روایت دوم

حاج آقا صدری

‏ ‏

‏ ‏

حاج آقا صدری

‏بنده به لحاظ فعالیتهایی که در وزارت آموزش و پرورش داشتم و بعد از انقلاب این کار را‏‎ ‎‏در ضمن مسائل تربیتی شروع کرده بودم، در همین زمینه هم با خواهر دباغ همکاری‏‎ ‎‏کردم. تابستان سال 1358 بود که اولین آشنایی من با خانم دباغ که از یاران صدیق‏‎ ‎‏حضرت امام (س) بوده و هستند، شکل گرفت و آن موقع چنانکه ذکر شد من در زمینۀ‏‎ ‎‏مسائل تربیتی دانش آموزان کار می کردم و ایشان هم در وزارت آموزش و پرورش در‏‎ ‎‏سطح استان تهران، مسئولیت مسائل تربیتی خواهران را به عهده داشتند. طبیعی بود که‏‎ ‎‏زمینۀ مشترک فعالیت ما، من و خواهر دباغ را با هم آشنا و به هم نزدیک کند. از همان‏‎ ‎‏موقع بود که متوجه شدم ایشان در مسائل تربیتی، دارای اندیشه های بسیار نوینی هستند‏‎ ‎‏که این هم طبیعتاً الهام گرفته از آن مبارزات سیاسی و انقلابی ایشان بود. در ضمن من‏‎ ‎‏مطلع شدم که حاج خانم سفرهای متعدد و مختلفی را به کشورهای گوناگون مثل کشور‏‎ ‎‏عراق ـ که در آنجا خدمت حضرت امام (س) رسیده بودند ـ و لبنان ـ که مدتی هم آنجا‏‎ ‎‏فعالیت داشتند و یکی از همرزمان صدیق شهید بزرگوار جناب آقای دکتر چمران‏‎ ‎‏بوده اند ـ سفر داشته اند و این آگاهیها باعث شد آشنایی و ارادت من نسبت به ایشان روز‏‎ ‎‏به روز بیشتر شود. من می دانستم که ایشان به هر حال از جمله کسانی هستند که حضرت‏‎ ‎‏امام (س) نسبت به ایشان بسیار عنایت داشتند، به طوری که زمان اقامت امام (س) در‏‎ ‎‏پاریس، یکی از کسانی که به حضرت امام (س) ملحق شدند و جزو نزدیکان در بیت‏‎ ‎‏ایشان سکونت گزیده، بخشی از کارها را به عهده گرفتند، خانم دباغ بودند که طبعاً‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 391
‏خاطرات بسیاری را از حضرت امام (س) داشتند که نقل می کردند. همچنین ما از‏‎ ‎‏راهبردهای مبارزاتی ایشان در موقع لزوم استفاده می کردیم و خانم دباغ تنها کسی بودند‏‎ ‎‏که حضرت امام (س) با شهرت و اسم کوچکشان، ایشان را صدا می کردند. و این خواهر‏‎ ‎‏بزرگوار را با لفظ و شهرت «خواهر طاهره» مورد خطاب قرار می دادند. ما هم در‏‎ ‎‏کارهایمان طبیعتاً عادت کرده بودیم و این را تکرار می کردیم و علی رغم اینکه ایشان به‏‎ ‎‏خانم مرضیه دباغ شهرت داشتند ولی در بیت حضرت امام (س) معروف به «خواهر‏‎ ‎‏طاهره» بودند که البته این عنوان برای ایشان زیبنده و پسندیده است؛ چرا که لقب‏‎ ‎‏حضرت زهرا (س) هم می باشد.‏

‏     از آنجا که شاید برای نخستین بار است که دربارۀ فعال بودن ایشان در شاخۀ امور‏‎ ‎‏تربیتی آموزش و پرورش سخن گفته می شود، لازم است قضیه را بیشتر باز کنم و دقیقاً‏‎ ‎‏مشخص کنم مسئولیت ایشان چه بود.‏

‏     امور تربیتی بعد از انقلاب شکل جدیدی به خودش گرفت و بخشهای مختلفی در آن‏‎ ‎‏به وجود آمد که در آن زمان بخش پسران به عهدۀ من بود و مسئولیت برنامۀ خواهران و‏‎ ‎‏کار دانش آموزان دختر را هم به عهده ایشان گذاشتند که فعالیت خانم دباغ بیشتر در‏‎ ‎‏زمینۀ برپایی کارهای اردویی، عقیدتی و تعلیم مربیان تربیتی بود؛ مثلاً مربیان بیشماری‏‎ ‎‏می آمدند و زیر دست ایشان تعلیم می دیدند و بعد روانۀ مدارس آموزش و پرورش‏‎ ‎‏می شدند تا به عنوان معلم تربیتی به فعالیت بپردازند. این فعالیتها ابتدا در سطح استان‏‎ ‎‏تهران بود که من هم کمکشان می کردم؛ اما بعدها که گسترش پیدا کرد و کشوری شد و‏‎ ‎‏ایشان مسئولیت امور تربیتی خواهران را در سطح کشور به عهده گرفتند، کم کم با جلو‏‎ ‎‏رفتن و ضرورت به وجود آمدن بسیج دانش آموزی، فعالیت کردن در زمینۀ بسیج‏‎ ‎‏دانش آموزی هم به فعالیتهای ما اضافه شد. من مسئول بسیج دانش آموزی پسران در‏‎ ‎‏سطح تهران شدم و حاج خانم هم مسئولیت بسیج دانش آموزی دختران را به عهده‏‎ ‎‏گرفتند که با توجه به آن تعلیمات نظامی خوبی که خود دیده بودند و در آن مهارت‏‎ ‎‏داشتند، از عهدۀ این قضیه برمی آمدند. به شهادت آن روزگار و ما که همکار خواهر دباغ‏‎ ‎‏بودیم، مربیان زن کارآمدی از اردوگاه شهید باهنر بیرون آمدند که تمامی آنها نزد این‏‎ ‎‏بزرگوار تعلیم دیده بودند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 392
‏     در اینجا لازم است که من خاطره ای را ذکر کنم. فعالیتهایی که ذکرشان رفت تا سال‏‎ ‎‏1359 ادامه داشتند. در آن سال که طبیعتاً فعالیتهای بسیج تا حدودی گسترش یافته بود،‏‎ ‎‏باز هم گروههایی را برای تعلیم دادن جذب کرده بودیم. هفتۀ آخر شهریور و اوایل‏‎ ‎‏مهرماه بود که این گروه را در اردوگاه شهید باهنر گرد هم آوردیم تا آموزشهای لازم را به‏‎ ‎‏آنها ارائه بدهیم. در همان ایام هم جنگ شروع شده بود. خاطرم هست علی رغم اینکه‏‎ ‎‏تهران وضعیت خوبی نداشت و آشفتگیهایی سطح شهر را فرا گرفته بود، ولی خواهر‏‎ ‎‏دباغ با یک صلابت خاصی به کارشان ادامه می دادند. ایشان باعث شدند حتی اردوی‏‎ ‎‏آموزش رزمی ای را که می خواستیم دخترها و پسرها را بفرستیم تا در مدارس، کار بسیج‏‎ ‎‏دانش آموزی را انجام بدهند، تعطیل نکردیم. در آن تاریخ با وجود اینکه در تهران‏‎ ‎‏خاموشی زده می شد و سطح شهر، به خاطر این قضیه، شبها تاریک بود، یک شب به‏‎ ‎‏خاطر ضرورتی که پیش آمده بود، از اردوگاه شهید باهنر تا مرکز شهر تهران را به اتفاق‏‎ ‎‏ایشان، با چراغ خاموش آمدیم. البته الآن دقیقاً یادم نیست که چه کاری داشتیم که به مرکز‏‎ ‎‏شهر آمدیم. شاید ما را خواسته بودند که برای انجام کاری مثلاً ادارۀ جلسه ای حضور‏‎ ‎‏پیدا کنیم. آن روزها، ما جلساتی داشتیم که با حضور مرحوم شهید دکتر باهنر در آموزش‏‎ ‎‏و پرورش تشکیل می شد. شاید برای حضور یافتن در آن جلسه بود. به هر حال به اتفاق‏‎ ‎‏خواهر دباغ در تاریکی آمدیم. البته من پیش از حرکت معتقد بودم که با چراغ خاموش‏‎ ‎‏آمدن، کار بسیار مشکلی است ولی ایشان می گفتند: خدا نگهدار ماست و ما را هدایت‏‎ ‎‏می کند. خواهر دباغ عنایت و اعتقاد شدیدی به این موضوع داشتند که آنچه پیش‏‎ ‎‏می آید، اراده و خواست خداست و آنچه او می خواهد، همان خواهد شد و ما در انجام‏‎ ‎‏این وظایف تنها یک وسیله هستیم. من آن شب را هیچ گاه فراموش نمی کنم، در ضمن‏‎ ‎‏همیشه برایم سؤال باقی ماند که ما این بیست کیلومتر راه را چطور طی کردیم و رفته و‏‎ ‎‏برگشتیم و در کنار مربیان خواهر و برادر قرار گرفتیم؛ بدون اینکه اصلاً کوچکترین اتفاقی‏‎ ‎‏بیفتد. این یکی از خاطرات خیلی خوب من است که همیشه در ذهنم جریان دارد.‏

