در تهران که عده ای از علمای شهرستانها در اعتراض به دستگیری امام به حضرت عبد العظیم آمده بودند، من جمله در آن موقع آیتالله شریعتمداری آمده بودند منتهی هنوز آیتالله العظمی میلانی نیامده بود. آقایان جلساتی داشتند برای اینکه نسبت به آزادی امام و رهبر کبیر انقلاب اقدام کنند. یک بحثی مطرح شد و آن اینکه آیا امام زنده است که برای آزادی ایشان اقدام کنیم یا اینکه امام را در همان نیمه خرداد به شهادت رسانده اند. اول ما باید این نکته را یقین کنیم بعد برای آزادی ایشان اقدام کنیم. بحث بر این بود که ما از چه راهی بفهمیم که امام زنده هستند یا نه، پیشنهاد شد که باید یک ملاقاتی با شاه انجام بشود و از شاه بپرسیم که حال امام چطور است، زنده هستند؟ زنده نیستند؟ سپس
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 58
مطرح شد که چه کسی برود. در جلسه حاج آقا روح الله خرم آبادی گفت که من لر هستم و شاه به من وقت می دهد. من می روم و برای شما خبر می آورم. پیشنهاد ایشان پذیرفته شد.
مرحوم حاج آقا روحالله کمالوند وقت گرفت و حضور شاه رفت. بعد از ملاقات آنطوری که ایشان می فرمود نقل میکرد: من می دانستم تشریفات ملاقات شاه چگونه است ولی در عین حال وقتی ما را آنجا بردند برای ملاقات آموزش دادند. سپس من را بردند و توی اتاق ملاقات نشاندند و من متوجه شدم که شاه از آن تکبری که دارد اول نمی آید توی اتاق ملاقات بنشیند، زیرا میهمان وقتی وارد شد مجبور می شود جلوی میهمان حرکت کند. اگر حرکت بکند خلاف شان شاهنشاهی است، اگر حرکت هم نکند که خلاف ادب و انسانیت است. برای اینکه این کار را نکند می گفت میهمان را بیاورید آنجا بنشیند من که رفتم میهمان جلوی پای من بلند شود. به هر حال اتاقی که من بودم یک درب کوچکی داشت که من فهمیدم شاه از این درب وارد خواهد شد. نزدیک لحظه ورود شاه من بلند شدم و پشت به آن درب شروع کردم به قدم زدن.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 59
وسط اتاق که رسیدم درب باز شد. شاه درب را باز کرد وارد شد. دید که یک آقا شیخی به آن سمت اتاق دارد می رود که خیلی عصبانی شد با عجله خودش را به من رساند و دست زد به شانه من و گفت آقا شیخ چه می گویی برای چه آمدی؟ من برگشتم، چون او سلام نکرد و احوالپرسی هم نکرد و هیچ مقدمه ای انجام نداد من هم گفتم آمدم ببینم حال حاج آقا روحالله چطوره؟ شاه در جواب من گفت زنده است. نمی کشیمش که شما از او امامزاده درست بکنید، لجن مالش می کنم. این جمله را گفت و برگشت و از همان دربی که آمده بود خارج شد. خوب از این جمله ای که زنده است معلوم شد که آقا رهبر کبیر انقلاب زنده هستند، خاطر جمع شدند که امام زنده هستند و باید برای آزادی ایشان اقدام کرد.
سیاست شاه همین بود او میخواست در نجف به وسیله خود علما امام را از بین ببرد. این یک سیاست آخوندی بود که شاه از آخوندهای درباری گرفته بود. باید یک کاری بکند تاتجربه ای که در رابطه با مرحوم آیتالله کاشانی داشتند احیاء بکنند ولی خوب امام زرنگتر از آن بودند که بخواهند راجع به امام یک چنین حرکاتی داشته باشند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 60