فصل دوم: در عراق

علل و چگونگی مهاجرت من به نجف

‏ استاد لطفاً ‏‏در خصوص رفتن خودتان به نجف و آن شرایطی که ‏‎ ‎‏در تهران و قم حاکم شد و شما را مجاب کرد به اینکه به نجف بروید ‏‎ ‎‏توضیح بفرمایید.‏

‏ بعد‏‎ ‎‏از تبعید حضرت امام به ترکیه و بعد به نجف اشرف‏‏، ‏‏شرایط ‏‎ ‎‏زندگی برای امثال بنده درایران از جهات مختلف بسیار سخت شد: از ‏‎ ‎‏طرفی ساواک مرتب دنبال ما بود، کجا منبری می رویم در منبرها چه ‏‎ ‎‏می گوییم،هر حرفی و هر صحبتی که می شد بلافاصله تعقیب می کردند، ‏‎ ‎‏بازداشت می کردند و منبر را تعطیل می‏‏‌‏‏کردند، و ما را ممنوع المنبر ‏‎ ‎‏می کردند. ‏‏مثلاً یک دهه ماه محرم من در عباس‏‏ ‏‏آباد ‏‏تنکابن منبر می‌رفتم و ‏‎ ‎‏از طرف ژاندارمری آمدند و گفتند شما باید شاه را دعا کنید‏‏.‏‏ من پیشنهاد ‏‎ ‎‏کردم و گفتم: بسیار خوب من دعا می کنم اما تمام جریان انقلاب را هم ‏‎ ‎‏می گویم و امام را معرفی می کنم بعد هم سلطان ایران را دعا می کنم اگر ‏‎ ‎‏راضی هستید بکنم. در پاسخ گفتند هیچ حرفش را نزنید بهتر‏‏ است‏‏، تا ‏‎ ‎‏اینکه همان شب ماموران با لباس شخصی آمدند که من را بازداشت ‏‎ ‎‏کنند، یک ماشین جیپ هم آورده بودند مردم متوجه شدند، منبر من که ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 107
‏تمام شد یکی از بازاریها بلند شد و گفت‏‏:‏‏ آقایان آمده اند حاج آقا را ‏‎ ‎‏بگیرند کسی از مسجد خارج نشود ما باید همراه ایشان تا محل اقامت ‏‎ ‎‏ایشان برویم. وقتیکه او این حرف را زد، آن دو سه نفر ژاندارم بلند ‏‎ ‎‏شدند و گفتند‏‏:‏‏ کسی نمی تواند به حاج آقا جسارت بکند و ما هم برای ‏‎ ‎‏استفاده از منبر ایشان آمده بودیم این چه حرفی است که شما می زنید. او ‏‎ ‎‏گفت پس این ماشینی که شما پشت مسجد آورده‌اید برای چه آماده ‏‎ ‎‏است، اگر راست می گویید بگویید ماشین برود و شما هم بروید. تا وقتی ‏‎ ‎‏که من مسجد بودم و آن آقایان بودند کسی از مسجد خارج نشد، ‏‎ ‎‏جمعیت همه ماندند. بعد از آن ما با یک سری افرادی در آنجا آشنا ‏‏شدیم ‏‎ ‎‏که فدایی امام بودند تا آن روز اینها مخفی بودند یعنی من نمی شناختم، ‏‎ ‎‏آنها آمدند و گفتند‏‏:‏‏ حاج ‏‏آقا ما مواظب‏‎ ‎‏شما هستیم هیچکس جرات‏‎ ‎‏ندارد ‏‎ ‎‏برای شما مزاحمت ایجاد بکند.‏

