فصل اول: در ایران

سخنرانیهای ماه رمضان در فردوس

‏در مساجد و حتی شهرستانها ‏‏نیز ‏‏مبارزه ادامه داشت به طوری که من ‏‎ ‎‏خودم در ماه مبارک رمضان در فردوس منبر می‏‏ ‏‏رفتم. خوانین و مقامات ‏‎ ‎‏فردوس ‏‏از باتمانقلیچ استاندار و نایب التولیه آستان قدس رضوی دعوت ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 27
‏کرده بودند. ‏‏ما یک روحانی نمایی آنجا داشتیم ‏‏بنام آقای دانش‏‎[1]‎‏که این ‏‎ ‎‏دعاگوی شاه بود و خراسانی ها او را می شناختن‏‏د؛‏‏ بنا داشتند طی مراسمی‏‎ ‎‏اولاً یک استقبال مفصلی از استاندار شده و همچنین شب 21 ماه رمضان ‏‎ ‎‏هم در مراسم قرآن به سر گرفتن منبر ‏‏برود ‏‏و قرآن به سر، شاه را دعا ‏‎ ‎‏بکند که البته بعلت حضور مرحوم آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی او نیامده ‏‎ ‎‏بود ‏‏و عارفی این کار را کرده بود. ‏‏نیروهای مبارز به او پیغام دادند که ‏‎ ‎‏مبادا بیایی و از استاندار استقبال کنی. ‏‏اولیای شهر نیز ‏‏دکتری را فرستاده ‏‎ ‎‏بودند که او را معالجه کرده و با خود بیاورد، دکتر هم رفته بود آنجا و به ‏‎ ‎‏او گفته بود: من مامورم شما را خوب کنم و ببرم، تو که حالت خوب ‏‎ ‎‏است بلند شو برویم. ایشان گفته بود من یک پیشنهاد می کنم و ترا قسم ‏‎ ‎‏می دهم به جان دختری که داری من در حضور تو یک تفالی به قرآن ‏‎ ‎‏می زنم هر آیه ای که آمد عمل می کنیم. دکتر نیز پذیرفته بود. قرآن را باز ‏‎ ‎‏می کند آیه ای که می آید این است، فَاتّبعوا امر فرعون و ما ‏‏ا‏‏مر فرعون ‏‎ ‎‏برشید‏‎[2]‎‏، ایشان گفت‏‏:‏‏ می‏‏‌‏‏خواستم برای دکتر ترجمه کنم گفت ‏‏خودم ‏‎ ‎‏فهمیدم شما بخوابید من می روم و می گویم آقای دانش 42 درجه تب ‏‎ ‎‏دارد الآن است که خبر مرگش بیاید، هیچ امکان اینکه حرکتش بدهیم ‏‎ ‎‏نبود‏‏.‏

‏در این اوضاع یک عده از افراد بازاری خدمت مرحوم حاج شیخ ‏‎ ‎‏مجتبی قزوینی ‏‏رفته و ‏‏گفته بودند‏‏:‏‏ آقا اگر امشب فردوسی پور منبر برود ‏‎ ‎‏ممکن است یک چیزی بگوید ‏‏و ‏‏برای ما مشکل درست بکند، شما ایشان ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 28
‏را بگویید که مسجد نرود تا برای مراسم کس دیگری منبر برود. مرحوم ‏‎ ‎‏حاج شیخ هم به من فرمودند که امشب نمی خواهد به مسجد بروی. ‏‎ ‎‏گفتم بسیار خوب نمی روم. فهمیدم که بازاری ها توطئه کرده اند. در ‏‎ ‎‏نهایت سراغ یک واعظی بنام حاج آقا انصاری ‏‏رفته و ‏‏به او گفته بودند ‏‎ ‎‏شما بیا منبر برو‏‏.