در مساجد و حتی شهرستانها نیز مبارزه ادامه داشت به طوری که من خودم در ماه مبارک رمضان در فردوس منبر می رفتم. خوانین و مقامات فردوس از باتمانقلیچ استاندار و نایب التولیه آستان قدس رضوی دعوت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 27
کرده بودند. ما یک روحانی نمایی آنجا داشتیم بنام آقای دانشکه این دعاگوی شاه بود و خراسانی ها او را می شناختند؛ بنا داشتند طی مراسمی اولاً یک استقبال مفصلی از استاندار شده و همچنین شب 21 ماه رمضان هم در مراسم قرآن به سر گرفتن منبر برود و قرآن به سر، شاه را دعا بکند که البته بعلت حضور مرحوم آیتالله شیخ مجتبی قزوینی او نیامده بود و عارفی این کار را کرده بود. نیروهای مبارز به او پیغام دادند که مبادا بیایی و از استاندار استقبال کنی. اولیای شهر نیز دکتری را فرستاده بودند که او را معالجه کرده و با خود بیاورد، دکتر هم رفته بود آنجا و به او گفته بود: من مامورم شما را خوب کنم و ببرم، تو که حالت خوب است بلند شو برویم. ایشان گفته بود من یک پیشنهاد می کنم و ترا قسم می دهم به جان دختری که داری من در حضور تو یک تفالی به قرآن می زنم هر آیه ای که آمد عمل می کنیم. دکتر نیز پذیرفته بود. قرآن را باز می کند آیه ای که می آید این است، فَاتّبعوا امر فرعون و ما امر فرعون برشید، ایشان گفت: میخواستم برای دکتر ترجمه کنم گفت خودم فهمیدم شما بخوابید من می روم و می گویم آقای دانش 42 درجه تب دارد الآن است که خبر مرگش بیاید، هیچ امکان اینکه حرکتش بدهیم نبود.
در این اوضاع یک عده از افراد بازاری خدمت مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی رفته و گفته بودند: آقا اگر امشب فردوسی پور منبر برود ممکن است یک چیزی بگوید و برای ما مشکل درست بکند، شما ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 28
را بگویید که مسجد نرود تا برای مراسم کس دیگری منبر برود. مرحوم حاج شیخ هم به من فرمودند که امشب نمی خواهد به مسجد بروی. گفتم بسیار خوب نمی روم. فهمیدم که بازاری ها توطئه کرده اند. در نهایت سراغ یک واعظی بنام حاج آقا انصاری رفته و به او گفته بودند شما بیا منبر برو. او گفته بود: من یک آخوند دهاتی هستم غیر از آیه و حدیث هیچی بلد نیستم آیه میخوانم ترجمه می کنم، حدیث می خوانم ترجمه میکنم دعا می کنم قرآن به سر می کنم، راضی هستید می آیم راضی نیستید من کار دیگری بلد نیستم. گفته بودند باشد ایشان رفته بود و همین کار را هم کرده بود، بعد که تمام شده بود باتمانقلیچ گفته بود: این آخوند دهاتی را از کجا پیدا کردید اصلاً اسمی از شاه نبرده و دعا هم نکرد. برنامه ای که آنها داشتند بطور کلی خنثی شده بود.
