاب هم، به حضرت امام (س) در نوفل لوشاتو پاریس پیوسته بودند و همان جا اقامت‏‎ ‎‏داشتند تا انقلاب اسلامی ایران، به رهبری امام (س) به پیروزی رسید و به ایران‏‎ ‎‏بازگشتند.‏

‏     یکی از خاطراتی را که من از خانم دباغ، هیچ گاه فراموش نمی کنم و تصویر آن، مثل‏‎ ‎‏کیفیتی زنده همیشه در مخیله ام جاری و ساری است، به ایامی برمی گردد که ایشان‏‎ ‎‏سخنرانی می کردند. یکی از روزها که خانم دباغ در منزل ما سخنرانی می کردند و ما‏‎ ‎‏بلندگویی برای پخش شدن حرفهای ایشان در راهرو گذاشته بودیم، از ایشان سؤال‏‎ ‎‏کردیم: آیا وجود یک بلندگو در داخل منزل کفایت می کند؟ حاج خانم با شجاعتی‏‎ ‎‏مثال زدنی گفتند: نه خیر! یکی هم بیرون پنجره بگذارید تا صدا را به خارج از منزل هم‏‎ ‎‏منتقل کند. من که قبلاً به شما گفته بودم که این کار را بکنید! ما هم این کار را کردیم و‏‎ ‎‏سخنرانی ایشان همین طور خارج از منزل پخش می شد و دو نفر از همسایه های ما، به‏‎ ‎‏حالت اعتراض زنگ خانۀ ما را به صدا درآوردند. وقتی که من پیش آنها رفتم تا ببینم که‏‎ ‎‏چه کار دارند، معترضانه گفتند که صدای بلندگوی بیرون باید قطع بشود؛ در غیر این‏‎ ‎‏صورت، به سخنرانتان بگویید برود در حسینیه به ایراد سخن بپردازد. من، این اعتراض‏‎ ‎‏را به خواهر دباغ منتقل کردم و ایشان با وجود اینکه داشتند علیه رژیم وقت و حکومت‏‎ ‎‏شاه سخنرانی می کردند، بدون هیچ ترس و واهمه ای گفتند: لازم نیست بلندگوی بیرون‏‎ ‎‏قطع شود! و به سخنرانی شان ادامه دادند. آن روزها، یکی از مشکلات عمده حکومت و‏‎ ‎‏مأموران امنیتی شاه با سخنرانان، همین علیه رژیم سخن گفتن بود، وگرنه کار خاصی‏‎ ‎‏نداشتند. با این همه اگر کسی از سیاستها و حکومت شاه انتقاد می کرد، آن شخص را‏‎ ‎‏تحت تعقیب قرار می دادند و در صورتی که موفق به دستگیری وی می شدند، او را تحت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 374
‏شدیدترین شکنجه ها قرار می دادند. با این همه خواهر دباغ، باکی از این تهدیدها و‏‎ ‎‏شکنجه ها نداشتند.‏

‏     از دیگر اقدامات خانم دباغ، تهیه رساله ها و نامه های حضرت امام (س) بود که آنها را‏‎ ‎‏به خواهرانی که پای ثابت سخنرانیهای حاج خانم بودند می دادند تا خواهران مزبور، این‏‎ ‎‏رساله ها و اعلامیه ها را در این طرف و آن طرف پخش کنند. نوارهای سخنرانی هم، از‏‎ ‎‏این دست بود که توسط حاضران در جلسات سخنرانی خواهر دباغ، دست به دست‏‎ ‎‏پخش می شد. در این بین خود خانم دباغ، تعدادی از این اعلامیه ها را به نشانیهای افراد‏‎ ‎‏متنفّذ و رده بالای رژیم پست می کردند که این نشانیها را به طریقی به دست آورده بودند.‏‎ ‎‏در ضمن، از طریق همین بسته های پستی، گاهی هم نامه هایی از خودشان می فرستادند‏‎ ‎‏که در متن این نامه ها، دریافت کنندگان را راهنمایی می کردند و از آنها می خواستند که از‏‎ ‎‏حمایت کردن رژیم دست بردارند و دست به اعمال سفاکانه و غیر خداپسندانه علیه‏‎ ‎‏مردم انقلابی و مسلمانان نزنند.‏