‏     خواهر دباغ اعتقاد بسیار زیادی به مبارزه با صدام و شرکت در جنگ تحمیلی‏‎ ‎‏داشتند. ایشان همیشه افراد را تشویق و ترغیب می کردند تا در جبهه ها ایثارگرانه شرکت‏‎ ‎‏کنند و سنگرها را خالی نگذارند. حتی معتقد بودند که خانمها هم می توانند در جنگ‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 393
‏شرکت کنند و فعالیت داشته باشند. در همین راستا خاطره ای به ذهنم رسید.‏

‏     یادم می آید قرار بود با خواهر دباغ، مشترکاً کاری انجام دهیم. آن کار این بود که‏‎ ‎‏خواهرانی را که در منطقۀ نیروی هوای خیابان پیروزی ساکن بودند، در حسینیه ای جمع‏‎ ‎‏کنیم. این حسینیه زیر نظر مرحوم شهید صالحی اداره می شد. ایشان از روحانیون‏‎ ‎‏محترمی بود که به شهادت رسید. همین الآن که من دارم این خاطره را نقل می کنم، انگار‏‎ ‎‏تمامی این صحنه ها پیش روی من است. به هر حال ایشان مسئول آن حسینیه بود و قرار‏‎ ‎‏شد تمام آن خواهران را یکجا جمع کرده، پارچه و وسایل دوخت و دوز در اختیارشان‏‎ ‎‏قرار بدهیم. این کار را کردیم و آنها هم برای رزمندگان لباسهای نظامی و غیرنظامی‏‎ ‎‏دوختند. خواهر دباغ مسئول این بودند که از افراد مختلف، پارچه تحویل بگیرند. سپس‏‎ ‎‏نشانی کسانی را که قرار بود پارچه بدهند به من می دادند و من می رفتم و پارچه ها را‏‎ ‎‏می گرفتم. حتی گاهی با موتور می رفتیم و این پارچه ها را تحویل می گرفتیم و به حسینیه‏‎ ‎‏می بردیم و به خواهر ایشان ـ خانم لاری ـ که آنجا فعالیت زیادی داشتند تحویل‏‎ ‎‏می دادیم. بارها هم پیش آمده بود که من به اتفاق ایشان برای بازدید از جبهه ها و مسائل‏‎ ‎‏مختلف به جبهه ها می رفتیم که من این را هم از افتخارات خودم می دانم. از این بازدیدها‏‎ ‎‏هم خاطراتی دارم که اشاره کردن به آنها خالی از لطف، بی مناسبت نیست.‏

‏     خواهر دباغ من را «سید» صدا می کردند. سال 1361 که برای ایشان برنامۀ بازدیدی‏‎ ‎‏از جبهه های نبرد حق علیه باطل پیش آمده بود، به من گفتند: سید! اگر می خواهی به‏‎ ‎‏جبهه بروی بیا با هم برویم. برای من بازدیدی پیش آمده و باید بروم! من هم از خدا‏‎ ‎‏خواسته پاسخ دادم: البته که می آیم. این نهایت آرزوی من است! در آن زمان، من هم‏‎ ‎‏حضور و فعالیت مستمری در جبهه های جنگ داشتم. بنابراین سوار بر یک هواپیمای‏‎ ‎‏330 شدیم و با وجود اینکه اصلاً وضعیت مناسبی نبود و مدام در اهواز که قرار بود‏‎ ‎‏هواپیمای ما آنجا بنشیند وضعیت قرمز اعلام می شد، رفتیم. خواهر دباغ در طول‏‎ ‎‏مسیری که همسفر بودیم، مرتب دعا می خواندند و ذکر می گفتند. از آن طرف هم، به‏‎ ‎‏محض اینکه هواپیما در فرودگاه اهواز فرود آمد، وضعیت قرمز اعلام شد و ما به سرعت‏‎ ‎‏از هواپیما پیاده و از فرودگاه خارج شدیم.‏

‏     نکتۀ جالب دیگری که در مورد شخصیت خواهر دباغ وجود دارد، علاقه و احترام‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 394
‏خاصی است که ایشان نسبت به خانواده محترم شهدا قائل هستند. یکی از دلایل‏‎ ‎‏احترامی که ایشان نسبت به من قائل می شد، همین بود؛ چرا که من هم جزو خانوادۀ‏‎ ‎‏شهدا بودم که این هم خود برای من بسیار غرورآفرین و افتخار بزرگی بود. پیشترها هر‏‎ ‎‏وقت که ما به اهواز می رفتیم، خواهر دباغ به منزل شهید علم الهدی می رفتند و آنجا‏‎ ‎‏سکونت می گزیدند. آن روزها مرحوم علم الهدی هنوز به شهادت نرسیده و ایشان در آن‏‎ ‎‏زمان پلی ارتباطی بین پشت جبهه در تهران و اهواز به وجود آورده بودند. مادر شهید‏‎ ‎‏علم الهدی هم زن بسیار شجاع و با شخصیتی بود که او هم پشت جبهه اقداماتی می کرد و‏‎ ‎‏بر کمکهایی که از تهران برای اهواز فرستاده می شد، نظارت داشت و آنها را تقسیم‏‎ ‎‏می نمود. آن روزگار که ما به اهواز رفتیم، من با ایشان گفتم: شما این بار در کجا اقامت‏‎ ‎‏خواهید کرد؟ ایشان گفتند: به اتفاق به منزل شهید علم الهدی می رویم. من گفتم: آخر من‏‎ ‎‏که خوب نیست بیایم؛ چرا که من آنجا آشنا نیستم. خواهر دباغ گفتند: یعنی چه؟‏‎ ‎‏برادرهای شهید علم الهدی هم مثل برادرهای شما هستند. امروز با هم آشنا خواهید‏‎ ‎‏شد. بیایید به آنجا برویم! و به اتفاق رفتیم. صحنه ای که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.‏‎ ‎‏فروتنی و خضوع خواهر دباغ در برابر مادر شهید علم الهدی بود. از مشاهدۀ فروتنی‏‎ ‎‏ایشان تنم می لرزید. با خود می گفتم به هر حال خواهر دباغ کم شخصیتی نیستند، ولی با‏‎ ‎‏این وجود و علی رغم تمام مقام و منزلتی که دارند، چه احترامی برای آن زن قائل‏‎ ‎‏می شوند و چقدر با او خاضعانه برخورد می کنند.‏