اما برنامه دیگری هم که آنها داشتند این بود که روز 22 ماه مبارک رمضان استاندار از دبیرستان دخترانه بازدید کرده بود. مدیر مدرسه به همه دختران گفته بود که فردا آرایش کنید بیایید چون استاندار میخواهد بیاید. روز 23 ماه رمضان من منبر رفتم، فرهنگ استعماری معاویه را مطرح کردم و حسابی حمله کردم، به باتمانقلیچ خطاب کردم که شما در روز 22 ماه مبارک رمضان رفتی تا از این دخترهای مسلمان آرایش کرده سان ببینی؟ رسماً من اعتراض کردم، جوری حمله کردم که فرهنگی هایی که با ما رفیق بودند آمدند گفتند: فلانی اگر قصه این است ما استعفا دهیم، گفتم: مگر قصه غیر از این است. رئیس شهربانی داشتیم که آدم متین و مودبی بود، مرا خواست و گفت که من خودم پای منبر شما بودم اولاً این بیان را به شما تبریک می گویم اما می خواهم به شما تذکر بدهم که گاهی از اوقات نیش ترمزی هم لازم است. خیلی بی ترمز همین
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 29
طوری جلو می روی این جملاتی که گفتی، این فرهنگ استعماری معاویه این را من به گوش شنیدم - ناگفته نماند که مدتی قبل از آن به این فرد گزارش اشتباهی از من رسیده بود که وقتی مرا خواست من آن گزارش را توضیح دادم که گزارش کننده اشتباه کرده است، او هم عذر خواهی کرد - بر این اساس گفت حالا من خودم شنیدم نمی توانی بگویی غلط گزارش دادند ایشان ادامه داد: نان را به نرخ روز بخور از این رفیقت یاد بگیر همان شیخی که عرض کردم، برو یاد بگیر مگر زن نداری بچه نداری به فکر آنها باش. گفتم ما فکر همه اینها را کرده ایم. به احترام مرحوم حاج شیخ، هیچی نگفت تا اینکه صبح روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان که حاج شیخ خداحافظی کردند و مشرف شدند به مشهد نزدیک ظهر دوباره رئیس شهربانی فرستاد دنبال ما گفت تا حالا که به تو چیزی نگفته بودم به احترام حاج شیخ بود اما حالا به تو می گویم از این ساعت به بعد دیگر ممنوع المنبر هستی و دیگر حق نداری در شهر به منبر بروی. گفتم خوب این را دیروز به من می گفتی تا من هم با حاج شیخ می رفتم. به این ترتیب ما در فردوس ممنوع المنبر شدیم. اما علم و کتل را برداشتیم و به روستاها و بخش ها رفتیم در باغستان منبر رفتم. در این زمان تیمسار سهرابی فرمانده ژاندارمری فردوس بود که بعدها رئیس کل ژاندارمری شد. در ایامی که در روستای اسلامیه منبر می رفتم یک شب دیدم دو تا ژاندارم مسلح آمدند چون جمعیت زیاد بود داخل خیابان منبر می رفتیم، من دیدم بانی مجلس جا خورده است و رنگش پریده است گفتم چیه؟ اینها آمده اند با من کار دارند نه با تو، تو چرا خودت را باختی؟ گفت چه فرق می کند من و شما نداریم. آن شب من منبر رفتم و تندتر از هر شب حرف زدم که اینها گزارش بدهند، که آنها
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 30
هم گزارش داده بودند و گزارششان گزارش درستی بود زیرا در پی این گزارش من احضار شدم. ماجرا از این قرار بود که یک روز طلبه ای که به منزل تیمسار سهرابی برای روضه مجلس زنانه ای می رفت به من گفت آقای سهرابی به من گفته است فلانی (فردوسی پور) را می بینی، گفتم بله، گفته بود: بگو یک احوالی از ما بپرسد، البته موقع و ساعت اداری بیاید. من فهمیدم این یک احضار مودبانه است. موقعی که دم در رسیدم ایشان خودش را رساند و گفت که اگر که پیام من را رساندی بگو من یک روز به شهربانیرفتم - اتفاقاً ایشان میهمان داشت به محض اینکه به او اطلاع دادند که فلانی (فردوسی پور) آمده است فوری از اتاق آمد بیرون و استقبال کرد - ما هم رفتیم داخل اتاق نشستیم آنجا رئیس دادگاهی آمده بود که برود طبس و مشغول کار بشود. رئیس دادگاه فردوس هم آنجا بود، منتظر بودم ببینم حالا آقای سهرابی چه می خواهد به ما بگوید. دیدم ایشان