فصل اول: در ایران

ماجرای دستگیری من در مشهد

‏یک شب ‏‏تا دیر وقت ‏‏حرم بودم. وقتی بیرون آمدم یکی از دوستانم رسید ‏‎ ‎‏و گفت: تهران چه خبر؟ کی آمدی؟ یک مقداری با هم صحبت کردیم. ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 51
‏دو یا سه نفر هم از بغل ما رد شدند ما هم که توجه نداشتیم که اینها ‏‎ ‎‏ساواکی هستند. من مسیرم خیابان طبرسی بود، جلوی کلانتری ‏‏چهار در ‏‎ ‎‏آن خیابان ‏‏که رسیدم این پاسبانی که آنجا کشیک بود به من گفت: آقا ‏‎ ‎‏شیخ اصلاً ‏‏تو ‏‏مرض داری که ‏‏در این شرایط و این وقت شب توی خیابان‏‎ ‎‏می ایستی و حرف می زنی‏‏.‏‏ گفتم مگر چه شده ؟ گفت این دو نفری که ‏‎ ‎‏هی می آمدند و می رفتند اینها حرفهای ترا شنیده اند زود برو که ترا ‏‎ ‎‏نگیرند. من تشکر کردم و سریع راه افتادم به میدان طبرسی که رسیدم ‏‎ ‎‏دیدم ‏‏آن دو ‏‏خودشان را رساندند گفتند: ما دو سه نفر را گرفته ایم ‏‎ ‎‏آورده ایم به کلانتری، اینها مدعی هستند که ما پاکستانی هستیم، شما اگر ‏‎ ‎‏زحمت نیست تشریف بیاورید و اینها را شناسایی کنید. گفتم من ‏‎ ‎‏پاکستانی نمی شناسم. من اول از رفتن استنکاف کردم ولی بالاخره ما را ‏‎ ‎‏کلانتری بردند و آن شب من در کلانتری بودم. خوب دو یا سه نفر را ‏‎ ‎‏هم گرفته بودند و آورده بودند آنجا که از امام اعلامیه داشتند،من هم دو ‏‎ ‎‏تا نامه داشتم که وقتی از تهران می آمدم طلاب به من داده بودند که اینها ‏‎ ‎‏را از طرف ما به پدر و مادرمان بده که از طرف ما ناراحت نباشند که ما ‏‎ ‎‏آزاد هستیم. این نامه ها همراه من بود. این نامه ها را ازجیب من درآوردند ‏‎ ‎‏و خواندند، گفتند‏‏:‏‏ این نامه ها مال چه کسی است؟ گفتم: نامه ها آدرس ‏‎ ‎‏مشخص دارند و معلوم است مال کیست. گفتند: پس امشب اینجا باشید ‏‎ ‎‏تا فردا افسرمان بیاید و تصمیم بگیرد. در همان اتاقی که پاسبانها ‏‎ ‎‏می آمدند و شیفت خودشان را عوض می کردند همانجا یک پتو به ما ‏‎ ‎‏دادند و خوابیدم. ‏‏در ‏‏آنجا دیدم که پاسبانها دو ساعت به دو ساعت ‏‎ ‎‏می آمدند بدون اینکه کفشهایشان را عوض کنند، لباسشان را عوض کنند، ‏‎ ‎‏شیفتشان عوض می شد، دوباره اسلحه را تحویل می گرفتند و می رفتند ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 52
‏خیابان، بعد از دو ساعت دوباره با عصبانیت می آمدند. بعضی از آنها ‏‎ ‎‏فحش می دادند و می گفتند این آخوندها چه بلایی سر ما آوردند، آسایش ‏‎ ‎‏و خواب نداریم. چشمشان به من هم که می افتاد بیشتر عصبانی می‏‏ ‏‏شدند.‏

‏صبح که شد نماز خواندم ‏‏و ‏‏توی حیاط کلانتری قدم می‏‏ ‏‏زدم یکی از ‏‎ ‎‏پاسبانها شروع کرد به حرف نامربوط گفتن. اشاره کرد به یکی و گفت: ‏‎ ‎‏آشیخی آورده بودیم اینجا هر چه کتک به او می زدیم می گفت بزن، بزن، ‏‎ ‎‏مقام من در بهشت و عذاب تو در جهنم بیشتر می شود، هرچه می توانی ‏‎ ‎‏بزن. هر چقدر او را می زدیم این حرف را می زد و جسارت و اهانت هم ‏‎ ‎‏کرد. گذشت ساعت در حدود 10 صبح بود یک افسری ‏‏از رکن 2 ‏‎ ‎‏ژاندارمری‏‏آمد و کنار من نشست، ‏‏ابتدا ‏‏احوالپرسی کرد ‏‏و ‏‏گفت که شما ‏‎ ‎‏از دیشب آمده اید اینجا؟ گفتم آره. گفت به شما سخت نگذشته است؟ ‏‎ ‎‏گفتم نه. گفت کسی به شما جسارت نکردهاست، شکایتی از کسی ‏‎ ‎‏ندارید؟ من گفتم یک پاسبان کچلی است که این خیلی بد دهن است به ‏‎ ‎‏روحانیت بدگویی می کرد نصیحتش کنید بگویید این کار را نکند ما که ‏‎ ‎‏به او کاری نداریم ما کار خودمان را می کنیم او هم وظیفه خودش را ‏‎ ‎‏انجام بدهد حالا چرا اهانت و جسارت می کند. بعد هم گفت که شما ‏‎ ‎‏آدرس منزل خودتان را بدهید تا خبر ببرم. مادرم در مشهد بود و یک ‏‎ ‎‏اتاق اجاره ای داشتیم و با هم زندگی می کردیم گفتم، نه، مادرم خبر ندارد ‏‎ ‎‏و آدرس هم به شما نمی دهم. بعد گفت نترسید من نمی خواهم آدرس ‏‎ ‎‏شما را بفهمم ما واقعاً میخواهیم خدمت کنیم و خبر بدهیم و اگر شما ‏‎ ‎‏مایل هستید که مادرتان خبردار شود به من آدرس بدهید. گفتم باشد و ‏‎ ‎‏آدرس را به او دادم. ایشان رفت و اطلاع داده بود.‏