‏     در آن سفر، خواهر دباغ به مسائل جنگی هم رسیدگی می کردند. از جملۀ این‏‎ ‎‏فعالیتها، ارتباط با مقام معظم رهبری بود که در آن زمان، مسئولیت اتاق جنگ اهواز را بر‏‎ ‎‏عهده داشتند. از طرفی هم با حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی ارتباط‏‎ ‎‏داشتند که آن روزها، نماینده حضرت امام (س) در آن منطقه بودند و مأموریت داشتند‏‎ ‎‏اخبار مربوط به جنگ را از مناطقی چون خوزستان، اهواز و مناطقی که در آن رفت و آمد‏‎ ‎‏داشتند کسب کرده، به حضرت امام (س) برسانند. به هر حال در آن سفر که ما به اهواز‏‎ ‎‏رفتیم، من به کارهای متفرقه در پشت جبهه می رسیدم و ایشان به اتاق جنگ می رفتند و‏‎ ‎‏در آنجا به بررسی برخی از اطلاعات و مسائل مختلف می پرداختند. حتی گویا برخی از‏‎ ‎‏عملیاتها هم با حضور ایشان بررسی می شد. سپس خواهر دباغ گزارش این بازدیدها را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 395
‏مستقیماً خدمت حضرت امام (س) می آوردند.‏

‏     این خواهر بزرگوار از معدود کسانی بودند که هر وقت ضرورتی احساس می کردند،‏‎ ‎‏بدون نیاز به هماهنگی کسی، مستقیماً حضور حضرت امام (س) شرفیاب می شدند و‏‎ ‎‏من خودم بارها شاهد بودم که خواهر دباغ می گفتند: صبح در خدمت حضرت امام (س)‏‎ ‎‏بودم! یا امروز باید خدمت حضرت امام خمینی(س) شرفیاب شوم یا... و از این نظر‏‎ ‎‏رابطۀ بسیار نزدیکی بین ایشان و مرحوم حاج احمد آقا وجود داشت، به طوری که هر‏‎ ‎‏وقت مصلحت ایجاب می کرد، تماسی با آن زنده یاد می گرفتند و به بیت امام (س)‏‎ ‎‏می رفتند. تمام اینها را گفتم تا شاهدی برای نزدیکی ارتباط بین خواهر دباغ و حضرت‏‎ ‎‏امام (س)، مرحوم حاج سید احمد آقا و دیگر اعضای بیت آورده باشم. ایشان چه در‏‎ ‎‏جبهه و چه در پشت جبهه، فعالیت چشمگیری داشتند؛ مثلاً کمکهای ارسالی از مناطق‏‎ ‎‏غیر جنگی را دریافت می کردند و از طریق پل ارتباطی ای که بین تهران و اهواز ایجاد کرده‏‎ ‎‏بودند، آنها را به جبهه های جنگ ارسال می کردند. از طرفی هم با شناسایی افرادی که در‏‎ ‎‏هر زمینه ای قادر به کمک و همکاری بودند، آنها را تشویق و ترغیب می کردند. بارها‏‎ ‎‏اتفاق افتاده بود ما، افرادی را سرگرم فعالیت و همکاری می دیدیم که اصلاً در باورمان‏‎ ‎‏نمی گنجید که اینها هم کمک بکنند؟ ولی به تأثیر تشویق و ترغیب ها ی خواهر دباغ ایمان‏‎ ‎‏داشتیم و این مسأله به گونه ای برای ما باورپذیر می شد.‏

‏     شاید برای برخی این سؤال پیش آید که آیا از حضور ایشان با توجه به اینکه زن هم‏‎ ‎‏بودند در اتاق جنگ، ممانعتی به وجود نمی آمد؟ نه خیر! ایشان خیلی راحت وارد ستاد‏‎ ‎‏جنگ می شدند. در ضمن مسلح هم بودند و با همان اسلحه شان نیز تردد می کردند.‏‎ ‎‏خواهر دباغ از همان سالهای اولیه جنگ اسلحه داشتند. بارها پیش آمده بود که من در‏‎ ‎‏حین انجام کاری به ایشان می گفتم: حاج خانم مواظب اسلحه ات باش! یک وقت نیفتد و‏‎ ‎‏مثلاً موردی پیش نیاید. به هر حال ایشان خیلی راحت در اتاق جنگ تردد داشتند؛ چرا‏‎ ‎‏که همان طور که همه می دانیم خواهر دباغ عضو سپاه بوده، در شکل گیری سپاه هم نقش‏‎ ‎‏مؤثری داشتند و یکی از ارکان این نیرو حساب می شدند. در ضمن مدتی هم فرماندهی‏‎ ‎‏سپاه همدان بر عهدۀ ایشان بود. مدتی هم در سپاه پاسداران تهران مسئولیت داشتند.‏‎ ‎‏خواهر دباغ در سپاه پاسداران تهران با آقای محسن رضایی ارتباط نزدیکی داشتند و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 396
‏حتی از جانب حضرت امام (س) در جلسات سپاه شرکت می کردند. اینکه می گویم از‏‎ ‎‏جانب حضرت امام (س) مأموریت داشتند، به این دلیل است که طبیعتاً با توجه به‏‎ ‎‏موقعیتهای فعالیتی ایشان، بعید بود بدون نظر امام (س) کاری انجام دهند. ایشان به‏‎ ‎‏معنای واقعی کلام، ذوب در ولایت و حضرت امام (س) بودند. حتی کلام امام‏‎ ‎‏خمینی (س) برای خواهر دباغ ـ نعوذ بالله ـ وحی مُنزَل بود و از هر لحاظ حضرت‏‎ ‎‏امام (س) را قبول داشتند و ما این را در کردار، رفتار و گفتار ایشان می دیدیم. وقتی از آن‏‎ ‎‏رهبر بزرگوار (س) صحبت می کردند، آنقدر تحت تأثیر قرار می گرفتند که مخاطب‏‎ ‎‏احساس می کرد تمام وجود ایشان، لب گشوده و سخن می گوید. طبیعتاً چنین شخصی‏‎ ‎‏هر کاری که می خواست بکند، قطعاً حضرت امام (س) را در جریان می گذاشت و‏‎ ‎‏نظرات و پیشنهادهای ایشان را هم لحاظ می کرد. به هر حال خواهر دباغ، شخصیت‏‎ ‎‏منحصر به فردی هستند و ما در بین زنها کسی را که در مبارزات سیاسی، نظامی و... قبل‏‎ ‎‏از انقلاب شرکت کرده باشد، نداشتیم. شاید هم بوده اند و من سراغ ندارم. به هر حال‏‎ ‎‏اگر افرادی نیز وجود داشته اند، به شجاعت، خلوص و دلاوری ایشان نبوده اند. در ضمن‏‎ ‎‏اداره کردن بخشی مثل بسیج خواهران که در ابتدای بحث به آن اشاره کردم که بخش‏‎ ‎‏کوچک و جمع و جوری هم نبوده، نیز مسألۀ کمی نیست. به هر حال گردانندۀ اصلی این‏‎ ‎‏بخش خواهر دباغ بود. حالا ممکن است برخی پیدا شوند و بگویند حکمی که ایشان را‏‎ ‎‏به فرماندهی بسیج گمارده باشد، کجاست و توسط چه کسی صادر شده است؟ در این‏‎ ‎‏باره حتی ممکن است حضرت امام (س) به صورت شفاهی به ایشان تکلیف کرده باشند‏‎ ‎‏و مثلاً حکم رسمی به عنوان ایشان صادر نشده باشد، با این وجود من قاطعانه اطمینان‏‎ ‎‏دارم که حضرت امام (س) به ایشان گفته بودند که شما بروید و مسئولیت مسائل مربوط‏‎ ‎‏به بسیج خواهران و آموزش نظامی خواهران را بر عهده داشته باشید.‏