‏     یک روز که قرار بود تا تعدادی از خواهران به خانۀ ما بیایند و عکس امام (س) را‏‎ ‎‏تحویل بگیرند تا آنها را پخش کنند، این مسأله لو رفت. آن روز من در مسجد‏‎ ‎‏امام حسین (ع)، در یک جلسه قرآن شرکت کرده بودم. روزهای جمعه آقای ناصر مکارم،‏‎ ‎‏هنگام صبح به مسجد یادشده می آمدند و ضمن ایراد سخنرانی و ذکر احادیثی از‏‎ ‎‏حضرت رسول اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع)، قرآن می خواندند و به تفسیر آن‏‎ ‎‏می پرداختند. آن روز ما شنیده بودیم مرحوم آیت الله گلپایگانی بشدت مریض هستند.‏‎ ‎‏من هم رو به حضار کردم و چون بین خودمان قرار گذاشته بودیم که اشاره مستقیمی به‏‎ ‎‏نام حضرت امام (س) و دیگر مراجع نکنیم، گفتم: برای سلامتی کلیۀ مراجع تقلید قم‏‎ ‎‏صلواتی عنایت فرمایید! همه صلوات فرستادند. آن روز پس از اتمام جلسه، مأمورانی‏‎ ‎‏آمده، من را گرفتند و ابتدا به طرف منزلمان بردند. دختر بزرگم که امروزه خودش فرزند‏‎ ‎‏بزرگی دارد در آن سالها کوچک بود. با زبانی کودکانه و در حالی که بغض گلویش را گرفته‏‎ ‎‏بود و داشت مثل بید می لرزید رو به من کرد و گفت: بابا جون! مامان را دستگیر کردند و‏‎ ‎‏بردند! و غافل بود از اینکه من هم دستگیر شده ام. مأموری که مأموریت داشت من را‏‎ ‎‏ببرد، صدایم کرد و گفت آماده باشم. به او گفتم: اگر اجازه بدهید یک چای بخورم و بعد‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 375
‏با شما بیایم. البته قصد داشتم کمی به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم و راه چاره ای بیابم. ولی‏‎ ‎‏او نپذیرفت و من را با خود برد. به محض اینکه پای من به کلانتری رسید، شخصی که‏‎ ‎‏مسئول بازجویی من بود، چنان کشیده ای به صورت من نواخت که بر اثر این سیلی‏‎ ‎‏محکم، چشمانم سیاهی رفت و دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد. بعد هم رو به همسرم‏‎ ‎‏کرد و پرسید که آیا شوهرت این مرد می باشد. همسرم تأیید کرد. سپس مجدداً رو به من‏‎ ‎‏کرد و اشاره به یکی از همان عکسهای حضرت امام (س) که در منزل ما بود و قرار بود‏‎ ‎‏پخش شود، کرد و گفت: این عکس را بگذار لای کفنت! این چیه؟ و اشاره به عکس کرد،‏‎ ‎‏من هم تظاهر به عوامانگی کردم و گفتم: خوب معلومه قربان! عکسه دیگه! فرد بازجو‏‎ ‎‏عصبانی شده، بر سرم فریاد کشید و گفت: من رو مسخره کردی؟ منم می دونم این‏‎ ‎‏عکسه! می خوام بدونم این عکس کیه؟... من هم رندانه و با همان حالت قبلی گفتم:‏‎ ‎‏عکس آیت الله خویی قربان! گفت: این عکس ‏‏[‏‏آیت الله ‏‏]‏‏ خویی یه؟ گفتم: بله قربان! عکس‏‎ ‎‏ایشونه! فرد بازجو باز هم کشیده محکمی به صورت من نواخت. خلاصه او هر چه سعی‏‎ ‎‏کرد که از زیر زبان من بیرون بکشد که این عکس آیت الله خمینی (س) است، من به شیوه‏‎ ‎‏قبل رفتار کرده، حرف قبلی ام را تکرار کردم. سپس من و همسرم را گرفتند و به زیرزمین‏‎ ‎‏آنجا بردند و از من خواستند که هر چه می دانم بگویم. در ضمن من را تهدید کردند که‏‎ ‎‏اگر از طرف من همکاری صورت نگیرد بشدت به دردسر خواهم افتاد. من هم با همان‏‎ ‎‏تظاهر به عوام و بی سواد بودن، از این امر سر باز زدم. در نهایت بازجویان به من و‏‎ ‎‏همسرم گفتند: در این صورت همین جا بمانید تا دستورهای لازم در مورد شما از بالا‏‎ ‎‏بیاید. آن وقت ما می دانیم با شما چه کار کنیم و چه بلایی سرتان بیاوریم! به هر صورتی‏‎ ‎‏که بود، ما آن شب را به صبح رساندیم. صبح، همسرم را آزاد کردند و گفتند: امروز را به‏‎ ‎‏منزل برو و سری به بچه هایت بزن و فردا اول وقت به همین جا برگرد! من آنجا ماندم و‏‎ ‎‏زنم رفت. خیالم کمی راحت شده بود؛ چرا که به هر حال یکی از ما آزاد شده و‏‎ ‎‏می توانست اوضاع خانه و بقیه مسائل را سر و سامانی دهد. من شب دوم را هم در آنجا‏‎ ‎‏سپری کردم. صبح من را به نزد سرلشکر علوی مقدم بردند. وقتی به آنجا رسیدم دیدم‏‎ ‎‏25 ـ 26 نفر دیگر هم غیر من آنجا هستند که هر یک را به بهانه ای دستگیر کرده بودند.‏‎ ‎‏همۀ ما رو به سرلشکر مزبور کرده، گفتیم: ما از هیچ جا خبر نداریم. در ضمن صاحب زن‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 376
‏و فرزند و زندگی هستیم که از آنها بی خبر مانده ایم. اگر ممکن است ترتیبی بدهید تا ما را‏‎ ‎‏آزاد کنند و برویم به زن و زندگی مان برسیم! او هم پس از مدتی دستور داد که هر یک از‏‎ ‎‏ما را به همان جایی که زندانی بوده ایم، ارجاع دهند تا تعهدنامه ای مبنی بر شرکت نکردن‏‎ ‎‏در فعالیتها و مبارزات سیاسی بدهیم و آزاد شویم. این کار را کردند و طبعاً من را هم به‏‎ ‎‏کلانتری یادشده برگرداندند. پس از اینکه تعهدنامه ای را نوشتم، قصد داشتم انتهای آن‏‎ ‎‏را امضا کنم که شخصی دستش را روی برگه من گذاشت. وقتی سر بلند کردم، دیدم‏‎ ‎‏همان کسی است که من را از مسجد دستگیر کرده، به اینجا منتقل کرده بود. از او‏‎ ‎‏پرسیدم: چی کار می کنید؟ کاری دارین؟ مأمور مزبور در کمال بی ادبی، فحش ناموسی‏‎ ‎‏بسیار بدی به من داد و گفت: ظاهراً داری آزاد می شی! چطور شد؟ من هم در کمال‏‎ ‎‏سادگی گفتم که دو شب اینجا بودم و امروز صبح من را پیش سرلشکر علوی مقدم بردند‏‎ ‎‏و او دستور داد که ما را ‏‏بیاورند و از ما تعهدنامه بگیرند. او گفت: همه اینها را می دانم! گفتم:‏‎ ‎‏پس دیگه مشکل چیه؟ گفت: این بار رو شانس آوردی! برو خدا رو شکر کن! ولی اگه دست‏‎ ‎‏از پا خطا کنی و یک بار دیگه بگیریمت، بلایی به سرت می آوریم که توی تاریخها بنویسن!‏‎ ‎‏حواست باشه، من مواظبتم. اگه خودم چیزی ازت ببینم یا کسی دیگه به من گزارش بده‏‎ ‎‏وای به حالت! خلاصه من آزاد شدم و این خاطره هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود.‏