حرف نمی زند رئیس دادگاه که هاشمی نام داشت شروع کرد به حرف زدن گفت: دهه آخر صفر که آقای فردوسی پور مسجد جامع منبر می رفتند خیلی به من فشار آوردند که او را بازداشت کنم و جلوی منبر او را بگیرم، من گفتم خوب شما یک مدرکی یک گزارشی بیاورید که من بهانه داشته باشم جلوی منبر او را بگیرم، گفتم: خودم می روم و پای منبر استفاده می کنم وقتی او این حرف را زد آقای سهرابی گفت: حالا که شما این مطلب را گفتید علت اینکه ما به ایشان زحمت دادیم و آمدند همین است می خواهم به ایشان بگویم که مردم فردوس به شما ارادت دارند ولی چند نفر دشمن دارید که اینها دست از سر ما بر نمی دارند و از نظر رسته اداری قانونی نیست که من اسم ببرم ولی من باکی ندارم و اسم می برم. سه تا استوار شهربانی را اسم برد که گفت اینها مرتب به ما
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 31
زنگ می زنند و می گویند چرا جلوی این شیخ را نمی گیرید در اسلامیه، در باغستان، در روستاها منبر می رود. من گفتم من 2 نفر را فرستادم که گزارش داده اند حرفهای او، حرفهای درستی است، ولی در عین حال اینها ول کن نیستند در پایان هم به من هشدار داد که: به شما تذکر می دهم حواست جمع باشد. من هم تشکر کردم بیرون آمده وخداحافظی کردم.
یک یا دو سال بعد همین قصه تکرار شد؛ رئیس ژاندارمری عوض شد یک کسی به اسم ستوان نجفی، به ریاست ژاندارمری فردوس رسید. او به دیانت و متانت معروف بود من در همان باغستان مذکور منبر می رفتم. یک روز دیدم که یک پاسگاه ژاندارم با ماشین شهربانی دنبال من آمدند، گفتم چیه؟ گفتند شما را از فردوس خواسته اند. یکی از دوستان ما گفت من هم بیایم، گفتند نه کسی حق ندارد بیاید. ما را وسط ماشین گذاشتند و همراه چهار، پنج تا ژاندارم مسلح بردند. وارد ژاندارمری که شدم رئیس ژاندارمری نبود اتاق معاونش، بنام آقای هاشمی رفتیم او آدم بسیار خوبی بود. احوالپرسی کرد جلسه دوستانه ای داشتیم. در این بین رئیس ژاندارمری آمد. دم در به او گفتند که شیخ را آورده اند. از همان موقعی که دم در شنید که من را آورده اند شروع کرد به فحش دادن، گفت کجاست؟ چرا بردید توی اتاق... می بردید توی مستراح می انداختید، عمامه اش را به گردنش بیندازید. شروع کرد به عربده کشیدن، یک وضع عجیب و غریبی بود. من دیدم این آن آدم معروف و مشهور نیست که می گویند آدم متدینی است من هم برای درگیری و دعوا آماده شدم. گفتم آقای نجفی پایت را از گلیم خودت درازتر نکن مودب حرف بزن. گفت من ادب نمی بینم رفتی بالای منبر به
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 32
شخص اول مملکت توهین کرده ای حالا من مودب حرف بزنم. گفتم تو یک وظیفه ای داری من هم یک وظیفه دارم تو به وظیفه ات عمل کن جسارت نکن، اهانت نکن. این دست بردار نبود شروع کرد اهانت کردن به روحانیت و گفت، الآن من عمامه ات را به گردنت می اندازم و خفه ات میکنم. تا گفتم این عمامه روی سر... تا این سخن را گفتم گفت تو پیرو حکیم نیستی، پیرو خمینی هستی.گفتم خمینی و حکیم یکی هستند شماها از هم جدا کردید. باز هم شروع کرد بدگویی کردن. به امام توهین کرد من دیدم در همین حالتی که ایستاده آماده است ممکن است یک وقت دستش هم بالا برود من هم در مقابلش ایستادم دستش توی جیبش بود، دستش را از جیبش درآورد من فکر کردم می خواهد بزند که ناگهان محکم توی گوشش خواباندم، طوری که صورتش برگشت، یک پرونده خیلی قطور و محکم روی میز بود پرونده را بلند کردم به سرش زدم کلاهش افتاد و او را بیرون بردند. من چسبیدم یک آهنی پشت پنجره بود ـ که این اهرم بود پنجره باز نشود من فکر کردم این آهن آزاد است ـ بلند کنم دیدم نه در نمی آید صندلی را بلند کردم که بزنم اما از پشت سر مرا گرفتند یک حالت عجیبی پیدا کردم.