‏     خواهر دباغ مبتکر آموزش نظامی خواهران بودند و این آموزش زیر نظر ایشان اداره‏‎ ‎‏می شد و این مسأله ای است که خود من از نزدیک شاهد آن بودم. این خواهر بزرگوار، به‏‎ ‎‏لحاظ آموزشهایی که در منطقۀ اول لبنان دیده بودند اعم از آموزشهای چریکی و رزمی،‏‎ ‎‏خودشان آموزش می دادند و حتی ما از نزدیک شاهد حرکتهای آموزشی ایشان بودیم؛‏‎ ‎‏یعنی اینکه می دیدیم ایشان دارند خودشان آموزش اسلحه کلت می دهند، یا با گروه‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 397
‏خواهران، نظام جمع کار می کنند، که اینها در ابتدا مستقیماً توسط خودشان رهبری‏‎ ‎‏می شد. بعدها هم با تدبیر مناسب و مطلوبی که اندیشیدند، به تربیت مربی پرداختند و‏‎ ‎‏این آموزشها از آن پس، زیر نظر مربیان مربوطه انجام می شد و خواهر دباغ بر کار این‏‎ ‎‏مربیان نظارت می کردند. تربیت مربی در زمینۀ مسائل نظامی و رزمی، رسالت‏‎ ‎‏شایسته ای بود که خانم دباغ به شایستگی آن را به انجام رساندند و مربیان فراوانی را‏‎ ‎‏تربیت کردند. در میان این مربیان تربیت شده، فرزندان خودشان هم حضور داشتند که‏‎ ‎‏یکی از آنها، زنده یاد آمنه خانم، دختر خواهر دباغ بودند که به رحمت خدا پیوستند و‏‎ ‎‏ان شاء الله روحشان قرین رحمت خداوند باشد. به خاطر دارم آن مرحومه، شاگرد خود‏‎ ‎‏ایشان بود و آموزش نظامی را نزد ایشان فرا گرفته بود. دختران دیگرش هم که الآن‏‎ ‎‏حضور دارند آموزش دیده بودند. اینها به لحاظ آموزشهایی که از مادر فرا گرفته بودند،‏‎ ‎‏به آموزش دادن به بقیه می پرداختند و ما این مسأله را در سالهای 1360 و 1361، از‏‎ ‎‏نزدیک شاهد بودیم و بعدها هم ادامه داشت.‏

‏     یکی از افتخارات خود من، این است که شاگرد حاج خانم بودم. من با وجود اینکه‏‎ ‎‏قبل از انقلاب در مبارزات سیاسی شرکت کرده بودم، تازه وقتی که با ایشان آشنا شدم،‏‎ ‎‏پی بردم مبارزۀ واقعی چیست. بنابراین بعد از انقلاب هم به مبارزاتم در سنگر جبهه ها و‏‎ ‎‏پشت جبهه ها ادامه دادم و اینگونه خودم را وقف انقلاب کردم. با وجود اینکه من در‏‎ ‎‏طول انقلاب هم فعالیتهایی داشتم ولی خودم را شاگرد و سرباز حضرت امام (س)‏‎ ‎‏می دانستم و از این نظر خیلی خوشحال بودم که در کنار یکی از یاران آن امام (س) قرار‏‎ ‎‏گرفته ام. من درسهای دیگری را از خانم دباغ فرا گرفتم که آنها را هیچ گاه فراموش‏‎ ‎‏نخواهم کرد.‏

‏     یکی دیگر از خصوصیات جالب ایشان، اعتقاد به این مسأله بود که هر چه پیش‏‎ ‎‏می آید، قطعاً خیر و حکمتی در خود نهفته دارد و باید اتفاق می افتاده است؛ مثلاً گاهی‏‎ ‎‏حمله ای پیش می آمد و ما مورد حمله واقع می شدیم و نیروهای بعثی و صدامیان،‏‎ ‎‏منطقه ای از کشور را می گرفتند و یا به هر حال یک اتفاق غیر مترقبه ای پیش می آمد که من‏‎ ‎‏ناراحت می شدم و احساس می کردم که اوضاع بر وفق مراد نیست. به هر حال از‏‎ ‎‏نامساعدی بخت گله و با حاج خانم صحبت می کردم. ایشان همیشه می گفتند: سید!‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 398
‏الخیر فی ما وقع؛ یعنی خیر در آن چیزی است که اتفاق می افتد. تو نباید زود قضاوت‏‎ ‎‏کنی؛ باید صبر کنی تا ببینی عاقبت این کار چیست و به چه سرانجامی ختم خواهد شد؟‏‎ ‎‏ظاهر قضیه را نگاه نکن! یا مثلاً گاهی هم در حین جریانهای سیاسی، مسائلی پیش‏‎ ‎‏می آمد، که باز هم من همان گونه گله مند می شدم؛ مثلاً حرکتهایی را می دیدم که‏‎ ‎‏هیچ گونه هم سویی ای با خط حضرت امام (س) نداشت. در مواجه با این مسائل نیز، باز‏‎ ‎‏موضع خواهر دباغ همان بود و جمله الخیر فی ما وقع را تکرار می کردند و معتقد بودند‏‎ ‎‏سرانجام و عاقبت هر کاری به دست خداوند است. بعدها هم که کمی زمان می گذشت و‏‎ ‎‏می شد قضیه را منطقی تر تحلیل کرد، به عینه می دیدم واقعاً مسائل همان گونه که ایشان‏‎ ‎‏تحلیل می کردند، نتیجه می دهد.‏

‏     نکته دیگری را هم که من لازم می دانم اینجا در مورد ایشان بیان کنم، این است که این‏‎ ‎‏خانم، احترام بسیار فراوان و خاصی را برای روحانیت قائل بودند. طبیعتاً همه ما آگاه‏‎ ‎‏هستیم که خواهر دباغ از شاگردان شهید آیت الله سعیدی بودند و منزلشان هم، نزدیک‏‎ ‎‏منزل آن شهید بزرگوار بود. خانم دباغ بسیاری از مسائل علوم فقهی را در محضر درس‏‎ ‎‏آیت الله شهید سعیدی گذراندند و از آن جلسات، خاطرات بسیاری در ذهن ایشان مانده‏‎ ‎‏که به کرات تعریف کرده و ما آنها را هم شنیده و هم خوانده ایم. همان طور که اشاره کردم‏‎ ‎‏به طور کلی خواهر دباغ احترام خاصی برای روحانیت قائل بودند، به گونه ای که وقتی‏‎ ‎‏طلبه و روحانی جوانی وارد مجلس می شد، حاج خانم به احترام ایشان، جلوی پای آن‏‎ ‎‏شخص بلند می شدند و به حالت احترام می ایستادند؛ حال آنکه سواد خود ایشان هم در‏‎ ‎‏سطح بالایی بود و علوم حوزوی را نیز تا سطح خارج فقه ادامه داده بودند. گاهی هم که‏‎ ‎‏ما به ایشان می گفتیم: شما از لحاظ تحصیلات بالاتر هستید! پاسخ می دادند: نه!‏‎ ‎‏روحانیت مقام بالاتری دارد و ما باید برای هر روحانی احترام و اکرام خاصی قائل شویم؛‏‎ ‎‏حتی اگر از لحاظ علمی بر ما برتری نداشته باشد. به هر حال احترام روحانیت و شخص‏‎ ‎‏روحانی بر همه ما واجب است. و خودشان مصداق تام و تمام این احترام بودند. یک بار‏‎ ‎‏که من به اتفاق ایشان به قم سفر کرده بودم، با هم به منزل برخی از مجتهدان و آیات عظام‏‎ ‎‏نیز رفتیم و این موضوع به اواخر سال 1360 یا اوایل سال 1361 برمی گردد. ما در آن‏‎ ‎‏سفر خدمت آیت الله مشکینی رسیدیم. خواهر دباغ در حضور ایشان، چنان محترمانه و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 399
‏فروتنانه نشسته بودند و سؤالهایی را مطرح می کردند که انگار دانش آموز و یا دانشجویی‏‎ ‎‏تازه کار، در محضر استاد بزرگی نشسته و با تمام وجود دارد کسب علم و فیض می کند.‏‎ ‎‏البته برخورد آیت الله مشکینی هم که خود یک معلم وارسته و استاد برجسته و نمونۀ‏‎ ‎‏اخلاق هستند متقابلاً همین گونه بود. ایشان، خانم دباغ را با لفظ خواهر مورد خطاب‏‎ ‎‏قرار می دادند. الآن دقیقاً یادم نیست که پیرامون چه موضوعاتی صحبت شد و اصلاً‏‎ ‎‏شاید برای این مجال خیلی هم اهمیتی نداشته باشد، غرض برخوردهای محترمانه ای‏‎ ‎‏بود که بین این دو شخصیت جریان داشت و این به همان مسأله ای برمی گردد که پیشتر‏‎ ‎‏گفتم؛ یعنی احترام خاصی که خواهر دباغ برای روحانیت قائل بودند. متقابلاً روحانیت و‏‎ ‎‏جامعۀ روحانیون هم برای ایشان، همین احترام را قائل بودند؛ بخصوص که اطلاع‏‎ ‎‏داشتند حضرت امام (س)، برای خواهر دباغ احترام فراوانی قائل است.‏