‏‏ او گفته بود‏‏:‏‏ من یک آخوند دهاتی هستم غیر از آیه و ‏‎ ‎‏حدیث هیچی بلد نیستم آیه میخوانم ترجمه می کنم، حدیث می خوانم ‏‎ ‎‏ترجمه میکنم دعا می کنم قرآن به سر می کنم، راضی هستید می آیم راضی ‏‎ ‎‏نیستید من کار دیگری بلد نیستم. گفته بودند باشد ایشان رفته بود و ‏‎ ‎‏همین کار را هم کرده بود، بعد که تمام شده بود باتمانقلیچ گفته بود‏‏:‏‏ این ‏‎ ‎‏آخوند دهاتی را از کجا پیدا کردید اصلاً اسم‏‏ی از شاه‏‏ نبرده و دعا هم ‏‎ ‎‏نکرد. برنامه ای که آنها داشتند بطور کلی خنثی شده بود.‏

‏اما برنامه دیگری ‏‏هم که آنها داشتند این بود ‏‏که روز 22 ماه مبارک ‏‎ ‎‏رمضان استاندار ‏‏از ‏‏دبیرستان دخترانه بازدید کرده بود. مدیر مدرسه به ‏‎ ‎‏همه دختران گفته بود که فردا آرایش کنید بیایید چون استاندار می‏‏‌‏‏خواهد ‏‎ ‎‏بیاید. روز 23 ماه رمضان من منبر رفتم، فرهنگ استعماری معاویه را ‏‎ ‎‏مطرح کردم و حسابی حمله کردم،‏‏ به باتمانقلیچ خطاب کردم ‏‏که شما در ‏‎ ‎‏روز 22 ماه مبارک رمضان رفتی تا از این دخترها‏‏ی‏‏ مسلمان آرایش کرده ‏‎ ‎‏سان ببینی؟ رسماً من اعتراض کردم، جوری حمله کردم که فرهنگی هایی ‏‎ ‎‏که با ما رفیق بودند آمدند گفتند‏‏:‏‏ فلانی اگر قصه این است ما استعفا ‏‎ ‎‏دهیم، گفتم‏‏:‏‏ مگر قصه غیر از این است. رئیس شهربانی داشتیم که آدم ‏‎ ‎‏متین و مودبی بود، مرا خواست و گفت که من خودم پای منبر شما بودم ‏‎ ‎‏اولاً این بیان را به شما تبریک می گویم اما می خواهم به شما تذکر بدهم ‏‎ ‎‏که گاهی از اوقات نیش ترمزی هم لازم است. خیلی بی ترمز همین ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 29
‏طوری جلو می روی این جملاتی که گفتی، این فرهنگ استعماری معاویه ‏‎ ‎‏این را من به گوش شنیدم‏‏ - ناگفته نماند که مدتی قبل از آن به این فرد ‏‎ ‎‏گزارش اشتباهی از من رسیده بود ‏‏که وقتی مرا خواست من آن گزارش ‏‎ ‎‏را توضیح دادم که گزارش کننده اشتباه کرده است، او هم عذر خواهی ‏‎ ‎‏کرد - بر این اساس گفت حالا من خودم شنیدم نمی توانی بگویی غلط ‏‎ ‎‏گزارش داد‏‏ند‏‏ ایشان ادامه داد: نان را به نرخ روز بخور از این رفیقت یاد ‏‎ ‎‏بگیر همان شیخی که عرض کردم، برو یاد بگیر مگر زن نداری بچه ‏‎ ‎‏نداری به فکر آنها باش. گفتم ما فکر همه اینها را کرده ایم. به احترام ‏‎ ‎‏مرحوم حاج شیخ، هیچی نگفت ‏‏تا اینکه صبح ‏‏روز بیست و هفتم ماه ‏‎ ‎‏مبارک رمضان که حاج شیخ خداحافظی کردند و مشرف شدند به مشهد ‏‎ ‎‏نزدیک ظهر دوباره رئیس شهربانی فرستاد دنبال ما گفت تا حالا که به تو ‏‎ ‎‏چیزی ‏‏نگفته بودم به احترام حاج شیخ بود اما حالا به تو می گویم از این ‏‎ ‎‏ساعت به بعد دیگر ممنوع المنبر هستی و دیگر حق نداری در شهر به ‏‎ ‎‏منبر بروی. گفتم خوب این را دیروز به من می گفتی تا من هم با حاج ‏‎ ‎‏شیخ می رفتم.