حاج آقا صدری
بنده به لحاظ فعالیتهایی که در وزارت آموزش و پرورش داشتم و بعد از انقلاب این کار را در ضمن مسائل تربیتی شروع کرده بودم، در همین زمینه هم با خواهر دباغ همکاری کردم. تابستان سال 1358 بود که اولین آشنایی من با خانم دباغ که از یاران صدیق حضرت امام (س) بوده و هستند، شکل گرفت و آن موقع چنانکه ذکر شد من در زمینۀ مسائل تربیتی دانش آموزان کار می کردم و ایشان هم در وزارت آموزش و پرورش در سطح استان تهران، مسئولیت مسائل تربیتی خواهران را به عهده داشتند. طبیعی بود که زمینۀ مشترک فعالیت ما، من و خواهر دباغ را با هم آشنا و به هم نزدیک کند. از همان موقع بود که متوجه شدم ایشان در مسائل تربیتی، دارای اندیشه های بسیار نوینی هستند که این هم طبیعتاً الهام گرفته از آن مبارزات سیاسی و انقلابی ایشان بود. در ضمن من مطلع شدم که حاج خانم سفرهای متعدد و مختلفی را به کشورهای گوناگون مثل کشور عراق ـ که در آنجا خدمت حضرت امام (س) رسیده بودند ـ و لبنان ـ که مدتی هم آنجا فعالیت داشتند و یکی از همرزمان صدیق شهید بزرگوار جناب آقای دکتر چمران بوده اند ـ سفر داشته اند و این آگاهیها باعث شد آشنایی و ارادت من نسبت به ایشان روز به روز بیشتر شود. من می دانستم که ایشان به هر حال از جمله کسانی هستند که حضرت امام (س) نسبت به ایشان بسیار عنایت داشتند، به طوری که زمان اقامت امام (س) در پاریس، یکی از کسانی که به حضرت امام (س) ملحق شدند و جزو نزدیکان در بیت ایشان سکونت گزیده، بخشی از کارها را به عهده گرفتند، خانم دباغ بودند که طبعاً
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 391
خاطرات بسیاری را از حضرت امام (س) داشتند که نقل می کردند. همچنین ما از راهبردهای مبارزاتی ایشان در موقع لزوم استفاده می کردیم و خانم دباغ تنها کسی بودند که حضرت امام (س) با شهرت و اسم کوچکشان، ایشان را صدا می کردند. و این خواهر بزرگوار را با لفظ و شهرت «خواهر طاهره» مورد خطاب قرار می دادند. ما هم در کارهایمان طبیعتاً عادت کرده بودیم و این را تکرار می کردیم و علی رغم اینکه ایشان به خانم مرضیه دباغ شهرت داشتند ولی در بیت حضرت امام (س) معروف به «خواهر طاهره» بودند که البته این عنوان برای ایشان زیبنده و پسندیده است؛ چرا که لقب حضرت زهرا (س) هم می باشد.
از آنجا که شاید برای نخستین بار است که دربارۀ فعال بودن ایشان در شاخۀ امور تربیتی آموزش و پرورش سخن گفته می شود، لازم است قضیه را بیشتر باز کنم و دقیقاً مشخص کنم مسئولیت ایشان چه بود.
امور تربیتی بعد از انقلاب شکل جدیدی به خودش گرفت و بخشهای مختلفی در آن به وجود آمد که در آن زمان بخش پسران به عهدۀ من بود و مسئولیت برنامۀ خواهران و کار دانش آموزان دختر را هم به عهده ایشان گذاشتند که فعالیت خانم دباغ بیشتر در زمینۀ برپایی کارهای اردویی، عقیدتی و تعلیم مربیان تربیتی بود؛ مثلاً مربیان بیشماری می آمدند و زیر دست ایشان تعلیم می دیدند و بعد روانۀ مدارس آموزش و پرورش می شدند تا به عنوان معلم تربیتی به فعالیت بپردازند. این فعالیتها ابتدا در سطح استان تهران بود که من هم کمکشان می کردم؛ اما بعدها که گسترش پیدا کرد و کشوری شد و ایشان مسئولیت امور تربیتی خواهران را در سطح کشور به عهده گرفتند، کم کم با جلو رفتن و ضرورت به وجود آمدن بسیج دانش آموزی، فعالیت کردن در زمینۀ بسیج دانش آموزی هم به فعالیتهای ما اضافه شد. من مسئول بسیج دانش آموزی پسران در سطح تهران شدم و حاج خانم هم مسئولیت بسیج دانش آموزی دختران را به عهده گرفتند که با توجه به آن تعلیمات نظامی خوبی که خود دیده بودند و در آن مهارت داشتند، از عهدۀ این قضیه برمی آمدند. به شهادت آن روزگار و ما که همکار خواهر دباغ بودیم، مربیان زن کارآمدی از اردوگاه شهید باهنر بیرون آمدند که تمامی آنها نزد این بزرگوار تعلیم دیده بودند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 392
در اینجا لازم است که من خاطره ای را ذکر کنم. فعالیتهایی که ذکرشان رفت تا سال 1359 ادامه داشتند. در آن سال که طبیعتاً فعالیتهای بسیج تا حدودی گسترش یافته بود، باز هم گروههایی را برای تعلیم دادن جذب کرده بودیم. هفتۀ آخر شهریور و اوایل مهرماه بود که این گروه را در اردوگاه شهید باهنر گرد هم آوردیم تا آموزشهای لازم را به آنها ارائه بدهیم. در همان ایام هم جنگ شروع شده بود. خاطرم هست علی رغم اینکه تهران وضعیت خوبی نداشت و آشفتگیهایی سطح شهر را فرا گرفته بود، ولی خواهر دباغ با یک صلابت خاصی به کارشان ادامه می دادند. ایشان باعث شدند حتی اردوی آموزش رزمی ای را که می خواستیم دخترها و پسرها را بفرستیم تا در مدارس، کار بسیج دانش آموزی را انجام بدهند، تعطیل نکردیم. در آن تاریخ با وجود اینکه در تهران خاموشی زده می شد و سطح شهر، به خاطر این قضیه، شبها تاریک بود، یک شب به خاطر ضرورتی که پیش آمده بود، از اردوگاه شهید باهنر تا مرکز شهر تهران را به اتفاق ایشان، با چراغ خاموش آمدیم. البته الآن دقیقاً یادم نیست که چه کاری داشتیم که به مرکز شهر آمدیم. شاید ما را خواسته بودند که برای انجام کاری مثلاً ادارۀ جلسه ای حضور پیدا کنیم. آن روزها، ما جلساتی داشتیم که با حضور مرحوم شهید دکتر باهنر در آموزش و پرورش تشکیل می شد. شاید برای حضور یافتن در آن جلسه بود. به هر حال به اتفاق خواهر دباغ در تاریکی آمدیم. البته من پیش از حرکت معتقد بودم که با چراغ خاموش آمدن، کار بسیار مشکلی است ولی ایشان می گفتند: خدا نگهدار ماست و ما را هدایت می کند. خواهر دباغ عنایت و اعتقاد شدیدی به این موضوع داشتند که آنچه پیش می آید، اراده و خواست خداست و آنچه او می خواهد، همان خواهد شد و ما در انجام این وظایف تنها یک وسیله هستیم. من آن شب را هیچ گاه فراموش نمی کنم، در ضمن همیشه برایم سؤال باقی ماند که ما این بیست کیلومتر راه را چطور طی کردیم و رفته و برگشتیم و در کنار مربیان خواهر و برادر قرار گرفتیم؛ بدون اینکه اصلاً کوچکترین اتفاقی بیفتد. این یکی از خاطرات خیلی خوب من است که همیشه در ذهنم جریان دارد.