‏     در ضمن برخورد این خانم با هر شخص و در هر جایگاهی، برخوردی حساب شده و‏‎ ‎‏فروتنانه بود. ایشان حتی اگر با کودکی هم برخورد می کردند، کاملاً برای این برخورد،‏‎ ‎‏حساب و کتاب خاصی داشتند. هم از این رو بود که جایگاه شخصیتی این بزرگوار، برای‏‎ ‎‏هر کس و بخصوص روحانیون، یک جایگاه ویژه و از روی اعتقاد بود و به این دلیل خیلی‏‎ ‎‏ایشان را دوست داشتند.‏

‏     خاطرات فراوانی از این احترام متقابل در ذهن من وجود دارد که شفاف ترین این‏‎ ‎‏خاطرات، مربوط به همان روزی می شود که محضر آیت الله مشکینی را درک کردیم وآن‏‎ ‎‏را ذکر کردم. البته خانم دباغ در آن سفر، به تنهایی به ملاقات برخی از آیات عظام رفتند و‏‎ ‎‏من بیرون در به انتظارشان ماندم و طبیعی است که از این دیدارها چیزی به یاد نداشته‏‎ ‎‏باشم؛ چرا که اصلاً در آن مجالس حضور نداشته ام.‏

‏     ایشان با مرحوم شهید محلاتی ارتباط بسیار نزدیکی داشتند. خاطرم هست قبل از‏‎ ‎‏اینکه عزل بنی صدر مسجّل شود، مرحوم شهید محلاتی سخنرانی ای دربارۀ بنی صدر‏‎ ‎‏کرده بودند که به مذاق برخی خوش نیامده و این پندار برایشان پیش آمده بود که آن‏‎ ‎‏شهید، از بنی صدر حمایت می کند. مضمون حرفهای ایشان این بود که دربارۀ بنی صدر‏‎ ‎‏نباید زود و شخصی قضاوت کرد بلکه باید منتظر ماند و دید که نظر حضرت امام(س) در‏‎ ‎‏این باره چیست و تا ایشان اظهار نظری نکرده اند، ما هم نباید چیزی بگوییم و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 400
‏موضع گیری خاصی کنیم. من خاطرم هست خواهر دباغ می گفتند که به هر جهت‏‎ ‎‏مشخص خواهد شد شهید محلاتی این حرفهایی را که می زنند، بر اساس پیروی و‏‎ ‎‏اطاعت خاصی که از حضرت امام(س) دارند، بیان می کنند. ما نمی توانیم بگوییم شهید‏‎ ‎‏محلاتی ـ بر فرض محال ـ طرفدار بنی صدر هستند یا اینکه ایشان می خواهند از بنی‏‎ ‎‏صدر حمایت کنند. به هر حال در آن اوضاع و احوال که چنین جوّی حاکم بود، خواهر‏‎ ‎‏دباغ از شهید محلاتی حمایت می کردند. بعدها هم که حضرت امام(س) پیامی دربارۀ‏‎ ‎‏شهید محلاتی دادند، خانم دباغ آن را حجت گرفته، گفتند که این نظر حضرت امام(س)‏‎ ‎‏نیز، تأییدی بر شخصیت شهید محلاتی است و به هر حال ایشان در هر شرایطی، همان‏‎ ‎‏طور که قضاوت درستی دربارۀ شهید محلاتی کردند، درک صحیح، بی تعصب و بدون‏‎ ‎‏پیش داوری ای از قضایا داشتند.‏

‏     در اینجا لازم می دانم که باز دریچه ای به زمان گذشته و جنگ باز کنم و به تشریح این‏‎ ‎‏مسأله بپردازم که دلیل محبوبیت خواهر دباغ نزد مردان، با توجه به اینکه زن هم بودند‏‎ ‎‏چه بود؟ یکی از چیزهایی که در خاطر من مانده صلابت ایشان است. این صلابت‏‎ ‎‏به گونه ای بود که وقتی خواهر دباغ در جمع برادران قرار می گرفتند، برادرها هیچ وقت‏‎ ‎‏احساس نمی کردند به ضرورت حضور یک زن در جمعشان، باید خیلی در تنگناها و‏‎ ‎‏معذوریتها قرار بگیرند. خواهر دباغ اینگونه بودند. ایشان در این جمعها راحتی‏‎ ‎‏مسلمانانه و دیندارانه ای داشتند؛ مثلاً در بعضی از جاها چادرشان را برمی داشتند و با‏‎ ‎‏یک مانتوی بسیار مناسبی که تنشان بود، راه می رفتند. اسلحۀ کلت را نیز به کمرشان‏‎ ‎‏می بستند و با آن مانتو و مقنعه ای که واقعاً زیبندۀ یک زن در حجاب کامل اسلامی بود، در‏‎ ‎‏مناطق و مراکز جنگی استقرار پیدا می کردند. خانم دباغ مثل یک شیر، رشادت و بی باکی‏‎ ‎‏داشتند و تمام ویژگیهای یک رزمنده نستوه و خستگی ناپذیر را دارا بودند. مانند یک‏‎ ‎‏فرمانده کارآزموده، در مواقع بحرانی، تدابیر مناسبی می اندیشیدند. در اجرای طرحهای‏‎ ‎‏جنگی هم بخصوص زمانی که شهید دکتر چمران زنده بودند، موفق عمل می کردند.‏‎ ‎‏حتی در طرحها و نقشه هایی هم که مربوط به شهید چمران بود، حضور پیدا می کردند.‏‎ ‎‏در آن زمان مکانی به نام ستاد جنگهای نامنظم وجود داشت که خواهر دباغ به آن ستاد‏‎ ‎‏هم می رفتند و سرکشی می کردند. البته خیلی جاها را هم من خدمتشان نبودم و در اهواز‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 401
‏می ماندم. آن وقت ایشان به همراه برادران سپاه می رفتند و از مناطق مختلف بازدید‏‎ ‎‏می کردند حتی تا خود خط مقدم؛ مثلاً سوسنگرد می رفتند و برمی گشتند و ما که در‏‎ ‎‏اهواز بودیم، از ایشان می خواستیم برای ما تعریف کنند که تا کجاها رفته اند. خواهر دباغ‏‎ ‎‏در پاسخ مثلاً می گفتند که به آبادان، سوسنگرد، بستان و جاهای دیگر رفته اند. ایشان‏‎ ‎‏آزاد بودند؛ یعنی هیچ منعی برایشان نبود چون تمام فرماندهان می دانستند ایشان با‏‎ ‎‏حضرت امام (س) مرتبط هستند و از جانب آن بزرگمرد، مأموریت و مسئولیت دارند تا‏‎ ‎‏ضمن بررسی اوضاع موجود، به آن بزرگوار، گزارشی ارائه بدهند.‏

‏     خاطرم هست که حاج آقا کفاش زاده هم از جانب حضرت امام (س) مأموریت‏‎ ‎‏داشتند تا به کارها رسیدگی کنند. خواهر دباغ، در این موارد حتی مسائل را به ایشان‏‎ ‎‏واگذار می کردند و به حاج آقا مأموریت می دادند که برود و راجع به قضیه ای تحقیق کند و‏‎ ‎‏به ایشان گزارش بدهد. حاج آقا کفاش زاده به خانم دباغ خیلی نزدیک بودند و این دو‏‎ ‎‏خیلی کارها را با هم مشترک انجام می دادند. البته آقای کفاش زاده در انجام برخی از این‏‎ ‎‏کارها که از جانب حضرت امام (س) مأمور شده بودند بسیار ناشناس عمل می کردند؛ به‏‎ ‎‏طوری که شاید کسی نمی دانست ایشان مأمور می باشند. به طور ناشناس می رفتند و‏‎ ‎‏گزارش و مطلب جمع می کردند، ولی من می دانستم. البته طبیعتاً خود حاج خانم نیز‏‎ ‎‏می دانستند که اینها یک تیمی هستند که گزارشهای لازم را تهیه کرده، به مرحوم حاج‏‎ ‎‏احمد آقا می دهند. آن بزرگوار هم هر جا که لازم بود، خدمت حضرت امام (س)‏‎ ‎‏می رسیدند و گزارشها را به اطلاع ایشان می رساندند. نکتۀ دیگری هم که به برجستگی‏‎ ‎‏شخصیت خانم دباغ برمی گردد، این است که نسبت به کسانی که در جبهه مجروح‏‎ ‎‏می شدند ـ که اصطلاحاً به آنها جانباز می گوییم ـ بسیار علاقه مند بودند. هیچ وقت نشد‏‎ ‎‏که جانبازی از خواهر دباغ درخواستی بکند و ایشان جواب منفی بدهند.‏

