فصل دوم: در عراق

مراجعت به بصره

‏سوار ‏‏ماشین ‏‏شدیم و به مرز عراق برگشتیم. مامورین عراقی که ما را ‏‎ ‎‏بدرقه کرده بودند منتظر ما بودند. یکی از آنها وقتی چشمش به من افتاد ‏‎ ‎‏گفت: " شیخ جعتم"، برگشتید. گفتم: ارجعنا. خندید و خیلی با تمسخر ‏‎ ‎‏گفت که چطور شد برگشتید. من به آقای املایی گفتم شما زود بروید و ‏‎ ‎‏گذرنامه ما را ببرید مهر خروج را باطل کنند. چون ٍمهر خروج زده بودند ‏‎ ‎‏ما نمی توانستیم دوباره وارد عراق بشویم. ایشان گذرنامه ها را برد اما کار ‏‎ ‎‏او یک مقدار طول کشید. من هم به امام عرض کردم آقا من هم به ‏‎ ‎‏کمکشان بروم شما اجازه بدهید. ایشان گفتند شما هم بروید. امام تنها ‏‎ ‎‏ماندند. من رفتم دیدم دارند گذرنامه ها را مهر می زنند و مهر خروج را ‏‎ ‎‏باطل می کنند. من دوباره برگشتم خدمت امام دیدم یکی ازاین مامورین ‏‎ ‎‏امن العام امام را برداشته و به طرف ساختمان گمرک می آورد. من گفتم ‏‎ ‎‏آقا کجا تشریف می برید؟ امام فرمود این آدم آمده و می‏‏‌‏‏گوید باید برویم ‏‎ ‎‏آنجا‏‏.‏‏ من گفتم جایی هست که ایشان استراحت کنند. گفت بله آنجا ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 214
‏استراحت کنند ‏‏و ‏‏چایی میل کنند‏‏.‏

‏به اطاق رئیس گمرک رفتیم و نشستیم. رئیس گمرک ابتدا احترام کرد ‏‎ ‎‏و زنگ زد گفت چایی بیاورید. نیم ساعت فاصله شد از چایی خبری ‏‎ ‎‏نبود. امام فرمود بلند شوید و برویم اینجا بی خود نشستیم چایی خبر‏‏ی‏‎ ‎‏نیست. دوباره زنگ زد و توپ و تشری زد چرا چایی نمی آورید؟ باز ‏‎ ‎‏دیدیم که از چایی خبری نیست. دفعه سوم باز همینجور شد امام دیگر ‏‎ ‎‏ناراحت شد و بلند شد فرمود‏‏:‏‏ برویم اینها بی خود می گویند چایی است ‏‎ ‎‏اینها می خواهند ما را معطل کنند. وقتی امام تصمیم گرفتند که بلند شوند، ‏‎ ‎‏رئیس گمرک گفت: نه شما باید اینجا بنشینید. آنوقت ما فهمیدیم که ‏‎ ‎‏تقریباً در آنجا بازداشت هستیم، ما را نگه داشتند. گفتیم پس تکلیف ما ‏‎ ‎‏چیست؟ ما تا کی باید اینجا بمانیم؟ گفت ما منتظر هستیم که بغداد به ما ‏‎ ‎‏دستور بدهد. اگر بغداد اجازه داد که شما مثلاً بصره بروید، خب بصره ‏‎ ‎‏بروید. اگر اجازه دادند نجف بروید، خوب نجف بروید. دوباره مثل ‏‎ ‎‏اینکه با بغداد تماس گرفتند که تکلیف چیست. از بغداد گفته بود‏‏ند‏‏ که از ‏‎ ‎‏ایشان بپرسید کجا می‌خواهند بروند؟ بر می گردند نجف‏‏؟‏‏ امام فرمود‏‏:‏‏ نه.‏‎ ‎‏سپس پرسیدند‏‏ آیا شما می خواهید دوباره در عراق بمانید‏‏؟‏‏ امام فرمود‏‏:‏‏ نه. ‏‎ ‎‏کجا می خواهید بروید؟ امام فرمود‏‏:‏‏ نمی دانم، الآن برای من مشخص ‏‎ ‎‏نیست که کجا می روم. آنها اصرار کردند تا شما برنامه آینده تان را معین ‏‎ ‎‏نکنید ما نمی توانیم به شما اجازه بدهیم از اطاق خارج بشوید. بالاخره ‏‎ ‎‏مغرب شد و هوا تاریک شد ما ناراحت شدیم و گفتیم پس یک جایی را ‏‎ ‎‏بدهید که نماز بخوانیم. اطلاع دادند یک ساختمانی هست. آنجا را برای ‏‎ ‎‏نماز خواندن آماده کردند.‏‏ بعداً معلوم شد اتاق مامورین امن‏‏ ‏‏العام است.‏‎ ‎‏رفتیم آنجا با امام نماز جماعت خواندیم. دو تا نیمکت چوبی در آنجا ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 215
‏بود؛ لحظه‌ای امام روی یک نیمکت دراز کشیدند و عبایشان را روی ‏‎ ‎‏صورتشان کشیدند که بخوابند‏‏،‏‏ یک نیمکت هم حاج احمد آقا نشسته ‏‎ ‎‏بود، ماها هم در اطاق بودیم.‏