‏‏ به این ترتیب ما‏‏ در فردوس ممنوع المنبر شدیم. اما علم و ‏‎ ‎‏کتل را برداشتیم و به روستاها و بخش ها رفتیم در باغستان منبر رفتم. در ‏‎ ‎‏این زمان تیمسار سهرابی فرمانده ژاندارمری فردوس بود که بعدها رئیس ‏‎ ‎‏کل ژاندارمری شد. در ایامی که در روستای اسلامیه منبر می رفتم یک ‏‎ ‎‏شب دیدم دو تا ژاندارم مسلح آمدند چون جمعیت زیاد بود داخل ‏‎ ‎‏خیابان منبر می رفتیم، من دیدم بانی مجلس جا خورده است و رنگش ‏‎ ‎‏پریده است گفتم چیه؟ اینها آمده اند با من کار دارند نه با تو، تو چرا ‏‎ ‎‏خودت را باختی؟ گفت چه فرق می کند من و شما نداریم. آن شب من ‏‎ ‎‏منبر رفتم و تند‌تر از هر شب حرف زدم که اینها گزارش بدهند، که آنها ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 30
‏هم ‏‏گزارش داده بودند و گزارششان گزارش درستی بود زیرا در پی این ‏‎ ‎‏گزارش من احضار شدم. ماجرا از این قرار بود که یک روز طلبه ای که به ‏‎ ‎‏منزل تیمسار سهرابی برای روضه ‏‏مجلس ‏‏زنانه ای می رفت به من گفت ‏‎ ‎‏آقای سهرابی به من گفته است فلانی ‏‏(فردوسی‏‏ ‏‏پور) ‏‏را می بینی، گفتم بله، ‏‎ ‎‏گفته بود: بگو یک احوالی از ما بپرسد، البته موقع و ساعت اداری بیاید. ‏‎ ‎‏من فهمیدم این یک احضار مودبانه است. موقعی که دم در رسیدم ایشان ‏‎ ‎‏خودش را رساند و گفت که اگر که پیام من را رساندی بگو من یک روز ‏‎ ‎‏به شهربانی‏‏رفتم - اتفاقاً ایشان میهمان داشت به محض اینکه به او اطلاع ‏‎ ‎‏دادند که فلانی ‏‏(فردوسی‏‏ ‏‏پور) ‏‏آمده است فوری از اتاق آمد بیرون و ‏‎ ‎‏استقبال کرد - ما هم رفتیم داخل اتاق نشستیم آنجا رئیس دادگاهی آمده ‏‎ ‎‏بود که برود طبس و مشغول کار بشود. رئیس دادگاه فردوس هم آنجا ‏‎ ‎‏بود، منتظر بودم ببینم حالا آقای سهرابی چه می خواهد به ما بگوید. دیدم ‏‎ ‎‏ایشان حرف نمی زند رئیس دادگاه که هاشمی نام داشت شروع کرد به ‏‎ ‎‏حرف زدن گفت‏‏:‏‏ دهه آخر صفر که آقای فردوسی پور مسجد جامع منبر ‏‎ ‎‏می رفتند خیلی به من فشار آوردند که او را بازداشت کنم و جلوی منبر ‏‎ ‎‏او ‏‏را بگیرم، من گفتم خوب شما یک مدرکی یک گزارشی بیاورید که ‏‎ ‎‏من بهانه داشته باشم جلوی منبر او را بگیرم، گفتم: خودم می روم و پای ‏‎ ‎‏منبر استفاده می کنم وقتی او این حرف را زد آقای سهرابی گفت‏‏:‏‏ حالا که ‏‎ ‎‏شما این مطلب را گفتید علت اینکه ما به ایشان زحمت دادیم و آمدند ‏‎ ‎‏همین است می خواهم به ایشان بگویم که مردم فردوس به شما ارادت ‏‎ ‎‏دارند ولی چند نفر دشمن دارید که اینها دست از سر ما بر نمی دارند و ‏‎ ‎‏از نظر رسته اداری قانونی نیست که من اسم ببرم ولی من باکی ندارم و ‏‎ ‎‏اسم می برم. سه تا استوار شهربانی را اسم برد که گفت اینها مرتب به ما ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 31