‏     خاطره ای که هیچ گاه یادم نمی رود این است که یک جانباز که دو پایش از زانو به پایین‏‎ ‎‏قطع شده بود با یک خانم پرستار ازدواج کردند که واسطۀ عقد این دو بزرگوار هم،‏‎ ‎‏خواهر دباغ بودند. علی رغم اینکه حتی شاید خانواده آن خانم پرستار راضی نبودند،‏‎ ‎‏ولی آن خانم، به توصیۀ حاج خانم دباغ با این فرد جانباز ازدواج کرده بود. البته یکی از‏‎ ‎‏شرطهایی که آن خانم پرستار داشت، این بود که خطبۀ عقد این زوج، توسط حضرت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 402
‏امام (س) جاری شود. آن روز من در اداره بودم که حاج خانم به من تلفن کردند و گفتند:‏‎ ‎‏سید می خواهم فردا یک مأموریتی به تو بدهم. گفتم: امر بفرمایید. گفتند: فردا به فلان جا‏‎ ‎‏می روی که یک آقای جانباز با همسرش می آید. این دو نفر می خواهند خدمت حضرت‏‎ ‎‏امام (س) بروند؛ چرا که وقت گرفته اند تا توسط حضرت امام (س) خطبه عقد برای‏‎ ‎‏ایشان جاری شود. تو آنها را می بری! من این کار را کردم. بعدها هم خود حاج خانم به‏‎ ‎‏منزل این دو نفر رفته و کادو برده بودند. این آقای جانباز و همسرش چقدر تشکر کرده‏‎ ‎‏بودند و بعد از آن هم، همیشه با چه احترامی از خانم دباغ یاد می کردند. من در آنجا‏‎ ‎‏تحت تأثیر برخوردی که حضرت امام (س) با یک جانباز ـ با آن شرایطی که داشت ـ‏‎ ‎‏کردند، قرار گرفتم که هیچ وقت خاطرۀ آن برخورد را فراموش نمی کنم. موضوع از این‏‎ ‎‏قرار بود که جانباز مزبور که اهل کرمانشاه بود به خاطر اینکه پاهایش از زانو قطع بود،‏‎ ‎‏روی صندلی چرخ دار قرار داشت و من باید ایشان را جابه جا می کردم و حرکت می دادم.‏‎ ‎‏همراه ما نیز عروس خانم که زن بسیار محترمی بود همراه تعدادی از خویشاوندانشان‏‎ ‎‏حضور داشتند. حضرت امام (س) وقتی این آقا را دیدند، به حالت احترام، از جایشان به‏‎ ‎‏حالت نیم خیز برخاستند و ایشان را مورد لطف خود قرار دادند. سپس برای این عروس‏‎ ‎‏و داماد دعا کردند که ان شاء الله زندگی خوب، خوش و شادابی داشته باشند، بعد دستی‏‎ ‎‏به سر این جانباز کشیدند. آن شخص جانباز بعدها می گفت که احساس کرده یکی از انبیا‏‎ ‎‏بر سر او دست تفقّد کشیده است. خود من در تمام این مدت شاهد بودم همسر ایشان از‏‎ ‎‏شدت شوق و خوشحالی گریه می کرد؛ چرا که به هر حال یک چنین اتفاقی افتاده بود و‏‎ ‎‏کم چیزی نبود. من از آن خانم پرسیدم: حالا براستی دلیل موافقت شما با این وصلت چه‏‎ ‎‏بود؟ گفت: من می خواهم در رزم این جانباز سهیم باشم و پیش خدایم سربلند! این هم‏‎ ‎‏خاطره ای بود که هیچ وقت آن را فراموش نمی کنم.‏

‏     آن زمان که من با حاج خانم کار می کردم، مجرد بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم. پدر‏‎ ‎‏و دیگر نزدیکانم می دانستند که من با حاج خانم دباغ همکاری دارم، و مدام می گفتند:‏‎ ‎‏باید به فکر خودت هم باشی! من هم می گفتم: حالا ببینم، چه می شود. هنوز کارهای‏‎ ‎‏بسیاری برای انجام دادن مانده و من، فرصتی برای ازدواج ندارم. خلاصه پدرم یک روز،‏‎ ‎‏به خانم دباغ تلفن زده و گفته بود: ما که هر چه به این پسرمان می گوییم، به حرف ما گوش‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 403
‏نمی کند. (در ضمن برادر من هم شهید شده بود) دست کم شما با سید، حرف بزنید.‏‎ ‎‏خانم دباغ هم پاسخ داده بودند: باشد! خود من این مأموریت را انجام می دهم. به هر حال‏‎ ‎‏من چند نفری را با راهنمایی ایشان ملاقات کردم، ولی نتیجه ای نداشت. تا اینکه یک روز‏‎ ‎‏ایشان به من گفتند: سید! می خواهیم با هم فامیل شویم و بعد هم من را به خانواده ای از‏‎ ‎‏خویشاوندان خودشان معرفی کردند که اتفاقاً وصلت انجام شد و من ازدواج کردم. همین‏‎ ‎‏امر باعث شد ارتباط نزدیکی که بین ما بود به خاطر فامیل شدن، دو چندان بشود؛ چرا‏‎ ‎‏که شوهر خانم دباغ  ـ حاج حسن آقا دباغ ـ دایی مادر خانم من می باشند. به همین دلیل‏‎ ‎‏به حاج خانم زندایی می گوییم. اگر قرار باشد که ما الگویی را به عنوان یک زن نمونه و‏‎ ‎‏پرورش یافته در دامان اسلام و انقلاب در نظر گرفته و معرفی کنیم، این شخص کسی جز‏‎ ‎‏سرکار خانم دباغ نخواهد بود. در ضمن ایشان منتخب حضرت امام (س) هم بودند و آن‏‎ ‎‏بزرگوار (س) در انتخابهایشان هیچ وقت اشتباه نمی کردند. خواهر دباغ کسی بودند که‏‎ ‎‏به‏‏ ‏‏عنوان نمایندۀ جمهوری اسلامی و شخص حضرت امام (س) معرفی شده بودند تا به‏‎ ‎‏شوروی ـ مسکو ـ بروند و نامۀ تاریخی حضرت امام (س) را به رئیس جمهور وقت آن‏‎ ‎‏کشور میخاییل گورباچف ابلاغ کنند. در آن مأموریت از میان آقایان، آقای لاریجانی و از‏‎ ‎‏بین روحانیون، آقای جوادی آملی انتخاب شده بودند که هر دوی این بزرگواران از نظر‏‎ ‎‏علمی و شخصیتی، جایگاه و مقام بالایی دارند. با انتخاب خواهر دباغ هم از بین‏‎ ‎‏خواهران، شایستگی ایشان، بیش از پیش هویدا شد. البته بودند افرادی که می گفتند چه‏‎ ‎‏ضرورتی داشت در این جمع، یک زن نیز حضور داشته باشد و غافل بودند که حضرت‏‎ ‎‏امام (س) با این حرکتشان به خانم دباغ احترام گذاشتند. و از طرفی چون خانم دباغ، زن‏‎ ‎‏طیبه و طاهر و پاکی هستند، پیام بزرگی را به وسیلۀ یک زن به عنوان نمایندۀ یک کشور‏‎ ‎‏مسلمان به جهانیان و بخصوص جهان کمونیسم و شوروی رساندند و به اصطلاح، ارزش‏‎ ‎‏والای یک زن را، در انتقال یک پیام انسانی و اجتماعی مهم، بیان کردند.‏