خواهر دباغ اعتقاد بسیار زیادی به مبارزه با صدام و شرکت در جنگ تحمیلی داشتند. ایشان همیشه افراد را تشویق و ترغیب می کردند تا در جبهه ها ایثارگرانه شرکت کنند و سنگرها را خالی نگذارند. حتی معتقد بودند که خانمها هم می توانند در جنگ
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 393
شرکت کنند و فعالیت داشته باشند. در همین راستا خاطره ای به ذهنم رسید.
یادم می آید قرار بود با خواهر دباغ، مشترکاً کاری انجام دهیم. آن کار این بود که خواهرانی را که در منطقۀ نیروی هوای خیابان پیروزی ساکن بودند، در حسینیه ای جمع کنیم. این حسینیه زیر نظر مرحوم شهید صالحی اداره می شد. ایشان از روحانیون محترمی بود که به شهادت رسید. همین الآن که من دارم این خاطره را نقل می کنم، انگار تمامی این صحنه ها پیش روی من است. به هر حال ایشان مسئول آن حسینیه بود و قرار شد تمام آن خواهران را یکجا جمع کرده، پارچه و وسایل دوخت و دوز در اختیارشان قرار بدهیم. این کار را کردیم و آنها هم برای رزمندگان لباسهای نظامی و غیرنظامی دوختند. خواهر دباغ مسئول این بودند که از افراد مختلف، پارچه تحویل بگیرند. سپس نشانی کسانی را که قرار بود پارچه بدهند به من می دادند و من می رفتم و پارچه ها را می گرفتم. حتی گاهی با موتور می رفتیم و این پارچه ها را تحویل می گرفتیم و به حسینیه می بردیم و به خواهر ایشان ـ خانم لاری ـ که آنجا فعالیت زیادی داشتند تحویل می دادیم. بارها هم پیش آمده بود که من به اتفاق ایشان برای بازدید از جبهه ها و مسائل مختلف به جبهه ها می رفتیم که من این را هم از افتخارات خودم می دانم. از این بازدیدها هم خاطراتی دارم که اشاره کردن به آنها خالی از لطف، بی مناسبت نیست.
خواهر دباغ من را «سید» صدا می کردند. سال 1361 که برای ایشان برنامۀ بازدیدی از جبهه های نبرد حق علیه باطل پیش آمده بود، به من گفتند: سید! اگر می خواهی به جبهه بروی بیا با هم برویم. برای من بازدیدی پیش آمده و باید بروم! من هم از خدا خواسته پاسخ دادم: البته که می آیم. این نهایت آرزوی من است! در آن زمان، من هم حضور و فعالیت مستمری در جبهه های جنگ داشتم. بنابراین سوار بر یک هواپیمای 330 شدیم و با وجود اینکه اصلاً وضعیت مناسبی نبود و مدام در اهواز که قرار بود هواپیمای ما آنجا بنشیند وضعیت قرمز اعلام می شد، رفتیم. خواهر دباغ در طول مسیری که همسفر بودیم، مرتب دعا می خواندند و ذکر می گفتند. از آن طرف هم، به محض اینکه هواپیما در فرودگاه اهواز فرود آمد، وضعیت قرمز اعلام شد و ما به سرعت از هواپیما پیاده و از فرودگاه خارج شدیم.
نکتۀ جالب دیگری که در مورد شخصیت خواهر دباغ وجود دارد، علاقه و احترام
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 394
خاصی است که ایشان نسبت به خانواده محترم شهدا قائل هستند. یکی از دلایل احترامی که ایشان نسبت به من قائل می شد، همین بود؛ چرا که من هم جزو خانوادۀ شهدا بودم که این هم خود برای من بسیار غرورآفرین و افتخار بزرگی بود. پیشترها هر وقت که ما به اهواز می رفتیم، خواهر دباغ به منزل شهید علم الهدی می رفتند و آنجا سکونت می گزیدند. آن روزها مرحوم علم الهدی هنوز به شهادت نرسیده و ایشان در آن زمان پلی ارتباطی بین پشت جبهه در تهران و اهواز به وجود آورده بودند. مادر شهید علم الهدی هم زن بسیار شجاع و با شخصیتی بود که او هم پشت جبهه اقداماتی می کرد و بر کمکهایی که از تهران برای اهواز فرستاده می شد، نظارت داشت و آنها را تقسیم می نمود. آن روزگار که ما به اهواز رفتیم، من با ایشان گفتم: شما این بار در کجا اقامت خواهید کرد؟ ایشان گفتند: به اتفاق به منزل شهید علم الهدی می رویم. من گفتم: آخر من که خوب نیست بیایم؛ چرا که من آنجا آشنا نیستم. خواهر دباغ گفتند: یعنی چه؟ برادرهای شهید علم الهدی هم مثل برادرهای شما هستند. امروز با هم آشنا خواهید شد. بیایید به آنجا برویم! و به اتفاق رفتیم. صحنه ای که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. فروتنی و خضوع خواهر دباغ در برابر مادر شهید علم الهدی بود. از مشاهدۀ فروتنی ایشان تنم می لرزید. با خود می گفتم به هر حال خواهر دباغ کم شخصیتی نیستند، ولی با این وجود و علی رغم تمام مقام و منزلتی که دارند، چه احترامی برای آن زن قائل می شوند و چقدر با او خاضعانه برخورد می کنند.
