خاطرات خانم زهرا اشراقی

‏ ‏

‏   چند روز قبل از عمل جراحی حضرت امام، به مناسبتی به قم رفته بودم و‏‎ ‎‏در آنجا بود که از ناراحتی ایشان با خبر شدم. هر چه تلاش کردم که با تلفن‏‎ ‎‏خبری به دست آورم، نشد که نشد. با نگرانی به تهران برگشتم و توسط یکی از‏‎ ‎‏بستگان در جریان قرار گرفتم که به خاطر زخم معده قرار است یک عمل‏‎ ‎‏جراحی روی امام صورت گیرد. چون همسرم پزشک است و من هم کم و‏‎ ‎‏بیش از بعضی بیماریها اطلاعات مختصری دارم، حدس زدم که موضوع با‏‎ ‎‏توجه به سن و سال امام باید بیش از یک زخم معده معمولی و ساده باشد که‏‎ ‎‏آقایان پزشکان تصمیم به جراحی گرفته اند.‏

‏   صبح روز بعد حدود ساعت 30 / 7 خدمت حضرت امام رسیدم که مطابق‏‎ ‎‏معمول هر روزه در حال قدم زدن بودند. ایشان را بسیار با نشاط و با چهره ای‏‎ ‎‏نورانی و بشّاش یافتم. بر همین اساس جرات نکردم در باره کیفیت بیماری‏‎ ‎‏ایشان سوال کنم و پیش خودم گفتم اگر ناراحتی ایشان حاد بود باید تاثیری و‏‎ ‎‏علامتی داشته باشد، بنابراین ناراحتی همان زخم معده است. ‏

‏   مدتی با حضرت امام قدم زدم. خودشان شروع به صحبت کردند که‏‎ ‎‏«نبودی، قرار است عمل بکنم». گفتم شما که ماشاءاللهحالتان خوب است،‏‎ ‎‏برای چه می خواهند عمل کنند؟ فرمودند: «خوب؟ ظاهرم خوب است، امّا از‏‎ ‎‏درون خبر نداری».‏

‏   همسر حضرت امام که لب ایوان ایستاده و گفتگوی ما را می شنید؛ با‏‎ ‎‏شوخی گفت: آقا شما که الحمدللهناراحتی ندارید، من باید بنالم، چون پا و‏‎ ‎‏کمرم درد می کند و دکتر به من استراحت مطلق داده است. امام مکثی کرده و‏

کتابفصل صبرصفحه 129
‏در مقابل ایوان ایستادند و به ایشان گفتند: «خانم، شما ده روز استراحت‏‎ ‎‏می کنید و خوب می شوید، امّا من فردا برای عمل می روم و بعد هم ...».‏

‏   آن شب من غذا را خدمت امام بردم و طبق معمول آنجا ماندم. چون قرار‏‎ ‎‏بود فردا عمل جراحی انجام شود، آقایان پزشکان سفارش کرده بودند برای‏‎ ‎‏امام غذای مقوی تهیه شود؛ با این حال غذا بسیار ساده و معمولی بود. مقداری‏‎ ‎‏آبگوشت و اندک غذای ساده و تازه از آن هم حضرت امام می شود گفت‏‎ ‎‏چیزی نخوردند.‏

‏   مدتی بود که بی اشتها شده بودند و طبق معمول می گفتند: «میل ندارم».‏‎ ‎‏خانم که کنار امام نشسته بود، اصرار می کرد که غذا بخورید. ایشان با شوخی‏‎ ‎‏به حضرت امام می گفتند: آقا نمی شود، باید بخورید، دهانتان را باز کنید. من‏‎ ‎‏خودم غذا را به دهانتان می گذارم.‏

‏   امام فرمودند: «این آخرین شامی است که من پیش شما می خورم». از این‏‎ ‎‏حرف همه ما ناراحت شدیم. خانم گفتند: ان شاءاللهکه به بیمارستان می روید‏‎ ‎‏و خوب می شوید و من خودم دوباره با دست خودم به شما آبگوشت خواهم‏‎ ‎‏داد. امام همچنین ما را نصیحت کرده و فرمودند: «در مرگ من شما گریه و‏‎ ‎‏زاری نکنید و صبر داشته باشید.»‏

‏   همان شب قبل از اعزام به بیمارستان مختصر ناراحتی برای امام پیش آمد‏‎ ‎‏که آقایان دکترها سرم وصل کردند و امام هم مشغول استراحت شدند. من‏‎ ‎‏دختر بچه ام را که از سِرُم می ترسید به منزل برده و خواباندم و مجدد خدمت‏‎ ‎‏امام برگشتم. فرمودند: «کجا بودی؟» گفتم فاطمه را برای خواب به منزل بردم.‏‎ ‎‏فرمودند: «خودت هم همسر و فرزندت را تنها نمی گذاشتی.» من دیگر جوابی‏‎ ‎‏ندادم.‏