‏این ایام گذشت ‏‏تا اینکه ‏‏برای ماه مبارک رمضان دوباره از من دعوت ‏‎ ‎‏کردند که من رفتم. هنوز ماه مبارک رمضان شروع نشده من وارد ‏‎ ‎‏عباس آباد شدم‏‏.‏‏ بلافاصله مامور دنبال من آمد که پاسگاه شما را ‏‎ ‎‏می خواهد‏‏.‏‏ البته گفت: فرمانده ژاندارمری تنکابن آمده و گفته که ایشان را ‏‎ ‎‏بیاورید. من هم گفتم می آیم. میزبان ما اتفاقاً نبود و بازار بود، من‏‏ با ‏‎ ‎‏خانواده اش خداحافظی کردم. بعداً متوجه شدم خانمش بلند شده بازار ‏‎ ‎‏رفته است و ‏‏در آنج‏‏ا داد و فریاد کرده که حاج آقا را بردند و شما اینجا ‏‎ ‎‏دارید کاسبی می کنید! گفته بودند کدام حاج آقا؟ چون ایشان خبر ‏‎ ‎‏نداشتند که من آمده بودم. گفته بود حاج آقا ‏‏فردوسی‌پور. ‏‏به هر حال من ‏‎ ‎‏به پاسگاه که رسیدم دیدم مردم آمده‏‏اند و پاسگاه خیلی شلوغ شد. وقتی ‏‎ ‎‏آنجا رفتم دیدم خوشبختانه فرمانده ژاندارمری آدم متین و خوش اخلاقی ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 108
‏است. وقتی من را دید احوالپرسی کرد و گفت: راستش این است بر ‏‎ ‎‏اساس گزارشاتی که به من داده بودند خیال می کردم حالا با یک قاتل ‏‎ ‎‏روبرو می شوم ولی حالا که شما را دیدم واقعاً خجالت کشیدم که من ‏‎ ‎‏چرا این کار را مخصوصاً در مقابل این مردم کردم، ولی حالا که شما ‏‎ ‎‏اینجا آمدید و ما هم گزارش دادیم اجازه بدهید دو ساعتی باهم باشیم. ‏‎ ‎‏گفتم از نظر من مانعی ندارد. اما مردم راضی نمی شدند و می گفتند: ما ‏‎ ‎‏نمی گذاریم ایشان اینجا بماند. او از مردم خواهش کرد ‏‏و ‏‏گفت من به ‏‎ ‎‏شما قول شرف می دهم دو ساعت دیگر ایشان را بیاورم و به شما تحویل ‏‎ ‎‏بدهم. گفتند کجا می خواهید ببرید؟ گفت می خواهیم برویم کنار دریا و با ‏‎ ‎‏هم قدم بزنیم. خوب من هم به مردم گفتم اشکالی ندارد شما اجازه ‏‎ ‎‏بدهید ما با ایشان برویم قدم می زنیم و بر می گردیم. ما را سوار ماشین ‏‎ ‎‏کردند و بردند چالوس، من در چالوس دیدم نه راننده و نه خود این ‏‎ ‎‏فرمانده ژاندارمری ‏‏ساختمان ساواک را ‏‏بلد نیست چون ساواک معمولاً ‏‎ ‎‏در شهرستانها جایی بود که تابلو نداشت و کسی هم بلد نبود حتی خود ‏‎ ‎‏مامورین هم نمی دانستند. بالاخره یک جایی را متوجه شد زنگ زد و ‏‎ ‎‏درب باز شد، رفتیم داخل و بالا نشستیم. آنجا من متوجه شدم که رئیس ‏‎ ‎‏شهربانی و رئیس ساواک چالوس منتظر ما هستند. ایشان خودش داخل ‏‎ ‎‏اتاق رفت و نیم ساعتی با آنها صحبت کرد بعد ‏‏بیرون آمد و من راتعارف ‏‎ ‎‏کرد که بفرمایید داخل، من رفتم. یکی از آنها رو کرد به من و گفت که ‏‎ ‎‏پارسال از شما خواستند که شاه را دعا کنید، بعد رو کرد به آن رفیقش و ‏‎ ‎‏گفت‏‏:‏‏ واقعاً یک کسی که 50 سال برای ایران زحمت کشیده است ‏‎ ‎‏نمی ارزد که آدم یک دعایی برایش بکند. من به او گفتم درست است این ‏‎ ‎‏حرف اگر کسی برای ایران زحمت کشیده باشد، اما اگر من دعا می کردم ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 109