‏     ‏‏البته از خانم دباغ خاطرات زیادی دارم که نقل کلیت هر کدامشان هم، فصول مفصلی‏‎ ‎‏را در بر خواهد گرفت. ایشان زنی بسیار شجاع و منحصر به فرد هستند که شاید دومی‏‎ ‎‏نداشته باشند. پیش از انقلاب من با ایشان و دامادهایشان ارتباط نزدیکی داشتم. پس از‏‎ ‎‏انقلاب هم حاج خانم مدتی در پادگان امام حسین (ع) بودند و عده ای زیر دستشان،‏‎ ‎‏آموزش نظامی می دیدند. در آن ایام منافقان دست به خرابکاری زده، با قطع کابلهای‏‎ ‎‏برق، در سامانۀ سیستم برق پادگان امام حسین (ع) اختلال ایجاد کرده بودند، به نحوی‏‎ ‎‏که پادگان یادشده، برق درست و حسابی نداشت. با این همه خانم دباغ لحظه ای از‏‎ ‎‏فعالیت نمی ایستادند و خود را وقف آموزش کرده بودند. برای مدتی ایشان به تنهایی کار‏‎ ‎‏می کردند تا اینکه منافقان از خدا بی خبر و ضد انقلاب، حادثه ای آفریدند و ماشین‏‎ ‎‏خواهر دباغ را هدف گلوله قرار دادند. وقتی ما ماشین مزبور را دیدیم، کاملاً سوراخ‏‎ ‎‏سوراخ شده و قطعاً کار خدا بود که حاج خانم، جان سالم به در برده بودند. پس از این‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 377
‏حادثه بود که ایشان، از ما خواستند در آنجا حضور بیابیم تا توان نظامی نیروهای انقلابی‏‎ ‎‏در پادگان امام حسین (ع) تقویت شود. به هر حال من هم به آنجا رفتم و ضمن اینکه یک‏‎ ‎‏دورۀ سه ماهۀ نظامی را آموزش دیدم، همچنان حضور داشتم تا جنگ تحمیلی شروع‏‎ ‎‏شد. با شروع جنگ به جبهه ها اعزام شدم و مدت 23 ماه را در جبهه های جنگ سپری‏‎ ‎‏کردم و طی این 23 ماه، تنها سه ماه به مرخصی آمدم.‏