در آن سفر، خواهر دباغ به مسائل جنگی هم رسیدگی می کردند. از جملۀ این فعالیتها، ارتباط با مقام معظم رهبری بود که در آن زمان، مسئولیت اتاق جنگ اهواز را بر عهده داشتند. از طرفی هم با حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی ارتباط داشتند که آن روزها، نماینده حضرت امام (س) در آن منطقه بودند و مأموریت داشتند اخبار مربوط به جنگ را از مناطقی چون خوزستان، اهواز و مناطقی که در آن رفت و آمد داشتند کسب کرده، به حضرت امام (س) برسانند. به هر حال در آن سفر که ما به اهواز رفتیم، من به کارهای متفرقه در پشت جبهه می رسیدم و ایشان به اتاق جنگ می رفتند و در آنجا به بررسی برخی از اطلاعات و مسائل مختلف می پرداختند. حتی گویا برخی از عملیاتها هم با حضور ایشان بررسی می شد. سپس خواهر دباغ گزارش این بازدیدها را
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 395
مستقیماً خدمت حضرت امام (س) می آوردند.
این خواهر بزرگوار از معدود کسانی بودند که هر وقت ضرورتی احساس می کردند، بدون نیاز به هماهنگی کسی، مستقیماً حضور حضرت امام (س) شرفیاب می شدند و من خودم بارها شاهد بودم که خواهر دباغ می گفتند: صبح در خدمت حضرت امام (س) بودم! یا امروز باید خدمت حضرت امام خمینی(س) شرفیاب شوم یا... و از این نظر رابطۀ بسیار نزدیکی بین ایشان و مرحوم حاج احمد آقا وجود داشت، به طوری که هر وقت مصلحت ایجاب می کرد، تماسی با آن زنده یاد می گرفتند و به بیت امام (س) می رفتند. تمام اینها را گفتم تا شاهدی برای نزدیکی ارتباط بین خواهر دباغ و حضرت امام (س)، مرحوم حاج سید احمد آقا و دیگر اعضای بیت آورده باشم. ایشان چه در جبهه و چه در پشت جبهه، فعالیت چشمگیری داشتند؛ مثلاً کمکهای ارسالی از مناطق غیر جنگی را دریافت می کردند و از طریق پل ارتباطی ای که بین تهران و اهواز ایجاد کرده بودند، آنها را به جبهه های جنگ ارسال می کردند. از طرفی هم با شناسایی افرادی که در هر زمینه ای قادر به کمک و همکاری بودند، آنها را تشویق و ترغیب می کردند. بارها اتفاق افتاده بود ما، افرادی را سرگرم فعالیت و همکاری می دیدیم که اصلاً در باورمان نمی گنجید که اینها هم کمک بکنند؟ ولی به تأثیر تشویق و ترغیب ها ی خواهر دباغ ایمان داشتیم و این مسأله به گونه ای برای ما باورپذیر می شد.
شاید برای برخی این سؤال پیش آید که آیا از حضور ایشان با توجه به اینکه زن هم بودند در اتاق جنگ، ممانعتی به وجود نمی آمد؟ نه خیر! ایشان خیلی راحت وارد ستاد جنگ می شدند. در ضمن مسلح هم بودند و با همان اسلحه شان نیز تردد می کردند. خواهر دباغ از همان سالهای اولیه جنگ اسلحه داشتند. بارها پیش آمده بود که من در حین انجام کاری به ایشان می گفتم: حاج خانم مواظب اسلحه ات باش! یک وقت نیفتد و مثلاً موردی پیش نیاید. به هر حال ایشان خیلی راحت در اتاق جنگ تردد داشتند؛ چرا که همان طور که همه می دانیم خواهر دباغ عضو سپاه بوده، در شکل گیری سپاه هم نقش مؤثری داشتند و یکی از ارکان این نیرو حساب می شدند. در ضمن مدتی هم فرماندهی سپاه همدان بر عهدۀ ایشان بود. مدتی هم در سپاه پاسداران تهران مسئولیت داشتند. خواهر دباغ در سپاه پاسداران تهران با آقای محسن رضایی ارتباط نزدیکی داشتند و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 396
حتی از جانب حضرت امام (س) در جلسات سپاه شرکت می کردند. اینکه می گویم از جانب حضرت امام (س) مأموریت داشتند، به این دلیل است که طبیعتاً با توجه به موقعیتهای فعالیتی ایشان، بعید بود بدون نظر امام (س) کاری انجام دهند. ایشان به معنای واقعی کلام، ذوب در ولایت و حضرت امام (س) بودند. حتی کلام امام خمینی (س) برای خواهر دباغ ـ نعوذ بالله ـ وحی مُنزَل بود و از هر لحاظ حضرت امام (س) را قبول داشتند و ما این را در کردار، رفتار و گفتار ایشان می دیدیم. وقتی از آن رهبر بزرگوار (س) صحبت می کردند، آنقدر تحت تأثیر قرار می گرفتند که مخاطب احساس می کرد تمام وجود ایشان، لب گشوده و سخن می گوید. طبیعتاً چنین شخصی هر کاری که می خواست بکند، قطعاً حضرت امام (س) را در جریان می گذاشت و نظرات و پیشنهادهای ایشان را هم لحاظ می کرد. به هر حال خواهر دباغ، شخصیت منحصر به فردی هستند و ما در بین زنها کسی را که در مبارزات سیاسی، نظامی و... قبل از انقلاب شرکت کرده باشد، نداشتیم. شاید هم بوده اند و من سراغ ندارم. به هر حال اگر افرادی نیز وجود داشته اند، به شجاعت، خلوص و دلاوری ایشان نبوده اند. در ضمن اداره کردن بخشی مثل بسیج خواهران که در ابتدای بحث به آن اشاره کردم که بخش کوچک و جمع و جوری هم نبوده، نیز مسألۀ کمی نیست. به هر حال گردانندۀ اصلی این بخش خواهر دباغ بود. حالا ممکن است برخی پیدا شوند و بگویند حکمی که ایشان را به فرماندهی بسیج گمارده باشد، کجاست و توسط چه کسی صادر شده است؟ در این باره حتی ممکن است حضرت امام (س) به صورت شفاهی به ایشان تکلیف کرده باشند و مثلاً حکم رسمی به عنوان ایشان صادر نشده باشد، با این وجود من قاطعانه اطمینان دارم که حضرت امام (س) به ایشان گفته بودند که شما بروید و مسئولیت مسائل مربوط به بسیج خواهران و آموزش نظامی خواهران را بر عهده داشته باشید.