‏طولی نکشید همان پاسبان آمد و کلاهش را به زمین زد و گفت آ‏‏قا‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 53
‏شیخ من چه کردم بیچاره ام کردی.گفتم چکار کرده ام؟ گفت چرا از من ‏‎ ‎‏شکایت کرده ای من چه گفتم من کی به روحانیت اهانت و جسارت ‏‎ ‎‏کردم؟ گفتم خوب الآن هم مودب باش، تو یک وظیفه داری و من هم ‏‎ ‎‏یک وظیفه هرکسی باید کار خودش را درست انجام بدهد که حواسش ‏‎ ‎‏جمع شد. گفتم که اگر باز هم اهانت و جسارتی بکنی دوباره شکایتت را ‏‎ ‎‏می کنم. مدت کوتاهی بعد پسر حاج شیخ مجتبی قزوینی که مطلع شده ‏‎ ‎‏بود من کلانتری هستم آمدند و از من احوالپرسی کردند. ضمناً دو نفری ‏‎ ‎‏را که از مدرسه رضوان با اعلامیه گرفته بودند اینها را به رکن 2 ارتش ‏‎ ‎‏منتقل کردند. بنا بود ما را هم ببرند منتهی گفته بودند صبر کنید ببینیم از ‏‎ ‎‏طرف آقای میرزا احمد کفایی چه می شود، مثل اینکه بعضی ها به فعالیت ‏‎ ‎‏افتاده بودند که ‏‏به ‏‏آقای کفایی سفارشی بکنند. ایشان هم گفته بود اینها ‏‎ ‎‏بی خود کسی را نمی گیرند اگر گرفتند حتما یک کاری کرده است من ‏‎ ‎‏هم اقدامی نمی کنم. خلاصه نزدیک غروب بود که افسرشان ما را توی ‏‎ ‎‏اتاق خواست. نامه ها را دید گفت این نامه ها مال چه کسانی است؟ گفتم ‏‎ ‎‏مال همان کسانی که امضاء کرده‏‏اند آدرس هم دارد. فرستاد دنبال همان ‏‎ ‎‏آدرس ها آنها آمدند از آنها پرسید: شما ایشان را می شناسید؟ گفتند نه،این ‏‎ ‎‏کسی که نامه داده می شناسید؟ گفتند بله، این مرتب برای پدر و مادرش ‏‎ ‎‏نامه می دهد و نامه ها را ما می دهیم منتهی همیشه با پست می فرستادند ‏‎ ‎‏این دفعه بوسیله ایشان فرستاده اند و برای اولین بار هم هست که ایشان ‏‎ ‎‏را می بینم.‏

‏به این ترتیب ثابت شد که من فقط واسطه هستم و از مضمون نامه ‏‎ ‎‏هم خبر ندارم. در یکی از آن نامه ها ‏‏طلبه‌ای‏‏نوشته بود که من با لباس ‏‎ ‎‏مبدل فرار کرده و نجات پیدا کردم، آنها مشکوک شده بودند که نکند این ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 54
‏سرباز است که با لباس مبدل فرار کرده و نجات پیدا کرده است. گفت‏‏م:‏‎ ‎‏نه این طلبه است و روز حادثه لباسش را عوض کرده است برای اینکه ‏‎ ‎‏گرفتار نشود و مساله ای نیست. البته ما را خیلی تهدید کرد که ما شما را ‏‎ ‎‏لای جرز دیوار می گذاریم و چنین و چنان می کنیم. گفتم خوب بگذارید ‏‎ ‎‏چه می شود ما از این چیزها باکی نداریم، اگر قدرت داری بکن. بالاخره ‏‎ ‎‏دید که کارش به جایی نمی رسد نزدیک غروب بود که دستور داد ما را ‏‎ ‎‏آزاد کنند. یک مامور با ما همراه کرد که ما ‏‏منزل ‏‏رفتیم مغازه ای که پهلوی ‏‎ ‎‏منزل ما بود صاحبش ما را شناخت مامورگفت‏‏:‏‏ که باید یک کسی تعهد ‏‎ ‎‏کند که ما هر موقع شما را خواستیم ‏‏بیایید. گفتم‏‏:‏‏ من کسی را ندارم،کسی ‏‎ ‎‏من را نمی شناسد‏‏،‏‏ گفتم‏‏:‏‏ من که اهل مشهد نیستم مال فردوس هستم. ‏‎ ‎‏بالاخره به آن کاسب گفتند او قبول کرد و تعهد داد. ‏‏سپس مامور ‏‏گفت ‏‎ ‎‏شما خودت هم تعهد بده که دخالت در کار سیاسی نکنی. من نوشتم ‏‎ ‎‏بسمه تعالی‏‏.‏‏ ماموری که آنجا بود گفت ببین از همین اول ضربه را زد ‏‎ ‎‏نوشت بسمه تعالی‏‏.‏‏ نوشتم کما فی السابق من وظیفه خودم را انجام ‏‏خواهم‏‎ ‎‏داد و کاری به کار دولت ندارم.این شخص هم تعهد داد که وقتی ایشان ‏‎ ‎‏را خواستید ما ایشان را می شناسیم و می آوریم و تحویل می دهیم. این ‏‎ ‎‏جریانی بود که در 15 خرداد گذشت‏‏.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 55