خاطرات خانم فریده مصطفوی

‏ ‏

‏   من در قم بودم که حضرت امام (س) مورد عمل جراحی قرار گرفت و‏‎ ‎‏اولین باری که ایشان را بعد از عمل ملاقات کردم، هنوز بیهوش بودند؛ مدتی‏‎ ‎‏ایستادم و چهره ملکوتی آن بزرگوار را نظاره کردم. تقریبا اواخر شب بود که‏‎ ‎‏به هوش آمدند و دیگر ما مرتب بر بالین ایشان بودیم. روزهای پایانی هفته با‏‎ ‎‏اصرار ایشان مجبور شدیم من و همشیره زاده ـ آقای مسیح بروجردی ـ از‏‎ ‎‏تهران به قم بیاییم. پافشاری عجیبی داشتند که من راضی نیستم به خاطر من‏‎ ‎‏درستان را تعطیل کنید و اینجا بمانید. می فرمودند: «من حالم خوب است،‏‎ ‎‏کاری به شما ندارم، شما بروید به درستان برسید» که به ناچار ما اطاعت‏‎ ‎‏می کردیم.   ملاحظه می شود که آن بزرگوار با وضع جسمانی و حال نامساعدی‏‎ ‎‏که داشتند، چقدر به درس و تحصیل علم اهمیت می دادند و چقدر برایشان‏‎ ‎‏مشکل بود که کسی به خاطر ایشان درسش را تعطیل کند. در سراسر عمر‏‎ ‎‏پربرکتشان هم تا آنجا که من یادم می آید، هیچ وقت درس را تعطیل نکردند؛‏‎ ‎‏مگر مناسبتهای خیلی موجه و یا برنامه های استثنایی که ناگزیر باید این کار را‏‎ ‎‏انجام می دادند. خلاصه در این چند روزه بیماری، من یک روز در میان بعد‏‎ ‎‏از ظهرها می آمدم تهران و شب هم به خاطر اینکه ایشان ناراحت نشوند و‏‎ ‎‏درسم هم تعطیل نشده باشد، به قم مراجعت می کردم. ‏

‏   روزهای اول بعد از عمل جراحی، حضرت امام، روز به روز حالشان رو‏‎ ‎‏به بهبودی می رفت. صحبت می کردند، احوال همه ما را می پرسیدند و گاهی‏‎ ‎‏هم که سوالاتی داشتند، مطرح می ساختند. من به توصیه ایشان برای تعطیل‏‎ ‎‏نشدن درس مجبور بودم بین تهران و قم رفت و آمد کنم. آخرین باری که‏

کتابفصل صبرصفحه 53
‏آمدم و در تهران ماندم، روز وفات حضرت امام صادق (ع) بود. از فردای آن‏‎ ‎‏روز حال ایشان رو به وخامت گذاشت. دکترها تلاش می کردند و ایشان هم‏‎ ‎‏قرآن می خواندند. جالب است بدانید که ایشان در حالت اغماء هم قرآن‏‎ ‎‏می خواندند. ما هم روزی چندین بار به بیمارستان می شتافتیم تا رهبر، پدر،‏‎ ‎‏پیشوا و قائد خود را ببینیم؛ کسی که گویی وجود همه چیز را وابسته به وجود‏‎ ‎‏ایشان می دانستیم. فردی که روح او به وسعت پهنه دریاها بود و استقامتش‏‎ ‎‏استواری کوهها را تداعی می کرد و واقعا راضیة مرضیه در باره او مصداق‏‎ ‎‏داشت.‏

‏   ما معمولاً از حالت صورت و طرز نگاه، متوجه درد بی تاب کننده ایشان‏‎ ‎‏می شدیم که این سختی و درد را فقط با گفتن «سخت است»، اظهار می کردند.‏‎ ‎‏لحظه لحظه آن ایام برای ما و ملت مهربان و شریف ایران طاقت فرسا بود و به‏‎ ‎‏کرّات صحنه های دردناک و ناراحت کننده را شاهد بودیم. پاره ای از اوقات‏‎ ‎‏آقایان به دعا و راز و نیاز می پرداختند و ما هم عجز آنها را متوجه شده و بهت‏‎ ‎‏زده و حیران، نظاره گر آن صحنه بودیم. ‏

‏   صبح روز شنبه 13 / 3 / 68، حضرت امام پس از صرف مختصر‏‎ ‎‏صبحانه ای حالشان منقلب شد و آنچه را که خورده بودند، برگرداندند. از آن‏‎ ‎‏به بعد دیگر حالشان رو به وخامت رفت و گر چه تقریبا بیهوش بودند اما نماز‏‎ ‎‏ظهر و عصر را به هر سختی که بود به جا آوردند. برای نماز مغرب و عشاء هم‏‎ ‎‏گر چه کاملاً در عالم اغما و بیهوشی به سر می بردند، اما گویا آقایان پزشکان‏‎ ‎‏هم از حساسیت و توجه ایشان به نماز چیزهایی را متوجه شده بودند؛ چون به‏‎ ‎‏عقیده آنها یکی از راههای به هوش آوردن امام (س) اعلان وقت نماز بود و‏‎ ‎‏در آن روز هم گر چه کاملاً به هوش نیامدند امّا با اشاره سرانگشتان و حرکت‏