خواهر دباغ مبتکر آموزش نظامی خواهران بودند و این آموزش زیر نظر ایشان اداره می شد و این مسأله ای است که خود من از نزدیک شاهد آن بودم. این خواهر بزرگوار، به لحاظ آموزشهایی که در منطقۀ اول لبنان دیده بودند اعم از آموزشهای چریکی و رزمی، خودشان آموزش می دادند و حتی ما از نزدیک شاهد حرکتهای آموزشی ایشان بودیم؛ یعنی اینکه می دیدیم ایشان دارند خودشان آموزش اسلحه کلت می دهند، یا با گروه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 397
خواهران، نظام جمع کار می کنند، که اینها در ابتدا مستقیماً توسط خودشان رهبری می شد. بعدها هم با تدبیر مناسب و مطلوبی که اندیشیدند، به تربیت مربی پرداختند و این آموزشها از آن پس، زیر نظر مربیان مربوطه انجام می شد و خواهر دباغ بر کار این مربیان نظارت می کردند. تربیت مربی در زمینۀ مسائل نظامی و رزمی، رسالت شایسته ای بود که خانم دباغ به شایستگی آن را به انجام رساندند و مربیان فراوانی را تربیت کردند. در میان این مربیان تربیت شده، فرزندان خودشان هم حضور داشتند که یکی از آنها، زنده یاد آمنه خانم، دختر خواهر دباغ بودند که به رحمت خدا پیوستند و ان شاء الله روحشان قرین رحمت خداوند باشد. به خاطر دارم آن مرحومه، شاگرد خود ایشان بود و آموزش نظامی را نزد ایشان فرا گرفته بود. دختران دیگرش هم که الآن حضور دارند آموزش دیده بودند. اینها به لحاظ آموزشهایی که از مادر فرا گرفته بودند، به آموزش دادن به بقیه می پرداختند و ما این مسأله را در سالهای 1360 و 1361، از نزدیک شاهد بودیم و بعدها هم ادامه داشت.
یکی از افتخارات خود من، این است که شاگرد حاج خانم بودم. من با وجود اینکه قبل از انقلاب در مبارزات سیاسی شرکت کرده بودم، تازه وقتی که با ایشان آشنا شدم، پی بردم مبارزۀ واقعی چیست. بنابراین بعد از انقلاب هم به مبارزاتم در سنگر جبهه ها و پشت جبهه ها ادامه دادم و اینگونه خودم را وقف انقلاب کردم. با وجود اینکه من در طول انقلاب هم فعالیتهایی داشتم ولی خودم را شاگرد و سرباز حضرت امام (س) می دانستم و از این نظر خیلی خوشحال بودم که در کنار یکی از یاران آن امام (س) قرار گرفته ام. من درسهای دیگری را از خانم دباغ فرا گرفتم که آنها را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.
یکی دیگر از خصوصیات جالب ایشان، اعتقاد به این مسأله بود که هر چه پیش می آید، قطعاً خیر و حکمتی در خود نهفته دارد و باید اتفاق می افتاده است؛ مثلاً گاهی حمله ای پیش می آمد و ما مورد حمله واقع می شدیم و نیروهای بعثی و صدامیان، منطقه ای از کشور را می گرفتند و یا به هر حال یک اتفاق غیر مترقبه ای پیش می آمد که من ناراحت می شدم و احساس می کردم که اوضاع بر وفق مراد نیست. به هر حال از نامساعدی بخت گله و با حاج خانم صحبت می کردم. ایشان همیشه می گفتند: سید!
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 398
الخیر فی ما وقع؛ یعنی خیر در آن چیزی است که اتفاق می افتد. تو نباید زود قضاوت کنی؛ باید صبر کنی تا ببینی عاقبت این کار چیست و به چه سرانجامی ختم خواهد شد؟ ظاهر قضیه را نگاه نکن! یا مثلاً گاهی هم در حین جریانهای سیاسی، مسائلی پیش می آمد، که باز هم من همان گونه گله مند می شدم؛ مثلاً حرکتهایی را می دیدم که هیچ گونه هم سویی ای با خط حضرت امام (س) نداشت. در مواجه با این مسائل نیز، باز موضع خواهر دباغ همان بود و جمله الخیر فی ما وقع را تکرار می کردند و معتقد بودند سرانجام و عاقبت هر کاری به دست خداوند است. بعدها هم که کمی زمان می گذشت و می شد قضیه را منطقی تر تحلیل کرد، به عینه می دیدم واقعاً مسائل همان گونه که ایشان تحلیل می کردند، نتیجه می دهد.
نکته دیگری را هم که من لازم می دانم اینجا در مورد ایشان بیان کنم، این است که این خانم، احترام بسیار فراوان و خاصی را برای روحانیت قائل بودند. طبیعتاً همه ما آگاه هستیم که خواهر دباغ از شاگردان شهید آیت الله سعیدی بودند و منزلشان هم، نزدیک منزل آن شهید بزرگوار بود. خانم دباغ بسیاری از مسائل علوم فقهی را در محضر درس آیت الله شهید سعیدی گذراندند و از آن جلسات، خاطرات بسیاری در ذهن ایشان مانده که به کرات تعریف کرده و ما آنها را هم شنیده و هم خوانده ایم. همان طور که اشاره کردم به طور کلی خواهر دباغ احترام خاصی برای روحانیت قائل بودند، به گونه ای که وقتی طلبه و روحانی جوانی وارد مجلس می شد، حاج خانم به احترام ایشان، جلوی پای آن شخص بلند می شدند و به حالت احترام می ایستادند؛ حال آنکه سواد خود ایشان هم در سطح بالایی بود و علوم حوزوی را نیز تا سطح خارج فقه ادامه داده بودند. گاهی هم که ما به ایشان می گفتیم: شما از لحاظ تحصیلات بالاتر هستید! پاسخ می دادند: نه! روحانیت مقام بالاتری دارد و ما باید برای هر روحانی احترام و اکرام خاصی قائل شویم؛ حتی اگر از لحاظ علمی بر ما برتری نداشته باشد. به هر حال احترام روحانیت و شخص روحانی بر همه ما واجب است. و خودشان مصداق تام و تمام این احترام بودند. یک بار که من به اتفاق ایشان به قم سفر کرده بودم، با هم به منزل برخی از مجتهدان و آیات عظام نیز رفتیم و این موضوع به اواخر سال 1360 یا اوایل سال 1361 برمی گردد. ما در آن سفر خدمت آیت الله مشکینی رسیدیم. خواهر دباغ در حضور ایشان، چنان محترمانه و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 399
فروتنانه نشسته بودند و سؤالهایی را مطرح می کردند که انگار دانش آموز و یا دانشجویی تازه کار، در محضر استاد بزرگی نشسته و با تمام وجود دارد کسب علم و فیض می کند. البته برخورد آیت الله مشکینی هم که خود یک معلم وارسته و استاد برجسته و نمونۀ اخلاق هستند متقابلاً همین گونه بود. ایشان، خانم دباغ را با لفظ خواهر مورد خطاب قرار می دادند. الآن دقیقاً یادم نیست که پیرامون چه موضوعاتی صحبت شد و اصلاً شاید برای این مجال خیلی هم اهمیتی نداشته باشد، غرض برخوردهای محترمانه ای بود که بین این دو شخصیت جریان داشت و این به همان مسأله ای برمی گردد که پیشتر گفتم؛ یعنی احترام خاصی که خواهر دباغ برای روحانیت قائل بودند. متقابلاً روحانیت و جامعۀ روحانیون هم برای ایشان، همین احترام را قائل بودند؛ بخصوص که اطلاع داشتند حضرت امام (س)، برای خواهر دباغ احترام فراوانی قائل است.