من یکدفعه دیدم ژاندارمها نیستند هیچکس نیست من تنها ماندم. فاصله ای نشد آن آقای هاشمی آمد گفت: ما هم رفتیم پیش رئیس گفتیم ما از این ساعت از خودمان سلب مسوولیت می کنیم. گفت چرا؟ گفتم برای اینکه تو به روحانی این شهر توهین کرده ای ما دیگر نمی توانیم امنیت این شهر را تامین کنیم، امشب هم که ما را میهمان کردی به میهمانی تو هم نمی آییم. وقتی این حرفها را زدیم گفت پس یک زمینه صلح و آشتی درست کنید و ما را با هم آشتی بدهید. حالا ]حاج آقا[
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 33
بیایید برویم و آشتی کنیم. گفتم من اگر با این روبرو بشوم یکی دیگر هم می زنم. دست من را گرفت و یک مقداری رفتیم توی حیاط و قدم زدیم، یک آبی به صورتم زدم و برگشتیم گفت حالا بیا برویم. رفتیم آقای نجفی بلند شد اما سرش راپایین انداخت حرف نمی زد. من گفتم جناب ستوان نجفی من شنیده بودم که شما یک رئیس ژاندارمری متدین و مودبی هستی اما من امروز نه تنها دیانت از شما ندیدم بلکه انسانیت هم ندیدم، آدم وقتی که یک میهمان دارد از در که وارد می شود فحش نمی دهد، اگر چه قاتل پدرش باشد، این چه رسم برخوردی است این رسم انسانیت است؟ او جواب داد من از دادگاه می آمدم، پرونده ای بود سیاه، جریان تصادفی دو نفر که قتل داشت، ناراحت بودم و اعصابم درب و داغان بود. گفتم می خواستی بروی و در خانه ات استراحت کنی بعداً بیایی، نباید ناراحتی خودت را سر من خالی کنی. بعد گفتم که شما خیال نکنی نوبر آوردی و رئیس ژاندارمری هستی، من وقتی تهران رفتم ساواک هم رفتم، ژاندارمری رفتم، در شاهرود ما را به ساواک برده اند، در مشهد هم رفتیم، سال گذشته آقای سهرابی اینجا رئیس بوده است و من را احضار کرده است و من آمده ام این طوری نبوده است، این رسم احضار است تو کجا هستی چه فکری می کنی. بعد به او گفتم من فردا می روم مشهد خدمت آیتالله العظمی شریعتمداری - اولین سفری که آقای شریعتمدار به مشهد آمده بود آن سال بود که خیلی سرو صدا کرد و استقبال شایانی هم کردند.این نجفی ترک بود گفتم می روم خدمت آقای شریعتمداری - و شکایت ترا به ایشان می کنم.