کتابفصل صبرصفحه 130
‏   اواخر شب بود که امام به بیمارستان منتقل شد تا مقدمات عمل فراهم شود.‏‎ ‎‏دم در بیمارستان، برخورد عاطفی حضرت امام با حاج سید احمد آقا جالب‏‎ ‎‏بود. آن حضرت فرزندشان را تقریبا در آغوش گرفته و بوسیدند.‏

‏   شرایط بسیار سخت و ناگواری پیش آمده بود؛ شرایط پیش آمده برای‏‎ ‎‏حضرت امام و وضع و ناراحتی روحی خانم، واقعا سخت و نگران کننده بود.‏

‏ ‏

* * *

‏   عمل جراحی از ساعت 10 / 8 تا 40 / 10 انجام شد و ما جریان آن را از‏‎ ‎‏تلویزیون مدار بسته ای که آنجا نصب کرده بودند، تماشا می کردیم. تصور ما‏‎ ‎‏این بود که اگر در ضمن عمل، ناراحتی قلبی ایجاد نشود، حضرت امام سلامت‏‎ ‎‏خود را باز می یابند؛ اما نمی دانستیم که عاقبت کار چیز دیگری خواهد شد. در‏‎ ‎‏چنین شرایطی چگونگی حال افراد مشخص است. کسی در حالت عادی نبود‏‎ ‎‏و نمی دانستیم که باید چکار کنیم؟ حدود سه ساعت تمام سر پا ایستاده بودیم‏‎ ‎‏ولی هیچ احساس خستگی نمی کردیم. فقط دلمان می خواست دوباره حال‏‎ ‎‏امام خوب شود. درست است که ایشان رهبر انقلاب بودند و وجودشان در‏‎ ‎‏سرنوشت کشور و اوضاع جهان اسلام نقش فوق العاده بارز و تعیین کننده ای‏‎ ‎‏داشت، امّا رابطه عاطفی و اینکه ایشان پدربزرگ من بود، در حساسیت و‏‎ ‎‏نگرانی من نسبت به وضع ایشان تعیین کننده تر بود. ‏

‏   عمل جراحی ظاهرا با موفقیت تمام شد و ما خیلی خوشحال شدیم.‏‎ ‎‏شیرینی خریدیم و به خانه رفتیم و به همدیگر تبریک می گفتیم، به خانم گفتیم:‏‎ ‎‏الحمدللهآقا به هوش آمده اند و حالشان خیلی خوب است. اما خود پزشکان‏‎ ‎‏می دانستند که چه اتفاقی افتاده است. من یکی دو بار که با همسرم ماجرا را در‏

کتابفصل صبرصفحه 131
‏میان گذاشتم جواب درست و حسابی به من نداد.احساس کردم پزشکان‏‎ ‎‏می دانند، کسی که چنین بیماری دارد، حال او به چه صورت خواهد شد. ‏

‏   چون ایشان خیلی درد شدید داشت، داروهای خواب آور و مسکن نسبتا‏‎ ‎‏زیادی تجویز می کردند. پزشکان اظهار می کردند، کسی که تحت چنین عمل‏‎ ‎‏جراحی قرار گرفته باشد، درد زایدالوصفی را متحمّل می شود، اما با کمال‏‎ ‎‏تعجّب در طول این مدت، یک کلمه «آه» هم از حضرت امام (س) شنیده‏‎ ‎‏نشد. بعد از مدتی به هوش آمدند، صحبت می کردند، جواب سلام را داده و‏‎ ‎‏احوالپرسی می نمودند. حتی گاهی اوقات سراغ دختر من (فاطمه) را می گرفتند.‏‎ ‎‏همیشه به دخترم «عروسک» می گفتند، با حالت کمی لبخند می پرسیدند:‏‎ ‎‏«عروسکت کجاست؟» من می گفتم: الحمدللهبد نیست، خوب است. ‏