در ضمن برخورد این خانم با هر شخص و در هر جایگاهی، برخوردی حساب شده و فروتنانه بود. ایشان حتی اگر با کودکی هم برخورد می کردند، کاملاً برای این برخورد، حساب و کتاب خاصی داشتند. هم از این رو بود که جایگاه شخصیتی این بزرگوار، برای هر کس و بخصوص روحانیون، یک جایگاه ویژه و از روی اعتقاد بود و به این دلیل خیلی ایشان را دوست داشتند.
خاطرات فراوانی از این احترام متقابل در ذهن من وجود دارد که شفاف ترین این خاطرات، مربوط به همان روزی می شود که محضر آیت الله مشکینی را درک کردیم وآن را ذکر کردم. البته خانم دباغ در آن سفر، به تنهایی به ملاقات برخی از آیات عظام رفتند و من بیرون در به انتظارشان ماندم و طبیعی است که از این دیدارها چیزی به یاد نداشته باشم؛ چرا که اصلاً در آن مجالس حضور نداشته ام.
ایشان با مرحوم شهید محلاتی ارتباط بسیار نزدیکی داشتند. خاطرم هست قبل از اینکه عزل بنی صدر مسجّل شود، مرحوم شهید محلاتی سخنرانی ای دربارۀ بنی صدر کرده بودند که به مذاق برخی خوش نیامده و این پندار برایشان پیش آمده بود که آن شهید، از بنی صدر حمایت می کند. مضمون حرفهای ایشان این بود که دربارۀ بنی صدر نباید زود و شخصی قضاوت کرد بلکه باید منتظر ماند و دید که نظر حضرت امام(س) در این باره چیست و تا ایشان اظهار نظری نکرده اند، ما هم نباید چیزی بگوییم و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 400
موضع گیری خاصی کنیم. من خاطرم هست خواهر دباغ می گفتند که به هر جهت مشخص خواهد شد شهید محلاتی این حرفهایی را که می زنند، بر اساس پیروی و اطاعت خاصی که از حضرت امام(س) دارند، بیان می کنند. ما نمی توانیم بگوییم شهید محلاتی ـ بر فرض محال ـ طرفدار بنی صدر هستند یا اینکه ایشان می خواهند از بنی صدر حمایت کنند. به هر حال در آن اوضاع و احوال که چنین جوّی حاکم بود، خواهر دباغ از شهید محلاتی حمایت می کردند. بعدها هم که حضرت امام(س) پیامی دربارۀ شهید محلاتی دادند، خانم دباغ آن را حجت گرفته، گفتند که این نظر حضرت امام(س) نیز، تأییدی بر شخصیت شهید محلاتی است و به هر حال ایشان در هر شرایطی، همان طور که قضاوت درستی دربارۀ شهید محلاتی کردند، درک صحیح، بی تعصب و بدون پیش داوری ای از قضایا داشتند.
در اینجا لازم می دانم که باز دریچه ای به زمان گذشته و جنگ باز کنم و به تشریح این مسأله بپردازم که دلیل محبوبیت خواهر دباغ نزد مردان، با توجه به اینکه زن هم بودند چه بود؟ یکی از چیزهایی که در خاطر من مانده صلابت ایشان است. این صلابت به گونه ای بود که وقتی خواهر دباغ در جمع برادران قرار می گرفتند، برادرها هیچ وقت احساس نمی کردند به ضرورت حضور یک زن در جمعشان، باید خیلی در تنگناها و معذوریتها قرار بگیرند. خواهر دباغ اینگونه بودند. ایشان در این جمعها راحتی مسلمانانه و دیندارانه ای داشتند؛ مثلاً در بعضی از جاها چادرشان را برمی داشتند و با یک مانتوی بسیار مناسبی که تنشان بود، راه می رفتند. اسلحۀ کلت را نیز به کمرشان می بستند و با آن مانتو و مقنعه ای که واقعاً زیبندۀ یک زن در حجاب کامل اسلامی بود، در مناطق و مراکز جنگی استقرار پیدا می کردند. خانم دباغ مثل یک شیر، رشادت و بی باکی داشتند و تمام ویژگیهای یک رزمنده نستوه و خستگی ناپذیر را دارا بودند. مانند یک فرمانده کارآزموده، در مواقع بحرانی، تدابیر مناسبی می اندیشیدند. در اجرای طرحهای جنگی هم بخصوص زمانی که شهید دکتر چمران زنده بودند، موفق عمل می کردند. حتی در طرحها و نقشه هایی هم که مربوط به شهید چمران بود، حضور پیدا می کردند. در آن زمان مکانی به نام ستاد جنگهای نامنظم وجود داشت که خواهر دباغ به آن ستاد هم می رفتند و سرکشی می کردند. البته خیلی جاها را هم من خدمتشان نبودم و در اهواز
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 401
می ماندم. آن وقت ایشان به همراه برادران سپاه می رفتند و از مناطق مختلف بازدید می کردند حتی تا خود خط مقدم؛ مثلاً سوسنگرد می رفتند و برمی گشتند و ما که در اهواز بودیم، از ایشان می خواستیم برای ما تعریف کنند که تا کجاها رفته اند. خواهر دباغ در پاسخ مثلاً می گفتند که به آبادان، سوسنگرد، بستان و جاهای دیگر رفته اند. ایشان آزاد بودند؛ یعنی هیچ منعی برایشان نبود چون تمام فرماندهان می دانستند ایشان با حضرت امام (س) مرتبط هستند و از جانب آن بزرگمرد، مأموریت و مسئولیت دارند تا ضمن بررسی اوضاع موجود، به آن بزرگوار، گزارشی ارائه بدهند.
خاطرم هست که حاج آقا کفاش زاده هم از جانب حضرت امام (س) مأموریت داشتند تا به کارها رسیدگی کنند. خواهر دباغ، در این موارد حتی مسائل را به ایشان واگذار می کردند و به حاج آقا مأموریت می دادند که برود و راجع به قضیه ای تحقیق کند و به ایشان گزارش بدهد. حاج آقا کفاش زاده به خانم دباغ خیلی نزدیک بودند و این دو خیلی کارها را با هم مشترک انجام می دادند. البته آقای کفاش زاده در انجام برخی از این کارها که از جانب حضرت امام (س) مأمور شده بودند بسیار ناشناس عمل می کردند؛ به طوری که شاید کسی نمی دانست ایشان مأمور می باشند. به طور ناشناس می رفتند و گزارش و مطلب جمع می کردند، ولی من می دانستم. البته طبیعتاً خود حاج خانم نیز می دانستند که اینها یک تیمی هستند که گزارشهای لازم را تهیه کرده، به مرحوم حاج احمد آقا می دهند. آن بزرگوار هم هر جا که لازم بود، خدمت حضرت امام (س) می رسیدند و گزارشها را به اطلاع ایشان می رساندند. نکتۀ دیگری هم که به برجستگی شخصیت خانم دباغ برمی گردد، این است که نسبت به کسانی که در جبهه مجروح می شدند ـ که اصطلاحاً به آنها جانباز می گوییم ـ بسیار علاقه مند بودند. هیچ وقت نشد که جانبازی از خواهر دباغ درخواستی بکند و ایشان جواب منفی بدهند.