‏     دربارۀ مدتی که خواهر دباغ در مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده، مشغول‏‎ ‎‏انجام وظیفه بودند، لازم است مواردی ذکر شود. ‏

‏     خود من، یکی از کسانی بودم که برای شرکت کردنشان در انتخابات مجلس دوم،‏‎ ‎‏تشویقشان کردم و گفتم: حاج خانم! به هر حال جای خانمها در مجلس خالی است. من‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 404
‏برحسب وظیفه و شناختی که از شخصیت و تواناییهای خواهر دباغ داشتم، ایشان را‏‎ ‎‏بسیار تشویق می کردم، اما خودشان راضی نمی شدند تا بالاخره راضی شدند. ما هم تا‏‎ ‎‏آنجا که می توانستیم، کمک کردیم و فکر می کنم ایشان، تنها نماینده ای باشند که برای‏‎ ‎‏راهیابی به مجلس شورای اسلامی، کمترین هزینۀ تبلیغاتی را پرداختند.‏

‏     خاطرم هست ایشان، پیش از نماینده شدنشان، یک پیکان آبی رنگ داشتند. بارها‏‎ ‎‏شده بود من احتیاج به وسیله نقلیه داشتم و خانم دباغ آن را در اختیار من قرار می دادند.‏‎ ‎‏ایشان پس از نماینده شدن هم از کمترین امکانات دوران نمایندگی شان استفاده‏‎ ‎‏می کردند و در زندگی شان، هیچ گونه تغییری نسبت به قبل از نمایندگی نداده بودند.‏‎ ‎‏زندگی ایشان، خیلی ساده و معمولی بود و در یک خانۀ ساده در نارمک ساکن بودند.‏‎ ‎‏خانم دباغ حتی از دریافت چیزهایی که استحقاق نمایندگان بود، ابا می کردند و با همان‏‎ ‎‏ماشین سابق به مجلس می رفتند. محافظی هم داشتند که خیلی به حاج خانم اعتقاد‏‎ ‎‏داشت و خانم دباغ با وی، همان برخوردی را می کردند که با پسرشان محمد می کردند.‏‎ ‎‏این شخص، ناصر نام داشت و انسان شریف و پاکی بود که البته بعد از پایان دوران‏‎ ‎‏نمایندگی خانم دباغ، در جایی مشغول به کار شد. بعدها هم شنیدم که این شخص، بر اثر‏‎ ‎‏سانحۀ رانندگی مرحوم شد که روحش شاد باشد! به هر حال او از جمله افرادی بود که‏‎ ‎‏می توانست امروزه، ناگفته های زیادی را بر زبان بیاورد؛ چرا که سالها از نزدیک ترین‏‎ ‎‏افراد به خواهر دباغ بود.‏

‏     درشتی و نرمی در وجود خانم دباغ توأمان بود؛ یعنی آنجا که لازم بود، انعطاف به‏‎ ‎‏خرج می دادند و درغیر این صورت، با هیچ کس رودربایستی نداشته، و به وظیفه شان‏‎ ‎‏عمل می کردند. خاطرم هست که در ایام انجام وظیفۀ ما در آموزش و پرورش در اردوگاه‏‎ ‎‏شهید باهنر، شخصی بود که از نظر اعتقادی مشکل داشت و گاهی اظهار نظرهای‏‎ ‎‏نامناسبی می کرد. خود من یک بار شاهد بودم که فرد مزبور که خیلی هم قوی هیکل و‏‎ ‎‏درشت اندام بود در اردوگاه شهید باهنر یک چیزی گفته بود که به گوش خانم دباغ رسید.‏‎ ‎‏حاج خانم این شخص را خواسته، به وی گفتند: اگر یک بار دیگر چنین حرفهایی را از تو‏‎ ‎‏بشنوم یا برایم نقل قول کنند، بلایی بر سرت می آورم که... و آن مرد، در مقابل این‏‎ ‎‏موضع گیری حاج خانم آنقدر ترسید که کلاً این کار را رها کرد و اصلاً دیگر برای همیشه‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 405
‏رفت.‏

‏     از وجوه شخصیتی ایشان، سخاوتمندی شان بود. خانم دباغ فردی بسیار سخاوتمند و‏‎ ‎‏اهل بخشش بودند و من شاهد بودم که ایشان برای شروع زندگی جوانها چه دخترخانمها‏‎ ‎‏و چه آقا پسرها چه تلاشهایی می کردند و با وجود همۀ گرفتاریها و مشغله هایی که‏‎ ‎‏داشتند، برای سر و سامان دادن زندگی یک جوان تلاش می نمودند و برایشان‏‎ ‎‏خواستگاری می رفتند. چه بسیار از مسئولان فعلی هستند که اسباب ازدواج و وصلتشان‏‎ ‎‏را حاج خانم فراهم آورده است. ایشان از نیازمندان و مستمندان هم در حد توانشان و به‏‎ ‎‏روش و سیرۀ حضرت امام (س)، دستگیری می کردند و اگر آنها نیز نیاز به کمک یا‏‎ ‎‏جهیزیه داشتند، خانم دباغ در رفع و رجوع کردن نیازشان، تمام تلاششان را می کردند.‏

‏     در آن ایام، تشکیلاتی به نام پیشاهنگی وجود داشت که بعدها منحل شد. فعالیت در‏‎ ‎‏بخش پسران به عهدۀ من و بخش دختران هم به عهدۀ خواهر دباغ بود که بعدها تبدیل به‏‎ ‎‏بسیج دانش آموزی شد. اگر در آن زمان، مشکلی بین افراد آن تشکیلات به وجود می آمد‏‎ ‎‏و حرکتی صورت می گرفت، این بزرگوار، با صلابت از شیوع آن و رواج افکار باطل‏‎ ‎‏برخی از افراد، جلوگیری و افراد خاطی را بازخواست می کردند. البته جایگزین کردن‏‎ ‎‏بسیج دانش آموزی به جای تشکیلات پیشاهنگی، ایدۀ ایشان بود و تا امروز ما هر چه از‏‎ ‎‏بسیج دانش آموزی داشته و داریم مدیون روح پاک و صلابت و هیبت ایشان است.‏

‏     من احساس می کنم خواهر دباغ یک الگوبرداری کاملی از برخورد و اخلاق امام (س)‏‎ ‎‏کرده اند و من همیشه به بسیاری از آشنایان و همسر و فرزندانم گفته ام که ای کاش ما،‏‎ ‎‏نمونه های فراوانی از امثال خانم دباغ داشتیم. ایشان بسیار سخت کوش بوده و هستند و‏‎ ‎‏ما بارها از این خانم خواسته بودیم که خیلی به خودشان فشار نیاورند تا خدای ناکرده،‏‎ ‎‏جسم و جانشان متحمل ضرر و زیانی نشود. خانم دباغ چنان احترام خاص و ویژه ای را‏‎ ‎‏نسبت به حضرت امام خمینی (س) داشتند که شاید بیان کیفیت آن، ناممکن باشد. وقتی‏‎ ‎‏هم که آن بزرگوار به رحمت خدا رفتند و به ملکوت اعلا پیوستند، خواهر دباغ آنچنان به‏‎ ‎‏ماتم نشستند که انگار، عزیزترین کَسشان را از دست داده اند. با این همه و با وجود تمام‏‎ ‎‏ناراحتی ای که در وجودشان بود، وقتی من پس از یکی ـ دو روز ایشان را دیدم و بهشان‏‎ ‎‏گفتم که دیدید چه مصیبتی به سر ما آمد؟ باز هم همان جملۀ همیشگی را بیان کردند که‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 406
‏الخیر فی ما وقع. ما نباید خیلی ناامید باشیم. وقتی هم که مقام معظم رهبری حضرت‏‎ ‎‏آیت الله خامنه ای به جای حضرت امام (س) انتخاب شدند، ایشان خدا را شکر کردند که‏‎ ‎‏فرزند صالحی انتخاب شد و من معتقدم که ایشان همان ارادتی را که نسبت به امام (س)‏‎ ‎‏داشته و دارند، نسبت به مقام معظم رهبری هم دارند و هیچ فرقی بین امام (س) و ایشان‏‎ ‎‏قائل نمی شوند. ایشان در هر شرایطی، ذوب در ولایت هستند و پیرو ولی فقیه می باشند.‏