‏زنگ می زنند و می گویند چرا جلوی این شیخ را نمی گیرید در اسلامیه، ‏‎ ‎‏در باغستان، در روستاها منبر می رود. من گفتم من 2 نفر را فرستادم که ‏‎ ‎‏گزارش داده اند حرفهای او، حرفهای درستی است، ولی در عین حال ‏‎ ‎‏اینها ول کن نیستند در پایان هم به من هشدار داد که: به شما تذکر ‏‎ ‎‏می دهم حواست جمع باشد. من هم تشکر کردم بیرون ‏‏آمده ‏‏وخداحافظی ‏‎ ‎‏کردم.‏

‏یک یا دو سال بعد همین قصه تکرار شد؛ رئیس ژاندارمری عوض ‏‎ ‎‏شد یک کسی به اسم ستوان نجفی، به ریاست ژاندارمری فردوس رسید‏‏. ‏‎ ‎‏او به دیانت و متانت معروف بود من در همان باغستان مذکور منبر ‏‎ ‎‏می رفتم. یک روز دیدم که یک پاسگاه ژاندارم با ماشین شهربانی دنبال ‏‎ ‎‏من آمدند، گفتم چیه؟ گفتند شما را از فردوس خواسته اند. یکی از ‏‎ ‎‏دوستان ما گفت من هم بیایم، گفتند نه کسی حق ندارد بیاید. ما را وسط ‏‎ ‎‏ماشین گذاشتند و ‏‏همراه ‏‏چهار، پنج تا ژاندارم مسلح بردند. وارد ‏‎ ‎‏ژاندارمری که شدم رئیس ژاندارمری نبود اتاق معاونش، بنام آقای ‏‎ ‎‏هاشمی رفتیم او آدم بسیار خوبی بود. احوالپرسی کرد جلسه دوستانه ای ‏‎ ‎‏داشتیم. در این بین رئیس ژاندارمری آمد. دم در به او گفتند که شیخ را ‏‎ ‎‏آورده اند. از همان موقعی که دم در شنید که من را آورده اند شروع کرد ‏‎ ‎‏به فحش دادن، گفت کجاست؟ چرا بردید توی اتاق... می بردید توی ‏‎ ‎‏مستراح می انداختید، عمامه اش را به گردنش بیندازید. شروع کرد به ‏‎ ‎‏عربده کشیدن، یک وضع عجیب و غریبی بود. من دیدم این آن آدم ‏‎ ‎‏معروف و مشهور نیست که می گویند آدم متدینی است من هم برای ‏‎ ‎‏درگیری و دعوا آماده شدم. گفتم آقای نجفی پایت را از گلیم خودت ‏‎ ‎‏درازتر نکن مودب حرف بزن. گفت من ادب نمی بینم رفتی بالای منبر به ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 32
‏شخص اول مملکت توهین کرده ای حالا من مودب حرف بزنم. گفتم تو ‏‎ ‎‏یک وظیفه ای داری من هم یک وظیفه دارم تو به وظیفه ات عمل کن ‏‎ ‎‏جسارت نکن، اهانت نکن. این دست بردار نبود شروع کرد اهانت کردن ‏‎ ‎‏به روحانیت و گفت، الآن من عمامه ات را به گردنت می اندازم و خفه ات ‏‎ ‎‏می‌کنم. تا گفتم این عمامه روی سر... تا این سخن را گفتم گفت تو پیرو ‏‎ ‎‏حکیم نیستی، پیرو خمینی هستی.