خاطره ای که هیچ گاه یادم نمی رود این است که یک جانباز که دو پایش از زانو به پایین قطع شده بود با یک خانم پرستار ازدواج کردند که واسطۀ عقد این دو بزرگوار هم، خواهر دباغ بودند. علی رغم اینکه حتی شاید خانواده آن خانم پرستار راضی نبودند، ولی آن خانم، به توصیۀ حاج خانم دباغ با این فرد جانباز ازدواج کرده بود. البته یکی از شرطهایی که آن خانم پرستار داشت، این بود که خطبۀ عقد این زوج، توسط حضرت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 402
امام (س) جاری شود. آن روز من در اداره بودم که حاج خانم به من تلفن کردند و گفتند: سید می خواهم فردا یک مأموریتی به تو بدهم. گفتم: امر بفرمایید. گفتند: فردا به فلان جا می روی که یک آقای جانباز با همسرش می آید. این دو نفر می خواهند خدمت حضرت امام (س) بروند؛ چرا که وقت گرفته اند تا توسط حضرت امام (س) خطبه عقد برای ایشان جاری شود. تو آنها را می بری! من این کار را کردم. بعدها هم خود حاج خانم به منزل این دو نفر رفته و کادو برده بودند. این آقای جانباز و همسرش چقدر تشکر کرده بودند و بعد از آن هم، همیشه با چه احترامی از خانم دباغ یاد می کردند. من در آنجا تحت تأثیر برخوردی که حضرت امام (س) با یک جانباز ـ با آن شرایطی که داشت ـ کردند، قرار گرفتم که هیچ وقت خاطرۀ آن برخورد را فراموش نمی کنم. موضوع از این قرار بود که جانباز مزبور که اهل کرمانشاه بود به خاطر اینکه پاهایش از زانو قطع بود، روی صندلی چرخ دار قرار داشت و من باید ایشان را جابه جا می کردم و حرکت می دادم. همراه ما نیز عروس خانم که زن بسیار محترمی بود همراه تعدادی از خویشاوندانشان حضور داشتند. حضرت امام (س) وقتی این آقا را دیدند، به حالت احترام، از جایشان به حالت نیم خیز برخاستند و ایشان را مورد لطف خود قرار دادند. سپس برای این عروس و داماد دعا کردند که ان شاء الله زندگی خوب، خوش و شادابی داشته باشند، بعد دستی به سر این جانباز کشیدند. آن شخص جانباز بعدها می گفت که احساس کرده یکی از انبیا بر سر او دست تفقّد کشیده است. خود من در تمام این مدت شاهد بودم همسر ایشان از شدت شوق و خوشحالی گریه می کرد؛ چرا که به هر حال یک چنین اتفاقی افتاده بود و کم چیزی نبود. من از آن خانم پرسیدم: حالا براستی دلیل موافقت شما با این وصلت چه بود؟ گفت: من می خواهم در رزم این جانباز سهیم باشم و پیش خدایم سربلند! این هم خاطره ای بود که هیچ وقت آن را فراموش نمی کنم.
آن زمان که من با حاج خانم کار می کردم، مجرد بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم. پدر و دیگر نزدیکانم می دانستند که من با حاج خانم دباغ همکاری دارم، و مدام می گفتند: باید به فکر خودت هم باشی! من هم می گفتم: حالا ببینم، چه می شود. هنوز کارهای بسیاری برای انجام دادن مانده و من، فرصتی برای ازدواج ندارم. خلاصه پدرم یک روز، به خانم دباغ تلفن زده و گفته بود: ما که هر چه به این پسرمان می گوییم، به حرف ما گوش
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 403
نمی کند. (در ضمن برادر من هم شهید شده بود) دست کم شما با سید، حرف بزنید. خانم دباغ هم پاسخ داده بودند: باشد! خود من این مأموریت را انجام می دهم. به هر حال من چند نفری را با راهنمایی ایشان ملاقات کردم، ولی نتیجه ای نداشت. تا اینکه یک روز ایشان به من گفتند: سید! می خواهیم با هم فامیل شویم و بعد هم من را به خانواده ای از خویشاوندان خودشان معرفی کردند که اتفاقاً وصلت انجام شد و من ازدواج کردم. همین امر باعث شد ارتباط نزدیکی که بین ما بود به خاطر فامیل شدن، دو چندان بشود؛ چرا که شوهر خانم دباغ ـ حاج حسن آقا دباغ ـ دایی مادر خانم من می باشند. به همین دلیل به حاج خانم زندایی می گوییم. اگر قرار باشد که ما الگویی را به عنوان یک زن نمونه و پرورش یافته در دامان اسلام و انقلاب در نظر گرفته و معرفی کنیم، این شخص کسی جز سرکار خانم دباغ نخواهد بود. در ضمن ایشان منتخب حضرت امام (س) هم بودند و آن بزرگوار (س) در انتخابهایشان هیچ وقت اشتباه نمی کردند. خواهر دباغ کسی بودند که به عنوان نمایندۀ جمهوری اسلامی و شخص حضرت امام (س) معرفی شده بودند تا به شوروی ـ مسکو ـ بروند و نامۀ تاریخی حضرت امام (س) را به رئیس جمهور وقت آن کشور میخاییل گورباچف ابلاغ کنند. در آن مأموریت از میان آقایان، آقای لاریجانی و از بین روحانیون، آقای جوادی آملی انتخاب شده بودند که هر دوی این بزرگواران از نظر علمی و شخصیتی، جایگاه و مقام بالایی دارند. با انتخاب خواهر دباغ هم از بین خواهران، شایستگی ایشان، بیش از پیش هویدا شد. البته بودند افرادی که می گفتند چه ضرورتی داشت در این جمع، یک زن نیز حضور داشته باشد و غافل بودند که حضرت امام (س) با این حرکتشان به خانم دباغ احترام گذاشتند. و از طرفی چون خانم دباغ، زن طیبه و طاهر و پاکی هستند، پیام بزرگی را به وسیلۀ یک زن به عنوان نمایندۀ یک کشور مسلمان به جهانیان و بخصوص جهان کمونیسم و شوروی رساندند و به اصطلاح، ارزش والای یک زن را، در انتقال یک پیام انسانی و اجتماعی مهم، بیان کردند.
