فصل دوم: در عراق

در فرودگاه ژنو

‏بالاخره هواپیمای ‏‏ما به ژنو رسید. در آنجا هواپیما یکساعت توقف ‏‎ ‎‏داشت. در آنجا اعلام شد که بعد از یک ساعت دوباره به سمت پاریس ‏‎ ‎‏پرواز می کنیم و فاصله از اینجا تا پاریس هم یکساعت است. ما گفتیم که ‏‎ ‎‏در پاریس به کسی اطلاعی ندادیم که امام دارند می آیند. حاج احمد آقا ‏‎ ‎‏به آقای دکتر یزدی فرمودند: شما بروید به بنی صدر تلفن کنید و اطلاع ‏‎ ‎‏بدهید که ما داریم می آییم ‏‏و ‏‏یکساعت دیگر در پاریس هستیم ضمناً برای ‏‎ ‎‏امام هم یک خانه تهیه کنید. آقای دکتر یزدی با آقای املایی رفتند از ‏‎ ‎‏تلفن عمومی شماره تلفن آقای بنی صدر را بگیرند و به او اطلاع بدهند. ‏‎ ‎‏این مامورینی که همراه ما بودند دنبال آنها رفتند. خیلی دقت می کردند و ‏‎ ‎‏گردن می کشیدند که ببینند شماره ای که اینها می گیرند چه است؛ ولی ‏‎ ‎‏آقای املایی قد بلندی داشت و جلوی شماره ها ایستاده بود هرچه اینها ‏‎ ‎‏می خواستند شماره را ببینند متوجه بشوند خودش را جلوی شماره ها ‏‎ ‎‏می گرفت و نمی گذاشت.‏

‏به هر حال آقای یزدی تلفن کردند و به بنی‏‏ ‏‏صدر اطلاع دادند که ما ‏‎ ‎‏الآن درژنو هستیم و یکساعت دیگر به پاریس می‌رسیم برای امام خانه ‏‎ ‎‏تهیه کنید. بنی صدر هم در تلفن شوخی کرده بود و گفته بود، مگر خانه ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 228
‏در پاریس سبیل است که ظرف یکساعت من بتوانم خانه پیدا بکنم، آن ‏‎ ‎‏هم خانه ای که در شان امام باشد. گفتند حالا هر جور هست ما داریم ‏‎ ‎‏می آییم شما اطلاع داشته باشید، به بچه ها هم اطلاع بدهید که در جریان ‏‎ ‎‏باشند.این تلفن هم شد و دوباره برگشتیم و سوار هواپیما شدیم به ‏‎ ‎‏طرف پاریس.‏

‏در اینجا دکتر یزدی پیشنهاد کرد که در پاریس مردم نسبت به این ‏‎ ‎‏لباس خوش بین نیستند و اگر چهار تا روحانی با هم وارد بشوند و از ‏‎ ‎‏فرودگاه بیرون بیایند ممکن است یک مقداری زننده باشد. حاج احمد آقا ‏‎ ‎‏گفت چه کاری باید بکنیم؟ گفت: نظر من این است که تقسیم بشویم، ‏‎ ‎‏شما و امام باهم بیایید، ما کارهای گذرنامه را انجام بدهیم، وقتی که شما ‏‎ ‎‏رفتید بعد آقای املایی و فردوسی بیایند، کارهای آنها را هم بچه ها انجام ‏‎ ‎‏می دهند حاج احمد آقا ‏‏قبول کردند.‏

‏ ‏


کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 229

‏ ‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 230