‏ ‏

* * *

‏   در آن مدت 10 روزه بیمارستان، یکی از مطالب جالب، دقت نظر ایشان‏‎ ‎‏حتی روی ریز مطالب بود. دو مورد شاهد مثال نقل می کنم. یک روز من تنها‏‎ ‎‏خدمت ایشان بودم. معمولاً چشم ایشان بسته بود. چشمها را که باز کردند،‏‎ ‎‏من سلام کردم. قدری که نشستم فرمودند: «از اینجا برو» من فکر کردم چون‏‎ ‎‏ایشان درد شدید دارند، ممکن است حوصله اطرافیان را نداشته باشند. اما دلم‏‎ ‎‏نمی آمد که از نزد ایشان بروم. مجددا فرمودند: «من ناراحتم اینجا هستی،‏‎ ‎‏پاشو برو.» گفتم: آقا، چرا من اینجا نباشم؟ من خیلی دلم می خواهد اینجا‏‎ ‎‏بیایم، کشیک می دهم که در اتاق شما دکتر و یا مرد دیگری نباشد، وقتی که‏‎ ‎‏خلوت باشد، خدمت شما برسم. فرمودند: «برای اینکه تو تنها هستی رفیقی‏‎ ‎‏نداری، اینجا حوصله ات سر می رود.» فهمیدم ناراحتی ایشان به خاطر من بوده‏

کتابفصل صبرصفحه 132
‏است نه به خاطر خودشان. یعنی احساس می کردند، چون بیمار و روی تخت‏‎ ‎‏بستری هستند، شاید من با حضور در کنار ایشان از کار خودم باز بمانم؛ در‏‎ ‎‏صورتی که من برای ملاقات ایشان لحظه شماری می کردم. گفتم: نه آقا، شما‏‎ ‎‏نمی دانید در بیرون چه خبر است! کسی که می خواهد به ملاقات شما بیاید،‏‎ ‎‏باید با دعوا باشد، هر کس می گوید نوبت من است که به عیادت امام بروم.‏

‏ ‏

* * *

‏   مورد دیگر؛ خواهرم عاطفه مبتلا به بیماری شدید شده و برای مداوا به‏‎ ‎‏خارج از کشور سفر کرده بود. هر گاه مادرم خدمت امام می رسید، ایشان‏‎ ‎‏جویای حال عاطفه می شدند. یکبار امام فرموده بودند: «من حتی شبها که بلند‏‎ ‎‏می شوم، این چهره عاطفه جلوی نظرم می آید و اول دعایی که می کنم برای‏‎ ‎‏اوست و از موضوع مریضی او ناراحتم» همیشه سوال می کردند: «بچه چطور‏‎ ‎‏است؟ خوب است؟ خبری از او دارید؟» در همان ایامی که امام در بیمارستان‏‎ ‎‏بودند، الحمدللهتمام آزمایشهایی که از عاطفه به عمل آمده بود، جواب منفی‏‎ ‎‏داشت؛ یعنی بیماری رفع شده بود. مادرم می گفت: کاش چند روز بگذرد و‏‎ ‎‏حال آقا (امام) بهتر شود تا من بتوانم خبر خوشحال کننده بهبودی عاطفه را به‏‎ ‎‏ایشان بدهم. ما خوب می دانستیم که بیش از هر کس خود امام از این خبر‏‎ ‎‏خوشحال می شوند. بالاخره روزی که مادرم به عیادت امام رفته بودند، حال‏‎ ‎‏ایشان را از آن روز بهتر دیده بودند، تا امام سراغ عاطفه را می گیرند، مادرم‏‎ ‎‏می گوید: آقا مژده که حال عاطفه خیلی بهتر شده است، آزمایشها دیگر چیزی‏‎ ‎‏نشان نمی دهد. در اثر این خبر بعد از چند روزی شاید اولین لبخند به روی لبان‏‎ ‎‏امام نقش بست و این مطلب میزان دقت امام را نشان می دهد که حتی در حال‏

کتابفصل صبرصفحه 133
‏بیماری و درد هم از حال دیگران غافل نبودند.‏

‏ ‏

* * *

‏   بارها شاهد بودم، گاهی که همسر دایی، برادرم و پسر خاله ام به عیادت‏‎ ‎‏امام می آمدند، امام به ایشان می فرمودند: «چرا شما اینجا هستید؟ بروید سر‏‎ ‎‏کلاس درس، شما چرا درس را تعطیل کرده اید؟!» و یا خطاب به دخترشان‏‎ ‎‏می گفتند: «شما لازم نیست پهلوی من باشید، بروید قم و به وظیفه خودتان‏‎ ‎‏برسید» و اینها همه از دقت و مراقبت ایشان حتی در آن حال سخت هم گواهی‏‎ ‎‏می دهد.‏