دربارۀ مدتی که خواهر دباغ در مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده، مشغول انجام وظیفه بودند، لازم است مواردی ذکر شود.
خود من، یکی از کسانی بودم که برای شرکت کردنشان در انتخابات مجلس دوم، تشویقشان کردم و گفتم: حاج خانم! به هر حال جای خانمها در مجلس خالی است. من
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 404
برحسب وظیفه و شناختی که از شخصیت و تواناییهای خواهر دباغ داشتم، ایشان را بسیار تشویق می کردم، اما خودشان راضی نمی شدند تا بالاخره راضی شدند. ما هم تا آنجا که می توانستیم، کمک کردیم و فکر می کنم ایشان، تنها نماینده ای باشند که برای راهیابی به مجلس شورای اسلامی، کمترین هزینۀ تبلیغاتی را پرداختند.
خاطرم هست ایشان، پیش از نماینده شدنشان، یک پیکان آبی رنگ داشتند. بارها شده بود من احتیاج به وسیله نقلیه داشتم و خانم دباغ آن را در اختیار من قرار می دادند. ایشان پس از نماینده شدن هم از کمترین امکانات دوران نمایندگی شان استفاده می کردند و در زندگی شان، هیچ گونه تغییری نسبت به قبل از نمایندگی نداده بودند. زندگی ایشان، خیلی ساده و معمولی بود و در یک خانۀ ساده در نارمک ساکن بودند. خانم دباغ حتی از دریافت چیزهایی که استحقاق نمایندگان بود، ابا می کردند و با همان ماشین سابق به مجلس می رفتند. محافظی هم داشتند که خیلی به حاج خانم اعتقاد داشت و خانم دباغ با وی، همان برخوردی را می کردند که با پسرشان محمد می کردند. این شخص، ناصر نام داشت و انسان شریف و پاکی بود که البته بعد از پایان دوران نمایندگی خانم دباغ، در جایی مشغول به کار شد. بعدها هم شنیدم که این شخص، بر اثر سانحۀ رانندگی مرحوم شد که روحش شاد باشد! به هر حال او از جمله افرادی بود که می توانست امروزه، ناگفته های زیادی را بر زبان بیاورد؛ چرا که سالها از نزدیک ترین افراد به خواهر دباغ بود.
درشتی و نرمی در وجود خانم دباغ توأمان بود؛ یعنی آنجا که لازم بود، انعطاف به خرج می دادند و درغیر این صورت، با هیچ کس رودربایستی نداشته، و به وظیفه شان عمل می کردند. خاطرم هست که در ایام انجام وظیفۀ ما در آموزش و پرورش در اردوگاه شهید باهنر، شخصی بود که از نظر اعتقادی مشکل داشت و گاهی اظهار نظرهای نامناسبی می کرد. خود من یک بار شاهد بودم که فرد مزبور که خیلی هم قوی هیکل و درشت اندام بود در اردوگاه شهید باهنر یک چیزی گفته بود که به گوش خانم دباغ رسید. حاج خانم این شخص را خواسته، به وی گفتند: اگر یک بار دیگر چنین حرفهایی را از تو بشنوم یا برایم نقل قول کنند، بلایی بر سرت می آورم که... و آن مرد، در مقابل این موضع گیری حاج خانم آنقدر ترسید که کلاً این کار را رها کرد و اصلاً دیگر برای همیشه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 405
رفت.
از وجوه شخصیتی ایشان، سخاوتمندی شان بود. خانم دباغ فردی بسیار سخاوتمند و اهل بخشش بودند و من شاهد بودم که ایشان برای شروع زندگی جوانها چه دخترخانمها و چه آقا پسرها چه تلاشهایی می کردند و با وجود همۀ گرفتاریها و مشغله هایی که داشتند، برای سر و سامان دادن زندگی یک جوان تلاش می نمودند و برایشان خواستگاری می رفتند. چه بسیار از مسئولان فعلی هستند که اسباب ازدواج و وصلتشان را حاج خانم فراهم آورده است. ایشان از نیازمندان و مستمندان هم در حد توانشان و به روش و سیرۀ حضرت امام (س)، دستگیری می کردند و اگر آنها نیز نیاز به کمک یا جهیزیه داشتند، خانم دباغ در رفع و رجوع کردن نیازشان، تمام تلاششان را می کردند.
در آن ایام، تشکیلاتی به نام پیشاهنگی وجود داشت که بعدها منحل شد. فعالیت در بخش پسران به عهدۀ من و بخش دختران هم به عهدۀ خواهر دباغ بود که بعدها تبدیل به بسیج دانش آموزی شد. اگر در آن زمان، مشکلی بین افراد آن تشکیلات به وجود می آمد و حرکتی صورت می گرفت، این بزرگوار، با صلابت از شیوع آن و رواج افکار باطل برخی از افراد، جلوگیری و افراد خاطی را بازخواست می کردند. البته جایگزین کردن بسیج دانش آموزی به جای تشکیلات پیشاهنگی، ایدۀ ایشان بود و تا امروز ما هر چه از بسیج دانش آموزی داشته و داریم مدیون روح پاک و صلابت و هیبت ایشان است.
من احساس می کنم خواهر دباغ یک الگوبرداری کاملی از برخورد و اخلاق امام (س) کرده اند و من همیشه به بسیاری از آشنایان و همسر و فرزندانم گفته ام که ای کاش ما، نمونه های فراوانی از امثال خانم دباغ داشتیم. ایشان بسیار سخت کوش بوده و هستند و ما بارها از این خانم خواسته بودیم که خیلی به خودشان فشار نیاورند تا خدای ناکرده، جسم و جانشان متحمل ضرر و زیانی نشود. خانم دباغ چنان احترام خاص و ویژه ای را نسبت به حضرت امام خمینی (س) داشتند که شاید بیان کیفیت آن، ناممکن باشد. وقتی هم که آن بزرگوار به رحمت خدا رفتند و به ملکوت اعلا پیوستند، خواهر دباغ آنچنان به ماتم نشستند که انگار، عزیزترین کَسشان را از دست داده اند. با این همه و با وجود تمام ناراحتی ای که در وجودشان بود، وقتی من پس از یکی ـ دو روز ایشان را دیدم و بهشان گفتم که دیدید چه مصیبتی به سر ما آمد؟ باز هم همان جملۀ همیشگی را بیان کردند که
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 406
الخیر فی ما وقع. ما نباید خیلی ناامید باشیم. وقتی هم که مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای به جای حضرت امام (س) انتخاب شدند، ایشان خدا را شکر کردند که فرزند صالحی انتخاب شد و من معتقدم که ایشان همان ارادتی را که نسبت به امام (س) داشته و دارند، نسبت به مقام معظم رهبری هم دارند و هیچ فرقی بین امام (س) و ایشان قائل نمی شوند. ایشان در هر شرایطی، ذوب در ولایت هستند و پیرو ولی فقیه می باشند.