گفتم خمینی و حکیم یکی هستند ‏‎ ‎‏شماها از هم جدا کردید. باز هم شروع کرد بدگویی کردن‏‏. به امام توهین ‏‎ ‎‏کرد ‏‏من دیدم در همین حالتی که ایستاده آماده است ممکن است یک ‏‎ ‎‏وقت دستش هم بالا برود من هم در مقابلش ایستادم دستش توی جیبش ‏‎ ‎‏بود، دستش را از جیبش درآورد من فکر کردم می خواهد بزند که ناگهان ‏‎ ‎‏محکم توی گوشش خواباندم، طوری که صورتش برگشت، یک پرونده ‏‎ ‎‏خیلی قطور و محکم روی میز بود پرونده را بلند کردم به سرش زدم ‏‎ ‎‏کلاهش افتاد و او را بیرون بردند. من چسبیدم یک آهنی پشت پنجره بود ‏‎ ‎‏ـ ‏‏که این اهرم بود پنجره باز نشود من فکر کردم این آهن آزاد است ـ ‏‎ ‎‏بلند کنم دیدم نه در نمی آید صندلی را بلند کردم ‏‏که بزنم اما ‏‏از پشت سر ‏‎ ‎‏مرا ‏‏گرفتند یک حالت عجیبی پیدا کردم.‏

‏من یکدفعه دیدم ژاندارمها نیستند هیچکس نیست من تنها ماندم. ‏‎ ‎‏فاصله ای نشد آن آقای هاشمی آمد گفت‏‏:‏‏ ما هم رفتیم پیش رئیس گفتیم ‏‎ ‎‏ما از این ساعت از خودمان سلب مسوولیت می کنیم. گفت چرا؟ گفتم ‏‎ ‎‏برای اینکه تو به روحانی این شهر توهین کرده ای ما دیگر نمی توانیم ‏‎ ‎‏امنیت این شهر را ت‏‏ا‏‏مین کنیم، امشب هم که ما را میهمان کردی به ‏‎ ‎‏میهمانی تو هم نمی آییم. وقتی این حرفها را زدیم گفت پس یک زمینه ‏‎ ‎‏صلح و آشتی درست کنید و ما را با هم آشتی بدهید. حالا ‏‎]‎‏حاج آقا‏‎[‎‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 33
‏بیایید برویم و آشتی کنیم. گفتم من اگر با این روبرو بشوم یکی دیگر هم ‏‎ ‎‏می زنم. دست من را گرفت و یک مقداری رفتیم توی حیاط و قدم زدیم، ‏‎ ‎‏یک آبی به صورتم زدم و برگشتیم گفت حالا بیا برویم. رفتیم آقای‏‎ ‎‏نجفی بلند شد اما سرش راپایین انداخت حرف نمی زد. من گفتم جناب ‏‎ ‎‏ستوان نجفی من شنیده بودم که شما یک رئیس ژاندارمری متدین و ‏‎ ‎‏مودبی هستی اما من امروز نه تنها دیانت ‏‏از شما ‏‏ندیدم ‏‏بلکه ‏‏انسانیت هم ‏‎ ‎‏ندیدم، آدم وقتی که یک میهمان دارد از در که وارد می شود فحش ‏‎ ‎‏نمی دهد، اگر چه قاتل پدرش باشد، این چه رسم برخوردی است این ‏‎ ‎‏رسم انسانیت است؟ او جواب داد من از دادگاه می آمدم، پرونده ای بود ‏‎ ‎‏سیاه، جریان تصادفی دو نفر که قتل داشت، ناراحت بودم و اعصابم ‏‎ ‎‏درب و داغان بود. گفتم می خواستی بروی و در خانه ات استراحت کنی ‏‎ ‎‏بعداً بیایی، نباید ناراحتی خودت را سر من خالی کنی. بعد گفتم که شما ‏‎ ‎‏خیال نکنی نوبر آوردی و رئیس ژاندارمری هستی، من وقتی تهران رفتم ‏‎ ‎‏ساواک هم رفتم، ژاندارمری رفتم، در شاهرود ما را به ساواک برده اند، در ‏‎ ‎‏مشهد هم رفتیم، سال