‏دیگر مردم منبر من را نمی خواستند ممنوع المنبر می شدم، از طرفی‏‎ ‎‏اگر‏‎ ‎‏دعا ‏‎ ‎‏نمی‌کردم شما نمی گذاشتید منبر بروم‏‏،‏‏ من دومی را ترجیح دادم حالا هم ‏‎ ‎‏همینطور ‏‏است‏‏. بعد گفت یعنی چه مردم این طوری هستند که اگر شما ‏‎ ‎‏دعا نمی کردید نمی گذاشتند. گفتم بله سابقه دارد پارسال آقا سید احمد ‏‎ ‎‏کلانتر اینجا منبر می رفته و شما از ایشان خواستید دعا بکند، ایشان دعا ‏‎ ‎‏نکرده بعد هم گرفته اید و تبعیدش کرده اید، حالا من هم مثل ایشان. ‏‎ ‎‏گفتند شما به مامورین جسارت کردید. گفتم نه من کسی هستم که ‏‎ ‎‏بسیاری از فامیلهای من جزء مامورین دولت هستند من هم این قدر فهم ‏‎ ‎‏و شعور دارم که بدی نسبت به ماموری که جزء فامیل من است و در این ‏‎ ‎‏دستگاه دارد کار می کند انجام ندهم. سوالات دیگری کردند و بعد گفتند ‏‎ ‎‏که چون ایشان به مردمقول دادند که شما را برگردانند این دفعه گذشت ‏‎ ‎‏می کنیم اما این را باید بدانی کسی که پایش به اینجا رسید دو ماه بعد ‏‎ ‎‏کسان او می فهمند که او کجاست و این شانس شما است که ایشان به ‏‎ ‎‏مردم قول داده است که شما را برگرداند و حالا هم بفرمایید، اما مواظب ‏‎ ‎‏باشید که حرفی نزنید. من هم گفتم ما حرفی بر خلاف مصالح کشور ‏‎ ‎‏هرگز نگفتیم و بعد از این هم نخواهیم گفت. البته آنجا از ما تعهد کتبی ‏‎ ‎‏نگرفتند‏‏.‏‏ بعد سوار شدیم و برگشتیم. من دیدم مردم هنوز توی پاسگاه ‏‎ ‎‏هستند این قدر وفاداری کردند ‏‏و ‏‏منتظر ‏‏ماندند که ‏‏من وارد شدم صلوات ‏‎ ‎‏فرستادند و شعار دادند و با مردم مسجد رفتیم، خوب‏‏ به این صورت ‏‏آن ‏‎ ‎‏ماه مبارک رمضان هم گذشت‏‏.‏

‏شرایط در شهرهای دیگر هم بدتر بود ‏‏مثلاً در فردوس شهربانی من ‏‎ ‎‏را احضار کرد و ممنوع المنبر کرد. در مشهد همینطور و جاهای دیگر هم ‏‎ ‎‏همینطور قهراً ساواک در تعقیب بود.‏


کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 110
‏مطلب بعدی رحلت آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی بود، ایشان زخم ‏‎ ‎‏معده داشت بعد گفتند سرطان است و قابل علاج نیست. بعد از یک ‏‎ ‎‏هفته فوت شد که سر جنازه ایشان هم دستگاه بازی درآورد، برای اینکه ‏‎ ‎‏در آن زمان آیت‏‏الله قمی محلی برای دفن ایشان در حرم مشخص کرده ‏‎ ‎‏بود اما چون دستگاه هم از آیت‌الله قمی و هم از حاج شیخ مجتبی ‏‎ ‎‏قزوینی ناراحتی داشت نگذاشتند که در حرم دفن بشود. وقتی که ‏‎ ‎‏اینطوری شد شاگردان ایشان اعلام کردند که ما جنازه ایشان را می بریم ‏‎ ‎‏به قبرستان عمومی گل شور که این را هم نگذاشتند و شبانه ایشان را در ‏‎ ‎‏صحن امام هشتم(ع) دفن کردند. الآن آستان قدس