خواهر دباغ در زندگی من هم نقش والایی ایفا کرده اند. احساس می کنم اگر حتی چند شبانه روز هم در مورد این گرامی صحبت و خاطراتم را نقل کنم، کار خاصی نکرده ام؛ چرا که بیش از اینها باید حقّ ایشان را ادا کنم. من پس از فوت والده ام، همیشه به خواهر دباغ می گفتم که شما جای مادر من هستید و هر وقت هم که ناراحتی و کسالتی برایشان پدید می آید، به ایشان می گویم ما نمی خواهیم مادرمان را در حالت مریضی ببینیم. خانم دباغ استاد بنده هم هستند. در ضمن نحوۀ برخورد ایشان با اعضای خانواده، نزدیکان، دوستان و... همیشه برای ما آموزنده بوده و هست.
خواهر دباغ نسبت به همسرشان هم مانند یک انسان تمام و کمال برخورد می کنند و هیچ گاه نیندیشیده اند که چون نماینده بوده و هستند، باید از کارهای خانه غافل شوند و همسر و فرزندانشان در منزل ایشان به کار بپردازند. البته چنانکه گفتم، خانم دباغ واقعاً زندگی ساده ای دارند و از این نظر بین ایشان و بسیاری دیگر، باید فرق زیادی قائل شد. زندگی این بزرگوار قبل و بعد از نمایندگی هیچ تفاوتی نکرده است و این نشان دهندۀ ثبات در زندگی و شیوۀ زیست ایشان می باشد. همه می دانند خواهر دباغ به مسئولین احترام خاصی می گذارند. همین که بدانند کسی به انقلاب و حضرت امام (س) منسوب و پایبند است، برای ایشان کفایت می کند. همین چند سال پیش بود که برایشان حادثۀ وحشتناکی موقع رانندگی پیش آمد و خدا به خیر گذراند.
خاطرم هست که قرار بود حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی به همدان بروند و یک سری طرحها را افتتاح بکنند. برای این منظور جلساتی رأس ساعت شش بعد از ظهر برای هماهنگی کارها گذاشته بودند و علی رغم تعطیل بودن آن روز، خواهر دباغ ساعت دو بعد از ظهر با همان پیکان آبی خارج می شوند و قصد داشته اند که چهارساعته به همدان برسند و در آن جلسه، حضور یابند تا حرف و حدیثی پیش نیاید.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 407
طبیعی بود که ماشینی با بیست سال کار کردن، توان آن را نداشته که چهار ساعته به همدان برود؛ بنابراین در سرعت بالا دچار مشکل شده و برای پانزده ماشین دیگر هم مشکل ایجاد کرده بود که به واقع خطر بزرگی از سر ایشان گذشت که ما فکر کردیم مشکل بزرگی برای ایشان پیش آمده است. وقتی جریان این اتفاق در روزنامۀ آن روزها نوشته شده بود، تا چند شب، تلفنهای منزلم از طرف سیل افراد مشتاق و نگران حال و اوضاع خانم دباغ، اشغال بود که جویای حال ایشان بودند. به هر حال عده ای خوب می دانستند که ما با هم ارتباط داریم و من هم پاسخ می دادم که الحمدلله حال ایشان خوب است و مشکلی پیش نیامده و خداوند عمر دوباره ای به ایشان بخشیده است. این جریان را گفتم تا مخاطب پی ببرد که یک شخص، در حوزۀ مسئولیتی اش چقدر می تواند متعهد و ملتزم باشد. به هر حال می توانستند تلفنی به اطلاع برسانند که دیر می رسند یا اصلاً به همدان نمی روند تا مجلس با هواپیما یا وسایل سریع تر دیگر، ایشان را به همدان برساند. پس از این سانحه حتی خواهر دباغ را مورد سرزنش قرار داده بودند که چرا بیش از اینها مواظب خودش نبوده است؛ چرا که او دیگر صرفاً متعلق به خودش نیست و به تمام جامعه تعلق دارد.
وقتی ما شیوۀ ائمه اطهار (ع) را در مورد زنان بررسی می کنیم، پی می بریم یک زن مسلمان باید ویژگیهای بیشماری داشته باشد؛ مثلاً متدین و مؤمن و یک مادر خوب و متعهد و نیز فردی مسلمان و مسئولیت پذیر باشد که بتواند در جامعه، در همۀ زمینه ها حضور داشته باشد. اعتقاد من این است که ایشان در هر جبهه ای که شما نگاه کنید نمونه اند؛ مثلاً از نظر اقتصادی، چرا که توانسته اند زندگی خود را در حدّ اعتدال حفظ کنند و خود را از قید و بند تعلقاتی که شاید زنان بسیار دیگری را به خود مشغول کند برهانند.
من شاهد زنده ای هستم بر اینکه خواهر دباغ از زخارف دنیایی، کمترین را برای خود انتخاب کرده اند. خانم دباغ از نظر سیاسی ثباتی را که باید یک مسلمان داشته باشد داشته اند؛ یعنی در طول این بیست و چند سال که از پیروزی انقلاب می گذرد، من احساس می کنم ایشان کوچکترین لغزشی نداشته اند. در حوزۀ وظایف مادری هم احساس می کنم ایشان، هر آنچه را که برای فرزندان باید انجام می داده، انجام داده است.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 408
چون من از زندگی خصوصی شان در حدّ خودم مطلع هستم. اعتقادشان به ولایت فقیه، آرمانهای امام (س) و انقلاب هم زبانزد و کاملاً بارز است. از نظر اعتقاد به ولایت فقیه خوب می بینم که خلئی در وجود ایشان نیست. خلاصه اینکه تمام ویژگیهای مختلف شخصیتی را که از یک زن الگو می سازد، در وجود خواهر دباغ می بینیم. از نظر حجاب، نحوۀ رفتار با دیگران، شهامت و شجاعت، اعتدال و میانه روی و گریز و پرهیز از هرگونه افراط و تفریط، از نظر رفتار با دیگران، و هر چه شما فکر بکنید کاملاً الگو هستند.
من هیچ وقت ندیده ام که ایشان حرفی بزنند که شائبه غیبت در آن احساس شود یا تهمتی به کسی بزنند، که این اصلاً با بزرگی خواهر دباغ منافات دارد. اگر هم در جایی با کلامی روبه رو شوند که احساس کنند، کلام ناروایی می باشد، مدام «لا اله الا الله »گویان، از کنار آن می گذرند و به کسی اجازه نمی دهند که دربارۀ شخص دیگری غیبت یا بدگویی کند. به هر حال آنچه خوبان همه دارند ایشان به تنهایی و یک جا دارند. والسلام
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 409
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 410