گذشته آقای سهرابی اینجا رئیس بوده است و من ‏‎ ‎‏را احضار کرده است و من آمده ام این طوری نبوده است، این رسم ‏‎ ‎‏احضار است تو کجا هستی چه فکری می کنی. بعد به او گفتم من فردا ‏‎ ‎‏می روم مشهد خدمت آیت‏‏الله العظمی شریعتمداری - اولین سفری که ‏‎ ‎‏آقای شریعتمدار به مشهد آمده بود آن سال بود که خیلی سرو صدا کرد ‏‎ ‎‏و استقبال شایانی هم کردند.این نجفی ترک بود گفتم می روم خدمت ‏‎ ‎‏آقای شریعتمداری - و شکایت ترا به ایشان می کنم.‏

‏تا اینکه ‏‏در موقعی که می خواستیم آشتی کنیم گفت‏‏:‏‏ من ‏‏ماجراهای‏‎ ‎‏امروز را ‏‏گزارش نمی کنم به شرط اینکه شما هم پیش آقای شریعتمداری ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 34
‏رفتی چیزی نگویی و گزارش نکنید. گفتم باشد. بعد گفتم اما من باید ‏‎ ‎‏یک نکته را به شما بگویم. گفت چی؟ گفتم آن نکته این است که اگر ‏‎ ‎‏من این جریان را گزارش کنم برای شما خیلی سنگین تمام می شود. ‏‎ ‎‏گفت برای شما سنگین تمام می شود نه برای من. گفتم نه برای شما. ‏‎ ‎‏برای اینکه شاه میلیون ها تومان خرج می کند تا یک شاهدوست درست ‏‎ ‎‏کند یک نفر را علاقه مند به دستگاه کند، ولی توامروز کاری کردی که ‏‎ ‎‏شهر فردوس با همه مردمش ضد شاه شدند، اضافه کردم: اگر من این ‏‎ ‎‏کار ترا گزارش کنم با این وضعیت می دانی چه می شود. این رنگش پرید ‏‎ ‎‏و گفت من خواهش می کنم شما گزارش نکنید ما هم گزارش نمی کنیم. ‏‎ ‎‏من گفتم خیلی خوب‏‏.‏‏ این قضایا گذشت، تا اینکه انقلاب پیروز شد، امام ‏‎ ‎‏هم ‏‏حکم دادگاه انقلاب ‏‏خراسان ‏‏را برای من مرقوم فرمودند. تیمسار ‏‎ ‎‏سهرابی برای من نقل کرد گفت که شبی که حکم ریاست دادگاه انقلاب ‏‎ ‎‏شما از تلویزیون خوانده شد من کنار همین آقای نجفی در سالن ‏‎ ‎‏غذاخوری ‏‏پادگان بیرجند ‏‏بودم یک مرتبه دیدم که ‏‏او که آن موقع ‏‎ ‎‏سرهنگ شده بود ‏‏می گوید آخ آخ! گفتم چی شد جناب سرهنگ؟ گفت ‏‎ ‎‏قلم و کاغذ به من بده، قلم و کاغذ برایش تهیه کردم و گذاشتم جلویش. ‏‎ ‎‏برداشت و تقاضای بازنشستگی خودش را نوشت و امضاء کرد و ‏‎ ‎‏گذاشت کنار و گفت که من با این شیخ داستانی دارم که اگر این بیاید و ‏‎ ‎‏رئیس دادگاه انقلاب خراسان بشود معلوم نیست با من چکار بکند من را ‏‎ ‎‏اعدام می کند. من از الآن اعلان بازنشستگی کردم و می روم. بعد من از ‏‎ ‎‏سهرابی آدرس محل سکونت نجفی را گرفتم که گفت در بالای خیابان ‏‎ ‎‏مشهد یک مغازه عطاری دارد.‏

‏این جور جریانها برای اکثر این آقایانی که مشغول مبارزه و انقلاب ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 35