‏     در خاتمه لازم می دانم به خصوصیات خواهر دباغ اشاره ای کنم و بگذرم؛ چرا که‏‎ ‎‏تفصیل آن در این مختصر نمی گنجد.‏

‏     خانم دباغ زنی بسیار شجاع و بی باک بودند که مردانه از عهده مأموریتهایی که به‏‎ ‎‏ایشان محول می شد، برمی آمدند. این مردانگی در وجود ایشان آنقدر بارز و برجسته بود‏‎ ‎‏که گاه گاه خود این بزرگوار به شوخی به من می گفتند: فلانی! انگار من به اشتباه زن‏‎ ‎‏آفریده شدم، بلکه باید مرد به دنیا می آمدم!‏

‏     در ضمن این اسطوره مقاومت، از عهده کارهایی برمی آمدند که دیگران قادر به انجام‏‎ ‎‏آن نبودند و یا دست کم، کم بودند کسانی که مثل ایشان باشند؛ مثلاً در تاریکی شب برای‏‎ ‎‏سرکشی، به این طرف و آن طرف می رفتند.‏

‏     اعمال، کردار و برخوردشان هم به گونه ای بود که طرف مقابل را به طور ناخودآگاه‏‎ ‎‏وادار به احترام و اطاعت می کرد. وقتی حرف می زدند و تصمیمی می گرفتند، کسی‏‎ ‎‏اعتراض نمی کرد؛ چرا که واضح بود که این بهترین تصمیمی است که در آن شرایط‏‎ ‎‏می شود گرفت. در ضمن هیچ گاه هم خودشان را تبلیغ نمی کردند و سوابق مبارزاتی خود‏‎ ‎‏را در پیش و پس از انقلاب به رخ کسی نمی کشیدند، اما همه می دانستند که خواهر دباغ،‏‎ ‎‏خیلی بیشتر از بسیاری از مبارزان انقلابی، برای این انقلاب زحمت کشیده اند و در این‏‎ ‎‏زمینه، بی توقع عمل کرده اند. همین که شخصی بیاید و زندگی، همسر و فرزندانش را به‏‎ ‎‏امان خدا رها کند و به مسئولیتش بیندیشد و بپردازد، بخصوص که آن شخص هم یک زن‏‎ ‎‏باشد که سرشار از حس مادری است و بچه هایش را با تمام وجود، از دل و جان‏‎ ‎‏می پرستد و دوست دارد، نشان دهندۀ روح بزرگ ایشان می باشد. من از خدا می خواهم‏‎ ‎‏که خواهر دباغ را که می تواند الگویی برای تمام زنان جامعه باشد و نماد مقاومت است‏‎ ‎‏سالیان سال برای انقلاب نگه دارد. ان شاء الله .‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 378