کاری کرده است که ‏‎ ‎‏آقای طبسی دنبال یک سنگ مرمر یک تکه بود برای قبر و سفارش کرده ‏‎ ‎‏بود به سنگبری ها که اگر پیدا کردید به هر قیمتی که شده است به من ‏‎ ‎‏بگویید. یک سنگ پیدا کرده بودند که خوب سنگ قیمتی بود و تراشیدند ‏‎ ‎‏به اندازه قبر، وقتی که آماده شد این سنگ، یک سنگ بهتری پیدا شد. به ‏‎ ‎‏آقای طبسی معرفی کردند بعد گفتند این سنگ اول را چه کنیم حالا که ‏‎ ‎‏شما این دومی را پسند کردید، اولی را چه کنیم؟ بدستور آقای طبسی ‏‎ ‎‏سنگ قبلی قبر امام رضا(ع) را به پاس خدمات مرحوم حاج شیخ روی ‏‎ ‎‏قبر ایشان گذاشتند و آقای محمد رضا حکیمی ‏‏هم ‏‏یک عبارات خیلی ‏‎ ‎‏جالبی نوشته که در آنجا حک شده است که من خودم برای زیارت رفتم ‏‎ ‎‏و دیدم. ‏‏به هر حال ‏‏بعد از فوت ایشان من دیدم استادی هم که بخواهیم ‏‎ ‎‏از ایشان استفاده بکنیم در مشهد نداریم و با حوزه علمیه قم هم آشنایی ‏‎ ‎‏نداشتم، این بود که تصمیم گرفتم‏‏ نجف ‏‏بروم، منتهی موقعیتی بود که ‏‎ ‎‏گذرنامه به کسی نمی دادند. من از بعضی از کسانی که توی دستگاه بودند ‏‎ ‎‏و آدمهای خوبی بودند سفارشهایی گرفتم ولی این سفارشها به جایی ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 111
‏نرسید. بالاخره دست زن و ‏‏دو تا ‏‏بچه را گرفتم،رفتیم آبادان، در مدرسه ‏‎ ‎‏علمیه آبادان به یکی از این طلاب مازندرانی به نام سید هادی موسوی ‏‎ ‎‏برخورد کردم، او هم با خانمش و دو تا فرزند آمده بود که به نجف ‏‎ ‎‏برود. گفت شما کجا می خواهید بروید؟ گفتم من می خواهم نجف بروم. ‏‎ ‎‏او هم گفت من عازم نجف هستم پس بنابراین با هم می رویم. ایشان ‏‎ ‎‏فعالیتش بیشتر بود، ارتباطاتش هم بیشتر بود. بالاخره خبر دادند که از  ‏‎ ‎‏خرمشهر یک کسی بنام آسید حسن هست که کاروانهایی را قاچاق به ‏‎ ‎‏عراق می برد. ما خرمشهر رفتیم توی مسافرخانه بودیم ‏‏که ‏‏این سید حسن ‏‎ ‎‏آمد و ما را دید‏‏.‏‏ پرسید چند نفر هستید و از هر کدام از ما یک مبلغی ‏‎ ‎‏گرفت و گفت‏‏:‏‏ آماده باشید که شب حرکت کنیم. یک کاروان 100 نفری ‏‎ ‎‏یا 120 نفری راه انداخت که این کاروان داخل 14 ماشین سواری بودند، ‏‎ ‎‏هر ماشینی در حدود 14 تا 15 نفر بودند و بیراهه هم حرکت کردند.‏

‏هنگامی که حرکت کردیم من چمدان داشتم گفت اینها را خالی کنید ‏‎ ‎‏و توی کیسه بریزید و دستتان بگیرید نمی شود چمدان برد. ما هم همین ‏‎ ‎‏کار را کردیم. شب که راه افتادیم بعد از طی مسیری ماشین‌ها از بیراهه ‏‎ ‎‏رفتند، ماشینها وقتی از جاده خارج شدند یک مرتبه یک نورافکن روی ‏‎ ‎‏ماشینها ‏‏نور انداخت ‏‏حالا یا این واقعی بود که تعقیب می کردند