کتابفصل صبرصفحه 54
‏پلک چشم، خود من شاهد بودم که نمازشان را به جا آوردند. اصلاً لحظه ای‏‎ ‎‏قرآن خواندن و نماز خواندنشان قطع نمی شد؛ او دائم در نماز بود. ‏

‏ ‏

* * *

‏   از ساعت 8 و 9 شب، دیگر آقایان پزشکان هم قطع امید کرده و گر چه‏‎ ‎‏ساعت رحلت ایشان را اعلام کرده بودند، اما از دستگاه تنفس مصنوعی و‏‎ ‎‏سایر دستگاهها دست برنمی داشتند. حتی برادری از آنها را دیدم که با‏‎ ‎‏دهانش در دستگاه می دمید که شاید اثری داشته باشد. در حیاط بیمارستان‏‎ ‎‏تمام مسئولین کشور نشسته بودند و هر کس به خیال خود چاره ای می جست؛‏‎ ‎‏دعایی و قرآنی و عجز و التماسی به درگاه حضرت حق. ما هم گویی‏‎ ‎‏هیچکس را در آنجا نمی دیدیم و تمام هوش و حواسمان متوجه تختی بود‏‎ ‎‏که ابر مردی روی آن خوابیده و لحظه های آخر عمر دنیوی خود را‏‎ ‎‏می گذرانید. مردی که با گفتار و کردار خویش، با حرکتش و قیامش، با‏‎ ‎‏نستوهی و استقامتش دنیا را تکان داده بود. ‏

‏   من تمامی حواسم را در چشمانم متمرکز کرده و چشمان را هم به صفحه‏‎ ‎‏نمایشگر ضربان قلب امام دوخته بودم و نگاهم را از آن برنمی داشتم. گویی‏‎ ‎‏تمام وجود و حیات من در آن صفحه و آثار ضربان قلب امام روی آن‏‎ ‎‏خلاصه می شد. گر چه به خیال خود دعا می خواندم، اما اصلاً نمی دانستم چه‏‎ ‎‏می گویم و از خدا چه می خواهم، فقط می دانم که سراپا عجز و التماس بودم،‏‎ ‎‏همین. حدود ساعت 22 و 23 دقیقه بود که دیگر خط صفحه نمایشگر‏‎ ‎‏ضربان قلب امام (س) صاف شد و فریاد پزشکان به آسمان برخاست. خلاصه‏‎ ‎‏«رفت از بر ما آنکه مرا مونس جان بود.» و ما را تصور بر این بود که دیگر در‏

کتابفصل صبرصفحه 55
‏این دنیا امیدی برای زندگی و ماندن وجود ندارد؛ اما اراده و مشیت الهی این‏‎ ‎‏بود که ما بمانیم و این درد جانکاه را تحمل کنیم. ‏

‏   در ایام بیماری، زمانی که حال حضرت امام بهتر بود، یکی دو باری «علی»‏‎ ‎‏را پیش امام آوردند اما وقتی که حالشان رو به وخامت گذاشت، سفارش‏‎ ‎‏کردند که دیگر علی را نیاورید که بیمارستان در روحیه بچه تاثیر نامطلوب‏‎ ‎‏دارد. سایر اعضا خانواده؛ خانم، همشیره ها، همشیره زاده ها و ... تقریبا همگی‏‎ ‎‏در وضعی مشابه به سر می بردیم. همه مضطرب و نالان و هر کسی به طریقی‏‎ ‎‏چاره جویی کرده و خویش را سرگرم می کرد. عده ای در دعا و زاری، عده ای‏‎ ‎‏قرآن سر می گرفتند، دسته ای گریان و نالان. دائما به خانه و بیمارستان در رفت‏‎ ‎‏و آمد بودیم. در آن ایام مجالس دعا و توسل زیاد بود و ما هم سعی می کردیم‏‎ ‎‏در این مجالس شرکت کنیم تا شاید عنایتی شود. روزی با یکی از‏‎ ‎‏همشیره زاده ها به جلسه دعای منزل شهید مطهری رفتیم. در آنجا حالت‏‎ ‎‏حضور قلب خوبی حاصل شد و امید به اجابت دعا داشتیم؛ اما خواست‏‎ ‎‏خداوند چیز دیگری بود. ما گر چه به ارتحال نبی مکرم اسلام (ص) و ائمه‏‎ ‎‏معصومین (ع) قائل بودیم، اما نه برای ما و نه برای مردم قابل تصور نبود که‏‎ ‎‏مردی با این عظمت و اقتدار و محبوبیت از میان ما برود. ‏