‏در آن حالی که ما فکر می کردیم امام خسته شده و خوابیده است یک ‏‎ ‎‏مرتبه دیدیم عبایشان را از صورتشان برداشتند ‏‏و ‏‏فرمودند‏‏:‏‏ احمد بیا اینجا! ‏‎ ‎‏احمد آقا نزدیک امام رفت و روی همان نیمکت نشست. امام فرمود ‏‎ ‎‏احمد ما اگر الآن نجف بودیم این را نداشتیم. ـ اشاره کردند به کانال ‏‎ ‎‏کولری که باد می زد ـ چرا شما ناراحت هستید. حاج احمد آقا عرض ‏‎ ‎‏کرد آقا من ناراحت نیستم من نسبت به برنامه آینده فکر می کنم، هیچ ‏‎ ‎‏ناراحتی ندارم. امام هم فرمودند هیچ نگران نباش. دوباره امام عبا روی ‏‎ ‎‏صورتشان کشیدند و در ظاهر خوابیدند‏‏.‏

‏در آنجا یک مامور ام‏‏ن‏‏ العامی بود که او را گذاشته بودند ببینند ماها ‏‎ ‎‏چه کار می کنیم، چه حرفهایی می زنیم. آقای دکتر یزدی گاهی به ‏‎ ‎‏انگلیسی، گاهی به عربی، گاهی به فارسی آن مامور عراقی را نصیحت ‏‎ ‎‏می کرد: شاه ایران ظلم می کند و یک مرجع تقلید مثل ایشان را آواره ‏‎ ‎‏کرده، و شما ‏‏که ‏‏دارید از شاه حمایت می کنید، شما هم حامی ظالم ‏‎ ‎‏هستید. او هم گوش می داد. گفتم‏‏:‏‏ آقای دکتر یزدی اینجا امر به معروف ‏‎ ‎‏و نهی از منکر چه اثری دارد ‏‏که ‏‏شما این حرفها را می زنید. گفت‏‏:‏‏ نه ما ‏‎ ‎‏وظیفه‏‏ ‏‏مان است که امر به معروف و نهی از منکر بکنیم. گفتم خیلی ‏‎ ‎‏خوب شما کارتان را انجام بدهید.‏

‏ضمناً در این فاصله آقای املایی و آقای سید احمد مهری به بصره ‏‎ ‎‏رفتند تا غذایی برای امام و همراهانش تهیه بکنند و در آنجا من و آسید ‏‎ ‎‏محمدرضا مهری برادر آسید احمد، حاج احمد آقا و امام‏‏ ماندیم‏‏.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 216