فصل سوم: در فرانسه

استقرار در نوفل لوشاتو

‏وقتی رسیدیم از حاج احمد آقا پرسیدم: اینجا کجاست برای امام پیدا ‏‎ ‎‏کرده‏‏ ‏‏اید؟ اینجا دور است، دانشجویان می خواهند دیدن امام بیایند و ‏‎ ‎‏امروز‏‏ هم که‏‏ آمدند اعتراض کردند و گفتند شما امام را مخفی کرده اید. ‏‎ ‎‏اضافه کردم که اینجا مثل مخفیگاهی برای امام است. حاج احمد آقا ‏‎ ‎‏گفت: نه امام اینجا را پسندیده اند و گفته‏‏اند اینجا بهترین جا است و ما ‏‎ ‎‏همین جا می مانیم‏‏.‏

‏ تصمیم خود امام بود که آنجا بمانند؟‏

‏ بله، امام فرموده بودند، اینجا ییلاق پاریس و خلوت است و اهال‏‏ی‏‎ ‎‏پاریس فقط روزهای یکشنبه که تعطیل است اینجا می آیند. در آنجا فقط ‏‎ ‎‏بعضی افراد که تمکن مالی داشتند خانه ای خریده بودند و روزهای ‏‎ ‎‏تعطیل آنجا می‌‏‏آمدند ‏‏و‏‎ ‎‏بقیه روزها خلوت بود و امام هم راحت بود.‏

‏من گفتم: من قول داده ام به دانشجویان که امام فردا ‏‏پاریس ‏‏می آید با ‏‎ ‎‏شما ملاقات می کند. دکتر یزدی گفت: شما قول داده اید امام که قول ‏‎ ‎‏نداده است. من خیلی ناراحت شدم و رفتم خدمت امام (آنجا یک اطاق ‏‎ ‎‏بزرگی بود کهیک پستو داشت و آنجا را برای ملاقاتهای خصوصی امام ‏‎ ‎‏در نظر گرفتیم) و جریان صبح را برای امام توضیح دادم. امام فرمودند: ‏‎ ‎‏حالا که شما قول داده اید فردا صبح می رویم ولی دیگر از این قولها نده. ‏‎ ‎‏من گفتم: چشم. وقتی بیرون آمدم و به آنها گفتم امام فرموده اند فردا ‏‎ ‎‏پاریس ‏‏می‏‏‌‏‏رویم خندیدند و گفتند: با چی می خواهید بروید چگونه ‏‎ ‎‏می خواهید بروید؟ من گفتم امام فرموده اند‏‏:‏‏ هر جور که باشد می‏‏‌‏‏رویم. ‏‎ ‎‏بعد دکتر یزدی، قطب‏‏ ‏‏زاده و بنی صدر رفتند و من و احمد آقا و امام و ‏‎ ‎‏علی آق‏‏ا‏‏- در آلمان تدریس می‌کرد و در آنجا بعنوان مسوول آشپزخانه ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 242
‏انتخاب شده بود‏‏-‏‏ ماندیم.‏

‏درب رسمی آن خانه هنوز باز نشده بود و ما از یک درب غیر عادی ‏‎ ‎‏تردد می کر‏‏د‏‏یم و ما آنشب خوابیدیم و آن جایی که امام بود پستوی این ‏‎ ‎‏اطاق بود که امام برای اینکه وضو بگیرند باید از آن اطاق رد می شدند. ‏‎ ‎‏صبح بلند شدم ‏‏و بعد ‏‏از اقامه ‏‏نماز‏‎ ‎‏با خیال راحت‏‎ ‎‏خوابیدم زیرا فکرکردم ‏‎ ‎‏بعلت نداشتن راهنما و ماشین نمی‌توانیم پاریس‏‏ برویم.‏‏ یک‏‎ ‎‏مرتبه دیدم ‏‎ ‎‏یکنفر بالای سر من ایستاده است، چشمانم را باز کردم دیدم امام است ‏‎ ‎‏بمن گفت: چرا خوابیدی مگر نگفتی به دانشجویان وعده ‏‏ملاقات‏‎ ‎‏داده ای؟ ‏‎ ‎‏من فوراً بلند شدم و سلام کردم و گفتم: آقا مگر می‏‏‌‏‏رویم؟ گفتند: بله، ‏‎ ‎‏قول دادی باید برویم. من بفکر افتادم که چطور برویم. علی آقا را صدا ‏‎ ‎‏کردم و گفتم، علی آقا شما ماشین دارید؟ گفت: بله دارم. گفتم: پس ‏‎ ‎‏ماشین را آماده کن می خواهیم محله کشان پاریس برویم‏‏.‏‏ من و احمد آقا ‏‎ ‎‏و امام سوار ماشین شدیم و ماشین از در پشت خارج و وارد خیابان شد. ‏‎ ‎‏آنجا یک اکیپ ژاندارم فرانسوی یعنی یک اتوبوس پلیس فرانسوی برای ‏‎ ‎‏حفاظت امام آورده بودند که در روبروی درب اصلی اقامت مستقر شده ‏‎ ‎‏بودند‏‏.‏‏ وقتی ما جلوی در اصلی رسیدیم ایست دادند و ماشین را متوقف ‏‎ ‎‏کردند، گفتند: کجا می‏‏‌‏‏روید‏‏؟‏‏ راننده ما فرانسوی بلد بود گفت: ایشان ‏‎ ‎‏ملاقات دارند و باید پاریس بروند. گفتند: دیشب باید به ما اطلاع ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادید و ما آماده می شدیم. من گفتم: بگو الآن می گوییم که ما باید ‏‎ ‎‏کشان برویم. گفتند: نه الآن نمی شود ما باید قبلاً به مرکز اطلاع می‏‏‌‏‏دادیم ‏‎ ‎‏که یک اکیپ دیگر با شما بیایند و ما بمانیم. من گفتم شما به مرکز اطلاع ‏‎ ‎‏بدهید که اکیپ شما همراه ما بیاید چون وقتی ایشان اینجا نیستند ‏‎ ‎‏احتیاجی به حفاظت نیست. آنها قبول کردند. در فاصله ای که آنها با مرکز ‏‎ ‎

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 243
‏هماهنگی می‌کردند ما صبر کردیم و امام از ماشین پیاده شدند و شروع به ‏‎ ‎‏قدم زدن کردند‏‏.‏‏ وقتی هماهنگ کردند. راه افتادیم و آنها، هم محافظ و ‏‎ ‎‏هم راهنمای ما بودند.‏

کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 244