‏     خواهر دباغ در زندگی من هم نقش والایی ایفا کرده اند. احساس می کنم اگر حتی‏‎ ‎‏چند شبانه روز هم در مورد این گرامی صحبت و خاطراتم را نقل کنم، کار خاصی‏‎ ‎‏نکرده ام؛ چرا که بیش از اینها باید حقّ ایشان را ادا کنم. من پس از فوت والده ام، همیشه به‏‎ ‎‏خواهر دباغ می گفتم که شما جای مادر من هستید و هر وقت هم که ناراحتی و کسالتی‏‎ ‎‏برایشان پدید می آید، به ایشان می گویم ما نمی خواهیم مادرمان را در حالت مریضی‏‎ ‎‏ببینیم. خانم دباغ استاد بنده هم هستند. در ضمن نحوۀ برخورد ایشان با اعضای خانواده،‏‎ ‎‏نزدیکان، دوستان و... همیشه برای ما آموزنده بوده و هست.‏

‏     خواهر دباغ نسبت به همسرشان هم مانند یک انسان تمام و کمال برخورد می کنند و‏‎ ‎‏هیچ گاه نیندیشیده اند که چون نماینده بوده و هستند، باید از کارهای خانه غافل شوند و‏‎ ‎‏همسر و فرزندانشان در منزل ایشان به کار بپردازند. البته چنانکه گفتم، خانم دباغ واقعاً‏‎ ‎‏زندگی ساده ای دارند و از این نظر بین ایشان و بسیاری دیگر، باید فرق زیادی قائل شد.‏‎ ‎‏زندگی این بزرگوار قبل و بعد از نمایندگی هیچ تفاوتی نکرده است و این نشان دهندۀ‏‎ ‎‏ثبات در زندگی و شیوۀ زیست ایشان می باشد. همه می دانند خواهر دباغ به مسئولین‏‎ ‎‏احترام خاصی می گذارند. همین که بدانند کسی به انقلاب و حضرت امام (س) منسوب‏‎ ‎‏و پایبند است، برای ایشان کفایت می کند. همین چند سال پیش بود که برایشان حادثۀ‏‎ ‎‏وحشتناکی موقع رانندگی پیش آمد و خدا به خیر گذراند.‏

‏     خاطرم هست که قرار بود حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی به همدان‏‎ ‎‏بروند و یک سری طرحها را افتتاح بکنند. برای این منظور جلساتی رأس ساعت شش‏‎ ‎‏بعد از ظهر برای هماهنگی کارها گذاشته بودند و علی رغم تعطیل بودن آن روز، خواهر‏‎ ‎‏دباغ ساعت دو بعد از ظهر با همان پیکان آبی خارج می شوند و قصد داشته اند که‏‎ ‎‏چهارساعته به همدان برسند و در آن جلسه، حضور یابند تا حرف و حدیثی پیش نیاید.‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 407
‏طبیعی بود که ماشینی با بیست سال کار کردن، توان آن را نداشته که چهار ساعته به‏‎ ‎‏همدان برود؛ بنابراین در سرعت بالا دچار مشکل شده و برای پانزده ماشین دیگر هم‏‎ ‎‏مشکل ایجاد کرده بود که به واقع خطر بزرگی از سر ایشان گذشت که ما فکر کردیم‏‎ ‎‏مشکل بزرگی برای ایشان پیش آمده است. وقتی جریان این اتفاق در روزنامۀ آن روزها‏‎ ‎‏نوشته شده بود، تا چند شب، تلفنهای منزلم از طرف سیل افراد مشتاق و نگران حال و‏‎ ‎‏اوضاع خانم دباغ، اشغال بود که جویای حال ایشان بودند. به هر حال عده ای خوب‏‎ ‎‏می دانستند که ما با هم ارتباط داریم و من هم پاسخ می دادم که الحمدلله حال ایشان‏‎ ‎‏خوب است و مشکلی پیش نیامده و خداوند عمر دوباره ای به ایشان بخشیده است. این‏‎ ‎‏جریان را گفتم تا مخاطب پی ببرد که یک شخص، در حوزۀ مسئولیتی اش چقدر می تواند‏‎ ‎‏متعهد و ملتزم باشد. به هر حال می توانستند تلفنی به اطلاع برسانند که دیر می رسند یا‏‎ ‎‏اصلاً به همدان نمی روند تا مجلس با هواپیما یا وسایل سریع تر دیگر، ایشان را به همدان‏‎ ‎‏برساند. پس از این سانحه حتی خواهر دباغ را مورد سرزنش قرار داده بودند که چرا‏‎ ‎‏بیش از اینها مواظب خودش نبوده است؛ چرا که او دیگر صرفاً متعلق به خودش نیست و‏‎ ‎‏به تمام جامعه تعلق دارد.‏

‏     وقتی ما شیوۀ ائمه اطهار (ع) را در مورد زنان بررسی می کنیم، پی می بریم یک زن‏‎ ‎‏مسلمان باید ویژگیهای بیشماری داشته باشد؛ مثلاً متدین و مؤمن و یک مادر خوب و‏‎ ‎‏متعهد و نیز فردی مسلمان و مسئولیت پذیر باشد که بتواند در جامعه، در همۀ زمینه ها‏‎ ‎‏حضور داشته باشد. اعتقاد من این است که ایشان در هر جبهه ای که شما نگاه کنید‏‎ ‎‏نمونه اند؛ مثلاً از نظر اقتصادی، چرا که توانسته اند زندگی خود را در حدّ اعتدال حفظ‏‎ ‎‏کنند و خود را از قید و بند تعلقاتی که شاید زنان بسیار دیگری را به خود مشغول کند‏‎ ‎‏برهانند.‏

‏     من شاهد زنده ای هستم بر اینکه خواهر دباغ از زخارف دنیایی، کمترین را برای خود‏‎ ‎‏انتخاب کرده اند. خانم دباغ از نظر سیاسی ثباتی را که باید یک مسلمان داشته باشد‏‎ ‎‏داشته اند؛ یعنی در طول این بیست و چند سال که از پیروزی انقلاب می گذرد، من‏‎ ‎‏احساس می کنم ایشان کوچکترین لغزشی نداشته اند. در حوزۀ وظایف مادری هم‏‎ ‎‏احساس می کنم ایشان، هر آنچه را که برای فرزندان باید انجام می داده، انجام داده است.‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 408
‏چون من از زندگی خصوصی شان در حدّ خودم مطلع هستم. اعتقادشان به ولایت فقیه،‏‎ ‎‏آرمانهای امام (س) و انقلاب هم زبانزد و کاملاً بارز است. از نظر اعتقاد به ولایت فقیه‏‎ ‎‏خوب می بینم که خلئی در وجود ایشان نیست. خلاصه اینکه تمام ویژگیهای مختلف‏‎ ‎‏شخصیتی را که از یک زن الگو می سازد، در وجود خواهر دباغ می بینیم. از نظر حجاب،‏‎ ‎‏نحوۀ رفتار با دیگران، شهامت و شجاعت، اعتدال و میانه روی و گریز و پرهیز از هرگونه‏‎ ‎‏افراط و تفریط، از نظر رفتار با دیگران، و هر چه شما فکر بکنید کاملاً الگو هستند.‏

‏     من هیچ وقت ندیده ام که ایشان حرفی بزنند که شائبه غیبت در آن احساس شود یا‏‎ ‎‏تهمتی به کسی بزنند، که این اصلاً با بزرگی خواهر دباغ منافات دارد. اگر هم در جایی با‏‎ ‎‏کلامی روبه رو شوند که احساس کنند، کلام ناروایی می باشد، مدام «لا اله الا الله »گویان،‏‎ ‎‏از کنار آن می گذرند و به کسی اجازه نمی دهند که دربارۀ شخص دیگری غیبت یا بدگویی‏‎ ‎‏کند. به هر حال آنچه خوبان همه دارند ایشان به تنهایی و یک جا دارند. والسلام‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 409

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 410