‏ ‏

* * *

‏   زحمت و تلاش شبانه روزی گروههای پزشکی، اعم از پزشک و پرستار و‏‎ ‎‏غیره در مدت بیماری حضرت امام (س) چیزی نیست که بر کسی پوشیده‏‎ ‎‏باشد. بعضی از آقایان پزشکان بعضا می شد که در شبانه روز 2 ساعت هم‏‎ ‎‏نمی خوابیدند. این عزیزان واقعا از جان خود مایه می گذاشتند تا شاید یک‏

کتابفصل صبرصفحه 56
‏ساعت هم که شده به حیات ایشان اضافه گردد و مرگ به تعویق افتد، اما مگر‏‎ ‎‏می شود با تقدیر و سرنوشت محتوم مبارزه کرد؟‏

‏ ‏

* * *

‏   چند سال قبل از ارتحال حضرت امام برایشان کسالتی عارض شد و مدتی‏‎ ‎‏را در بیمارستان بستری گردیدند. روزی پس از رفع کسالت همه اعضای‏‎ ‎‏خانواده در خدمتشان جمع شده بودیم؛ حاج خانم هم حضور داشتند. امام‏‎ ‎‏فرمودند: «مدتی است انتظار می کشم تا همه در یکجا جمع شوید که الحمدللّه ‏‎ ‎‏امروز میسر شده است و من از تک تک شما چیزی می خواهم.» طبیعی است‏‎ ‎‏که بلافاصله این سوال به ذهن بیاید که درخواست ایشان چیست؟ همه به فکر‏‎ ‎‏فرو رفته و بالاخره گفتیم: آقا بفرمایید چه چیزی می خواهید؟ فرمودند: «من‏‎ ‎‏از تک تک شما می خواهم که مرا حلال کنید و از من راضی باشید.» یک‏‎ ‎‏حالتی به ما دست داد. بعضی بغض کرده و بغض بعضی ترکیده و گریان شدند.‏‎ ‎‏گفتیم آقا چرا این حرفها را می زنید؟ ما غیر از خیر و خوبی از شما ندیده ایم.‏‎ ‎‏گر چه از طرح ناگهانی مساله ناراحت بودیم و در بیان جواب هم شرم داشتیم‏‎ ‎‏اما بالاخره با اصرار ایشان، همگی بالاتفاق گفتیم آقا، ما از شما راضی هستیم،‏‎ ‎‏چون جز محبت از شما ندیده ایم و ما هم از شما می خواهیم که از ما راضی‏‎ ‎‏باشید که ایشان هم از همه ابراز رضایت کردند. ‏

‏   در آن جمع، دیگران هم از همدیگر حلالیت طلبیده و درخواست‏‎ ‎‏رضایت و بخشش کردند و حالت روحانی جالبی بر جمع حاکم شده بود. ‏

‏   امام بزرگوار، همیشه به ما اظهار محبت و علاقه می کردند؛ سفارش‏‎ ‎‏کوچکترها را به بزرگترها، سفارش فرزندان را به والدین، سفارش ما خواهرها‏

کتابفصل صبرصفحه 57
‏را به مرحوم اخوی و بویژه سفارش «مادر» را به اخوی کرده و بر این امر تاکید‏‎ ‎‏داشتند. ‏

‏   امام گوهر ناب و ناشناخته ای بود که هر وقت خدمتشان می رسیدیم، از‏‎ ‎‏گفتار و کردارشان درس تازه می گرفتیم و بُعد جدیدی از وجود ایشان‏‎ ‎‏مکشوف شده و خصوصیت اخلاقی تازه ای را دریافت می کردیم. همیشه از‏‎ ‎‏ملاقات و زیارت ایشان بهره معنوی جدیدی نصیب ما می شد و دست خالی‏‎ ‎‏باز نمی گشتیم. ‏

‏   خصوصیات بارز اخلاقی، ایمان قوی، تقوای فوق العاده، خلوص‏‎ ‎‏زایدالوصف در هر کار و در تمام امور فقط خدا را دیدن، سراسر زندگی ایشان‏‎ ‎‏را فرا گرفته بود. بارها گفته ام که گاهی آدم احساس می کرد که ایشان خدا را‏‎ ‎‏می بیند. همه زندگی وی خداخواهی و تلاش در جهت جلب رضایت حضرت‏‎ ‎‏حق (جلّ و علا) بود. و ما، اگر انسانهای مستعد و قابلی باشیم، می توانیم از این‏‎ ‎‏همه خوبی و معنویت، درس های ارزنده ای گرفته و راه و روش بندگی خدا و‏‎ ‎‏خدمت به بندگان خدا را بیاموزیم. ‏

کتابفصل صبرصفحه 58