تا اینکه در موقعی که می خواستیم آشتی کنیم گفت: من ماجراهای امروز را گزارش نمی کنم به شرط اینکه شما هم پیش آقای شریعتمداری
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 34
رفتی چیزی نگویی و گزارش نکنید. گفتم باشد. بعد گفتم اما من باید یک نکته را به شما بگویم. گفت چی؟ گفتم آن نکته این است که اگر من این جریان را گزارش کنم برای شما خیلی سنگین تمام می شود. گفت برای شما سنگین تمام می شود نه برای من. گفتم نه برای شما. برای اینکه شاه میلیون ها تومان خرج می کند تا یک شاهدوست درست کند یک نفر را علاقه مند به دستگاه کند، ولی توامروز کاری کردی که شهر فردوس با همه مردمش ضد شاه شدند، اضافه کردم: اگر من این کار ترا گزارش کنم با این وضعیت می دانی چه می شود. این رنگش پرید و گفت من خواهش می کنم شما گزارش نکنید ما هم گزارش نمی کنیم. من گفتم خیلی خوب. این قضایا گذشت، تا اینکه انقلاب پیروز شد، امام هم حکم دادگاه انقلاب خراسان را برای من مرقوم فرمودند. تیمسار سهرابی برای من نقل کرد گفت که شبی که حکم ریاست دادگاه انقلاب شما از تلویزیون خوانده شد من کنار همین آقای نجفی در سالن غذاخوری پادگان بیرجند بودم یک مرتبه دیدم که او که آن موقع سرهنگ شده بود می گوید آخ آخ! گفتم چی شد جناب سرهنگ؟ گفت قلم و کاغذ به من بده، قلم و کاغذ برایش تهیه کردم و گذاشتم جلویش. برداشت و تقاضای بازنشستگی خودش را نوشت و امضاء کرد و گذاشت کنار و گفت که من با این شیخ داستانی دارم که اگر این بیاید و رئیس دادگاه انقلاب خراسان بشود معلوم نیست با من چکار بکند من را اعدام می کند. من از الآن اعلان بازنشستگی کردم و می روم. بعد من از سهرابی آدرس محل سکونت نجفی را گرفتم که گفت در بالای خیابان مشهد یک مغازه عطاری دارد.
این جور جریانها برای اکثر این آقایانی که مشغول مبارزه و انقلاب
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 35
بودند اتفاق افتاده است. در خود تهران من را گرفتند، در عباس آباد چالوس منبر می رفتم من را بازداشت کردند و به ساواک بردند در جاهای دیگر می گرفتند و بازداشت می کردند دوباره آزاد می کردند.
منبر من تا آخر هم در فردوس ممنوع بود و یکی از حرفهایی که من در آنجا به نجفی زدم این بود که وقتی او گفت چرا منبر رفتی؟ گفتم برای چه منبر نروم؟ گفت شما ممنوع المنبر هستید، گفتم من در شهر ممنوع هستم نه در خارج از شهر. گفت منبر شما در خارج از شهر هم ممنوع است. گفتم اگر در خارج از شهر ممنوع هستم چرا ابلاغ نکردید، مقصر شما هستید ابلاغ نکردید. گفت ابلاغشده است شما گوشنکردید. در واقع در خارج از شهر دست ما باز بود و منبر می رفتیم و مطالبی را به مردم می گفتیم تا مدتی که تا سال 46 در ایران بودم با برادرانی که مبارزه می کردند، منبر می رفتم مثل آقای طبسی که در مشهد بود و به کاشان دعوتشان کردند و آنجا منبر می رفتند.
یکی از قضایای مهم مشهد مبارزات آقای هاشمی نژاد است که در همین رابطه یک دهه فاطمیه ای ایشان در پایین خیابان مشهد در مسجد فیل منبر می رفت، اجتماع عظیمی می شد. آخرین شب که منبر رفتند رئیس ساواک و رئیس شهربانی و مامورین رفتند ایشان را بگیرند در آنجا تیراندازی شد عده ای مجروح شدند. خود آقای هاشمی نژاد اعلام کرد و از مردم تقاضا کرد که مقاومت نکنید بگذارید من را ببرند مهم نیست من بازداشت می شوم و بعد آزاد می شوم. خوب ایشان را بازداشت کردند که در جریان آن تیراندازی شد و عدهای شهید و مجروح شدند. آقای طبسی را هم بدنبال ماجرای منزل آقای قمی گرفتند، همزمان هم آقای نوغانی را دستگیر کردند، البته نوغانی از خودشان بود برای اینکه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 36
آقای طبسی را بتوانند بگیرند آقای نوغانی را هم برده بودند. نقل کردند آقای طبسی وقتی وارد شده است شیخان (رئیس ساواک وقت خراسان) یک کشیده ای به ایشان زده بود، آن موقع، همین روحانیون بودند که کسانی که چه در حوزه ها و چه در دانشگاهها و چه در بازار، سخنرانی می کردند و حرف می زدند و مراسمها و مجالس را اداره میکردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 37