یا خود ‏‎ ‎‏این قاچاقچی یک ترفندی بکار برد که همه را ‏‏بترساند و برای رفتن‏‎ ‎‏عجله ‏‎ ‎‏کند که آمد گفت‏‏:‏‏ شناسایی کردند، زود به ماشینها بروید. خیلی جاها با ‏‎ ‎‏پرتگاههای عجیب و غریبی ‏‏مواجه می‌شدیم ‏‏که ماشین می ایستاد. خلاصه ‏‎ ‎‏به یک جایی رسیدیم که دیگر باید ‏‏از آنجا ‏‏پیاده می رفتیم. از ماشینها پیاده ‏‎ ‎‏شدیم و ماشینها مثل برق برگشتند. حالا ما دو تا بچه و‏‏ مقداری‏‏ اثاث هم ‏‎ ‎‏داشتیم. همراهان ما آدمهای خوبی بودند و کمک کردند. من یکی از ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 112
‏بچه ها را بغل کردم،مادرش هم یکی از بچه ها را بغل کرد و تا ‏‎ ‎‏نزدیکی های صبح راه می رفتیم. به جویهای آبی می‏‏ ‏‏رسیدیم که البته آب ‏‎ ‎‏نداشت ولی عمیق و پهن بود. وقتی به نجف رسیدیم دیدم خانمم یک ‏‎ ‎‏کفش دارد، گفتم: کفشت کو؟ گفت آن موقع که پیاده شدیم و می آمدیم ‏‎ ‎‏توی گل ماند دیگر برنگشتم کفشم را بردارم. بعد رفتیم توی یک آبادی ‏‎ ‎‏و در یک ‏‏خانه‏‏ ‏‏ای‏‎ ‎‏تقریباً ما‏‎ ‎‏را زندانی‏‎ ‎‏کردند، صبح‏‎ ‎‏که شد یک دختر‏‎ ‎‏عربی ‏‎ ‎‏نان آورد،‏‎ ‎‏پول عراقی هم نداشتیم بالاخره پول هایمان را عوض کردیم و ‏‎ ‎‏نان خریدیم‏‏.‏

‏آن روز را و همچنین شب دوم ‏‏را ‏‏همانجا بودیم. روز دوم ‏‏راهنما، ‏‏آمد ‏‎ ‎‏و گفت‏‏:‏‏ می خواهیم برویم آماده باشید. شب برای حرکت آماده شدیم. ‏‏او ‏‎ ‎‏نصف شب آمد گفت که راه بیفتید. این جمعیت را راه انداخت حرکت ‏‎ ‎‏کردیم تا به شطی رسیدیم. می خواستیم که سوار بلم بشویم مثل اینکه ‏‎ ‎‏شرطه های عراقی فهمیده بودند این هم ترسید گفت به همان خانه ای که ‏‎ ‎‏بودید، برگردید. دوباره به همان خانه برگشتیم و یک روز دیگر هم آنجا ‏‎ ‎‏ماندیم. شب بعد زودتر حرکت کردیم و بلم سوار شدیم و رفتیم ‏‏تا ‏‎ ‎‏رسیدیم به شط بزرگ. آنجا برای استفاده خودش یک بلم موتوری را ‏‎ ‎‏وصل کرده بود به یک بلم بی موتور که دوبله شود، چهارتا بلم بودند که ‏‎ ‎‏دوتا موتور داشت و دوتا موتور نداشت. آنجا که می خواستیم سوار شویم ‏‎ ‎‏یک خانمی توی آب افتاد و شوهرش رفت که او را بیاورد که او هم ‏‎ ‎‏توی آب افتاد که می‏‏‌‏‏خواستند هر دو غرق بشوند یکی دیگر از مسافرین ‏‎ ‎‏خودش را انداخت و اینها را نجات داد. بالاخره به آن طرف بصره ‏‎ ‎‏رسیدیم. از آب که عبور کردیم یک اتوبوس عراقی آنجا منتظر بود‏‎ ‎‏راهنما ‏‏گفت‏‏:‏‏ یک اتوبوس دیگر هم باید می‏‏‌‏‏آمده ‏‏که هنوز ‏‏نیامده صبر ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 113