‏بودند اتفاق افتاده است. در خود تهران من را گرفتند، در عباس آباد ‏‎ ‎‏چالوس منبر می رفتم من را بازداشت کردند و به ساواک بردند در جاهای ‏‎ ‎‏دیگر می گرفتند و بازداشت می کردند دوباره آزاد می کردند‏‏.‏

‏منبر من تا آخر هم در فردوس ممنوع بود و یکی از حرفهایی که من ‏‎ ‎‏در آنجا به نجفی زدم ‏‏این بود که وقتی او ‏‏گفت چرا منبر رفتی؟ گفتم ‏‎ ‎‏برای چه منبر نروم؟ گفت شما ممنوع المنبر هستید، گفتم من در شهر ‏‎ ‎‏ممنوع هستم نه در خارج از شهر. گفت منبر شما در خارج از شهر هم ‏‎ ‎‏ممنوع است. گفتم اگر در خارج از شهر ممنوع هستم چرا ابلاغ نکردید، ‏‎ ‎‏مقصر شما هستید ابلاغ نکردید‏‏. گفت ابلاغشده است شما گوش‏‏نکردید. ‏‎ ‎‏در واقع در خارج از شهر دست ما باز بود و منبر می رفتیم و مطالبی را ‏‎ ‎‏به مردم می گفتیم تا مدتی که تا سال 46 در ایران بودم با برادرانی که ‏‎ ‎‏مبارزه می کردند، منبر می رفتم مثل آقای طبسی که در مشهد بود و به ‏‎ ‎‏کاشان دعوتشان کردند و آنجا منبر می رفتند‏‏.‏

‏یکی از قضایای مهم مشهد مبارزات آقای هاشمی نژاد است که در ‏‎ ‎‏همین رابطه یک دهه فاطمیه ای ایشان در پایین خیابان مشهد در مسجد ‏‎ ‎‏فیل منبر می رفت، اجتماع عظیمی می شد. آخرین شب ‏‏که منبر ‏‏رفتند ‏‎ ‎‏رئیس ساواک و رئیس شهربانی و مامورین رفتند ایشان را بگیرند در ‏‎ ‎‏آنجا تیراندازی شد عده ای مجروح شدند. خود آقای هاشمی نژاد اعلام ‏‎ ‎‏کرد و از مردم تقاضا کرد که مقاومت نکنید بگذارید من را ببرند مهم ‏‎ ‎‏نیست من بازداشت می شوم و بعد آزاد می شوم. خوب ایشان را بازداشت ‏‎ ‎‏کردند ‏‏که در جریان آن ‏‏تیراندازی شد و عده‌ای شهید و مجروح شدند. ‏‎ ‎‏آقای طبسی را‏‏ هم‏‏ بدنبال ماجرای منزل آقای قمی گرفتند، همزمان ‏‏هم‏‎ ‎‏آقای نوغانی را ‏‏دستگیر کردند، ‏‏البته نوغانی از خودشان بود برای اینکه ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 36
‏آقای طبسی را بتوانند بگیرند آقای نوغانی را هم برده بودند. نقل کردند ‏‎ ‎‏آقای طبسی وقتی وارد شده است شیخان ‏‏(رئیس ساواک وقت خراسان) ‏‎ ‎‏یک کشیده ای به ایشان زده بود، آن موقع، ‏‏همین روحانیون بودند که ‏‎ ‎‏کسانی که چه در حوزه ها و چه در دانشگاهها و چه در بازار، سخنرانی ‏‎ ‎‏می کردند ‏‏و ‏‏حرف می زدند ‏‏و مراسمها و مجالس را اداره می‌کردند.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 37

  • . بعد از انقلاب طی حکم دادگاه انقلاب خلع لباس شد.
  • . هود / 97: «مردم پیرو حکم او امر فرعون شدند با آنکه (می دانستند که) هیچ هدایت و  رشدی در اطاعت امر فرعون نبود.»