فصل دوم: در عراق

خاطراتی از عکس انداختن امام

‏در نجف اعلامیه های امام را کسی حاضر نبود تکثیر کند، ما یک عکاسی ‏‎ ‎‏داشتیم که به وسیله یکی از بازاری ها با او آشنا شده بودیم او حاضر بود ‏‎ ‎‏که تمام اعلامیه های امام را برای ما فتوکپی بگیرد و تکثیر کند و به ما ‏‎ ‎‏بدهد که متاسفانه بعد از پیروزی انقلاب‏‏، ‏‏اخباری که از نجف آمد ‏‎ ‎‏فهمیدیم که او را هم گرفته و زندانی کردند و معلوم هم نیست که چه به ‏‎ ‎‏سرش آمده است. آن بازاری که ما بوسیله او با عکاس مذکور آشنا شدیم ‏‎ ‎‏بنام حاج عبدالزهراء‏‏ بود. ‏‏ایشان برنج فروشی و حبوبات داشت و طلاب ‏‎ ‎‏پیش او معامله می کردند. ‏‏او ‏‏بسیار آدم خوبی بود و پسرهایش هم خیلی ‏‎ ‎‏مودب بودند. چهار تا پسر داشت که در همان زمانی که ما در نجف ‏‎ ‎‏بودیم، او و پسرهایش را گرفتند و در زندان زیر شکنجه کشتند. بعد از ‏‎ ‎‏پیروزی انقلاب پسر کوچکش با مادرش به قم آمده بود، یکروز دیدم که ‏‎ ‎‏در دفتر امام هستند، گفت‏‏:‏‏ پدرم و برادرهایم را کشتند و ما هم آواره ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 115
‏شدیم و اینجا آمدیم اینها در نجف زندگی خیلی مرفهی داشتند و راحت ‏‎ ‎‏بودند البته ایرانی الاصل بود‏‏ند. می گفت ‏‏حالا اینجا آمدیم شما یک کاری ‏‎ ‎‏بکنید که ما در مشهد یک جایی داشته باشیم. من به آقای طبسی سفارش ‏‎ ‎‏کردم در مشهد برای آنها یک خانه ای تهیه کند. به هر حال ما بوسیله او با ‏‎ ‎‏آن عکاس آشنا شده بودیم و عکاسهای دیگر حتی حاضر نبودند که از ‏‎ ‎‏امام عکس بگیرند. ما همان عکاس را راضی کردیم که بیاید در منزل امام ‏‎ ‎‏و چند تا عکس بگیرد از این طرف امام راضی نبود ‏‏کسی بیاید و از ایشان ‏‎ ‎‏عکس بگیرد. ما آمدیم امام را هم راضی کردیم و گفتیم آقا اجازه بدهید ‏‎ ‎‏در ایران عکس شما را می‌خواهند ما چند تا عکس می خواهیم از شما ‏‎ ‎‏بگیریم. ایشان گفت‏‏: چه کسی‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواهد عکس بگیرد؟ گفتیم کسیاست ‏‎ ‎‏که آشناست. نماز ظهر و عصر را که امام خواندند منزل تشریف بردند و ‏‎ ‎‏فرمودند که بگویید بیاید. عکاس آمد از این فیلمهایی که هشت تایی ‏‎ ‎‏است هشت تا عکس از امام گرفت. وقتی‏‏ آنها را‏‏ به ایران فرستادیم خیلی ‏‎ ‎‏خوشحال شده بودند. عکسی که در سر در مسجد اعظم هست ‏‏یکی از‏‎ ‎‏آن ‏‎ ‎‏عکسهایی هست که در آنجا گرفته شده است که یک عکس بسیار جالب ‏‎ ‎‏و خوبی است‏‏.‏‏ بعد ما این هشت تا ‏‏عکس را کوچک‏‎ ‎‏کردیم به اندازه‏‎ ‎‏4×3 ‏‎ ‎‏و ‏‏مسافرینی که می آمدند‏‎ ‎‏از آن عکسها به آنها می دادیم. همین جا بگویم ‏‎ ‎‏وقتی ‏‏همراه امام ‏‏پاریس رفتیم، روز اولی که در نوفل لوشاتو ‏‏اقامت ‏‎ ‎‏گزیدیم وقتی امام ‏‏صبح که از خواب بیدار شدند عکاسها آمدند چون ‏‎ ‎‏دورتادور این اقامتگاه دیوار نرده آهنی بود، عکاسها از همان پشت ‏‎ ‎‏نرده ها‏‏، ‏‏دوربینهایشان را زوم می کردند و عکس می گرفتند. یکدفعه امام ‏‎ ‎‏گفت: بگذارید اینها اگر میخواهند عکس بگیرند داخل بیایند. من رفتم ‏‎ ‎‏درب را باز کردم برای اینها که بیایند داخل تا عکس بگیرند که امام برای ‏‎ ‎
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 116
‏وضو گرفتن رفتند. من یادم هست چهارده تا عکاس درب مکان وضو ‏‎ ‎‏حاضر بودند تا امام بیرون بیایند از ایشان عکس بگیرند. به محض اینکه ‏‎ ‎‏امام درب را باز کرد و بیرون آمد اینها شروع به فلش زدن و عکس ‏‎ ‎‏گرفتن از امام ‏‏کردند. ‏‏من ‏‏همانجا ‏‏قصه نجف یادم آمد که امام حاضر ‏‎ ‎‏نبودند عکس بگیرند و مساله ‏‏دیگر این بودکه امام‏‎ ‎‏حاضر نبودند از‏‎ ‎‏درس ‏‎ ‎‏دادن ‏‏ایشان عکس بگیرند تا اینکه راضی شدند و گفتند حالا که ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواهید من حرفی ندارم. ما هم یک دوربین ‏‏خیلی خوب تهیه کردیم‏‎ ‎‏و‏‎ ‎‏به یک‏‏ کسی که طلبه و شاگرد امام نبود دادیم و گفتیم شما بیا و پهلوی ما‏‎ ‎‏بنشین که ما هوای ترا داشته باشیم، چون ممکن است امام اگر نشناسند ‏‎ ‎‏نگذارند، گفتیم در هر حرکتی از امام یک فلاش بزن. این عکسهایی که ‏‎ ‎‏الآن شما در تلویزیون می بینید که دست امام بالاست، دست امام پایین ‏‎ ‎‏است، حرکتهای مختلفی است که 40 تا عکس گرفتیم. همان سال اول ‏‎ ‎‏انقلاب ‏‏از تلویزیون اینها را خواستند، که نشان دادند. این یکی از ‏‎ ‎‏کارهایی بود که در آنجا انجام شد و ما این عکسها را باز به ایران ‏‎ ‎‏فرستادیم و خودمان هم نگه داشتیم‏‏.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 117