‏کنید تا بیاید. هر چه ایستادیم اتوبوس دیگر نیامد، بالاخره این دید که ‏‎ ‎‏مامورین ممکن است متوجه بشوند که این جمعیت اینجا چه کار می کنند ‏‎ ‎‏گفت‏‏:‏‏ هر کسی که زن و بچه دارد با این اتوبوس سوار بشود و برود. ‏‎ ‎‏آنهایی که زن و بچه داشتند سوار شدند و کسانی که مجرد بودند یا بچه ‏‎ ‎‏نداشتند ماندند که با اتوبوس بعدی بیایند، اتوبوس بعدی هم نیامده بود ‏‎ ‎‏که بالاخره آنها با یک ماشین سواری آمدند که در آبادی بعدی به ما ‏‎ ‎‏رسیدند.مجدداً به یک آبادی رسیدیم که شب آنجا ماندیم. خیلی هم هوا ‏‎ ‎‏سرد بود این بچه کوچک ما هم تب شدیدی کرده بود، بالاخره صبح شد ‏‎ ‎‏و آن روز هم گذشت باز هم شبانه حرکت کردیم،ماشینها آمدند و سوار ‏‎ ‎‏شدیم و جوری برنامه‏‏‌‏‏ریزی می کردند که ما بین الطلوعین از پاسگاهها ‏‎ ‎‏عبور کنیم‏‏.‏‏ چون ‏‏راهنما ‏‏می گفت آن موقع مامورین عراقی خواب هستند ‏‎ ‎‏یا تبانی کرده بودند که در آن ساعت بخوابند. بالاخره از مرزها و ‏‎ ‎‏پاسگاهها عبور کردیم و به نجف اشرف رسیدیم.نجف که رسیدیم ما را ‏‎ ‎‏به یک مسافرخانه ای بردند آنجا مستقر شدیم.ولی چون پسر حاج شیخ ‏‎ ‎‏مجتبی قزوینی قبل از من ‏‏نجف ‏‏آمده بود، منزل ایشان را پیدا کردم و ما ‏‎ ‎‏با خانواده ‏‏آنجا ‏‏رفتیم. من بچه ها را که منزل ایشان رساندم گفتم‏‏:‏‏ من به ‏‎ ‎‏حرم مشرف می شوم- روایت دارد که با همان لباس سفر یا همان کیفیتی ‏‎ ‎‏که وارد نجف شدی برو زیارت‏‏ حضرت علی‏‏- من با همان وضع حرم ‏‎ ‎‏رفتم. وقتی که من وارد نجف شدم 500 تومان پول داشتم. البته در آن ‏‎ ‎‏زمان 500 تومان پول کمی نبود ولی پول زیادی هم برای یک خانواده ای ‏‎ ‎‏که می خواهد بماند‏‏ نبود‏‏. پسر مرحوم حاج شیخ لطف کرد و یک مدتی ‏‎ ‎‏منزل ایشان بودیم بعد دو تا اتاق اجاره کردیم و بعد از استقرار به درس ‏‎ ‎‏امام رفتم. از همان روز اول در درس امام شرکت کردم و کم کم با ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 114
‏دوستانی که انقلابی بودند آشنا شدیم آنها هم اغلب قاچاق آمده بودند.‏

‏ حاج آقا شما حامل پیامی برای حضرت امام نبودید؟‏

‏ نه، آن موقع کسی جرات نمی کرد پیامی بدهد و من هم که ‏‏با‏‎ ‎‏آقایان قم آشنا نبودم‏‏،‏‏ بعد هم من برای منبر ‏‏به ‏‏نظرم تهران آمده بودم و ‏‎ ‎‏بعد از ‏‏گذشت ‏‏دو ماه محرم و صفر من تصمیم گرفتم که به عراق بروم و ‏‎ ‎‏کاملاً هم مخفیانه رفتم بطوریکه دوستان و آشنایان هم نمی دانستند و به ‏‎ ‎‏خاطر اینکه ساواک هم غافلگیر شده باشد. در آنجا به درس خواندن ‏‎ ‎‏شروع کردیم و کم‏‏‌‏‏کم با آقای سید حمید روحانی و دوستان انقلابی آشنا ‏‎ ‎‏شدیم.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 115