فصل دوم: در عراق

پیوستن دکتر ابراهیم یزدی به همراهان امام

‏ماجرای پیوستن دکتر یزدی به جمع همراهان امام حکایتی داردکه از این ‏‎ ‎‏قرار است: ایشان همان شبی که‏‏ ما می خواستیم از نجف حرکت کنیم‏‏،‏‎ ‎‏همان شب از آمریکا ‏‏به نجف ‏‏آمده بود. بعدا‏‏ً‏‏ خودش نقل کرد: من ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواستم بروم منزل امام، مامورینی که بیت را محاصره کرده بودند به ‏‎ ‎‏من اجازه ندادند، برگشتم‏‏. چون آن وقت شب،‏‏ مسافرخانه ای هم باز نبود ‏‎ ‎‏به حرم رفتم. درحال دعا خواندن بودم که یکی از ‏‏روحانیون ‏‏آمد و گفت ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 219
‏اگر می خواهید امام را ببینید زود بیا و الا امام در حال عزیمت به کویت ‏‎ ‎‏است و شما دیگر امام را نمی بینید.‏

‏وقتی آقای یزدی نزد ما رسید، ماشین‏‏ ‏‏ها در آستانه حرکت بو‏‏د‏‏ند. او ‏‎ ‎‏می خواست در ماشینی که امام سوار بودند ‏‏سوار شود ‏‏ما گفتیم‏‏:‏‏ شما سوار ‏‎ ‎‏یکی از این ماشینها که برای بدرقه آمده اند بشوید. گفت‏‏:‏‏ من می خواهم ‏‎ ‎‏با امام صحبت کنم. من گفتم‏‏:‏‏ نه حالا صحبت برای موقع دیگر باشد. از ‏‎ ‎‏اینرو سوار یکی از همان ماشین ها شد و آمد.‏

‏بعضی ها خیال می کنند که دکتر یزدی در جریان سفر امام بوده و ‏‏به ‏‎ ‎‏نجف ‏‏آمده ‏‏بود. ‏‏حال آنکه اصلاً دکتر یزدی خبر نداشت. ما اگر به ایشان ‏‎ ‎‏اطلاع نمی دادیم که بیا امام را ببین که امام دارد می رود، او در حرم مانده ‏‎ ‎‏بود و اصلاً امام را نمی دید. به این ترتیب وی به جمع ما پیوست و در ‏‎ ‎‏مرز عراق و مرز کویت با ما بود. وقتی که دوباره به مرز عراق برگشتیم ‏‏و ‏‎ ‎‏از آنجا می خواستیم به سمت بصره حرکت کنیم به ما گفتند که دکتر ‏‎ ‎‏یزدی می ماند. من گفتم‏‏:‏‏ چرا؟ گفتند‏‏:‏‏ ایشان گذرنامه شان آمریکایی است ‏‎ ‎‏و مدت اقامتش تمام شده، بنابراین حق اقامت در عراق را ندارد. بنابراین ‏‎ ‎‏دکتر قرار شد به ‏‏فرودگاه بغداد برود و ماموران او را از ما جدا کردند و ‏‎ ‎‏بردند.‏

‏در ملاقات امام با رئیس امن العام، وقتی امام اعتراض به رئیس ‏‎ ‎‏امن العام کردند و گفتند مقصر شما بودید، آنجا امام فرمودند یکی از ‏‎ ‎‏دوستان من که آمده بود مرا ببیند شما بدون جهت او را از ما جدا کردید ‏‎ ‎‏و معلوم نیست او را کجا بردند. ‏‏آن فرد ‏‏قلمش را آورد بیرون و کاغذی ‏‎ ‎‏که جلویش بود برداشت و گفت کجا بوده اسمش چیست؟ مشخصات را ‏‎ ‎‏ما گفتیم ‏‏تا اینکه ‏‏ساعت 10 فردا دکتر یزدی را آوردند ‏‏و ‏‏تحویل ما دادند.‏


کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 220
‏ پس در واقع ایشان دستگیر نشده بودند؟‏

‏ نه دستگیر نشده بود. محترمانه گفتند او را می بریم. آن وقت ایشان ‏‎ ‎‏را ساعت ده آوردند در همان مسافرخانه و تحویل دادند. صبح که ما از ‏‎ ‎‏خواب بیدار شدیم حاج احمد آقا سراسیمه به اطاق ما آمد و فرمود: ‏‎ ‎‏فردوسی، فردوسی امام از خواب بیدار شده و فرموده پاریس می رویم. تا ‏‎ ‎‏آن موقع امام به هیچکس نگفته بودند کجا می خواهیم برویم. من گفتم ‏‎ ‎‏که چطور شد امام خوابی دیدند. بعد هم ما را به اطاق امام، دعوت ‏‎ ‎‏کردند. رفتیم صبحانه آوردند درحضور امام صبحانه صرف شد بعد از ‏‎ ‎‏صرف صبحانه امام بلند شدند و در همان اطاق یک دوری زدند و ‏‎ ‎‏فرمودند اینجا دوش ها‏‏ی‏‏ تمیز و خوبی دارد دوش بگیرید.‏

‏همچنین امام دستور دادند که حساب این مسافرخانه را بپردازید. هم ‏‎ ‎‏پول را برای یک شب استراحت و هم پذیرایی که کردند برای صبحانه و ‏‎ ‎‏بعداً ناهاری که آوردند. مقید بودند که حتماً حسابشان را بدهیم که یک ‏‎ ‎‏وقت مامورین‏‏ عراقی‏‏ نروند حساب بکنند. ما این کار را کردیم مامورین ‏‎ ‎‏آمدند و گفتند که کجا می خواهید بروید؟ گفتم: بر می گردیم بغداد. ‏‎ ‎‏گفتند‏‏:‏‏ با هواپیما می روید یا زمینی با ماشین؟ من گفتم‏‏:‏‏ آقا خسته است و ‏‎ ‎‏زمینی نمی توانند بروند باید هواپیما باشد. گفتند باشد، ما می‏‏ ‏‏رویم بلیط ‏‎ ‎‏تهیه می کنیم و برای شما می آوریم. بنابراین برای امام و حاج احمد آقا و ‏‎ ‎‏آقای املایی و من و دکتر یزدی بلیط تهیه کرده و به ما تحویل دادند و ‏‎ ‎‏پول بلیط را هم دادیم.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 221