‏ ‏

* * *

‏   روزی من و خانم حاج احمد آقا (خانم طباطبایی) به عیادت امام رفته‏‎ ‎‏بودیم. آن روز ایشان خیلی ناراحت بودند. کلامی با ما حرف نزدند، حتی ما‏‎ ‎‏قدری با ایشان شوخی کردیم، هیچ جوابی ندادند. بنابراین فکر می کنم آن‏‎ ‎‏روز بدترین درد را داشتند. تا اینکه خبر رسید که آقایی به نام معلّم به عیادت‏‎ ‎‏می آیند. به ما گفتند بروید بیرون. من به خانم طباطبایی گفتم: چون من اوصافی‏‎ ‎‏از آقای معلّم شنیده ام، بهتر است بیرون نرویم. درون دستشویی که مجاور‏‎ ‎‏آنجا بود، رفتیم و درِ آن را تا به آخر نبستیم تا از لای در بتوانیم جریان را‏‎ ‎‏تماشا کنیم و صحنه ملاقات آنها را نظاره گر باشیم. آقای معلّم که پیرمردی با‏‎ ‎‏ظاهری خیلی ساده بود، وارد شد. با ورود او من لبخند را دو مرتبه روی چهره‏‎ ‎‏امام دیدم. این دو فقط به هم نگاه کردند. من حتی نشنیدم سلام هم کنند. ما در‏‎ ‎‏یک حالتی قرار داشتیم که چهره آقای معلّم و ایشان را می دیدیم. من فقط‏

کتابفصل صبرصفحه 134
‏احساس کردم نگاه این دو با همه نگاهها فرق می کند. ناراحتی را در چهره‏‎ ‎‏آقای معلّم می توانستیم ببینیم. بعد از یک مکث طولانی که شاید پنج ـ شش‏‎ ‎‏دقیقه طول کشید و هیچ صحبتی رد و بدل نشد، آقای معلّم جلو آمدند و فکر‏‎ ‎‏می کنم یک دستی روی سر امام کشیدند و بعد مشغول به ذکر گفتن شدند که‏‎ ‎‏ذکر را ما نشنیدیم. در انتها خداحافظی هم نکردند. نه آقا چیزی گفتند و نه‏‎ ‎‏آقای معلّم. بعد از رفتن آقای معلم حال امام تغییر کرده بود. با ما شروع به‏‎ ‎‏حرف زدن کردند. ما خیلی تعجب کردیم این چه نشاطی بود که بعد از این‏‎ ‎‏ملاقات به امام دست داد؟! امام را سوال پیچ کردیم که این آقای معلّم کیست؟‏‎ ‎‏شما با او چه سابقه دوستی دارید؟ و ... و ایشان فرمودند: «ما در دوران طلبگی‏‎ ‎‏خیلی همدیگر را قبول نداشتیم. ولی نمی دانم چرا این قدر به هم علاقه پیدا‏‎ ‎‏کرده بودیم و البته او در یک وادی دیگر بود و من در راه دیگری بودم،‏‎ ‎‏نمی دانم که چه مهری بود که در دل هر دو وجود داشت».‏

‏ ‏

* * *

‏   روزها می گذشت و امام بهتر نمی شد. ما خود شاهد بودیم که روز به روز‏‎ ‎‏حالشان بدتر می شد. گاهی قلب ایشان ناراحت می شد؛ از جمله، روز پنج شنبه‏‎ ‎‏بود که امام را به حیاط بیمارستان آوردند که تنوعی در حالشان بشود.‏‎ ‎‏چون داخل اتاق بیمارستان خیلی غم انگیز و تاریک بود. در آن جا من به‏‎ ‎‏همراه خاله ام(خانم فریده مصطفوی) و دایی حاج سید احمد آقا دور تخت‏‎ ‎‏امام جمع شدیم. من گفتم: الحمدللهحال شما بهتر شده، شما دیگر هیچ‏‎ ‎‏ناراحتی ندارید. امام وصفیاتی از حیاط کردند فرمودند: «ببینید، چقدر اینجا‏‎ ‎‏روشن است، گل دارد و چه هوای خوبی است.» من مجددا تکرار کردم:‏

کتابفصل صبرصفحه 135
‏پزشکان از حال شما خیلی راضی هستند. امام نگاهی به من کرده و فرمودند:‏‎ ‎‏«دکترها متوجه نیستند من چه می کشم». ‏

‏ ‏

* * *

‏   جمعه شب افتخار دادن شام امام را من داشتم. به همراه خاله فریده یک‏‎ ‎‏قابلمه کوچک حدود 2 یا 3 قاشق از غذای مطابق میلشان به سفارش آقایان‏‎ ‎‏دکترها فراهم کرده و بردیم که اصلاً دست نخورده باقی ماند و به غیر از 2‏‎ ‎‏قاشق چایخوری سوپ یا کمپوت سیب چیزی دیگر نخوردند. من اصرار‏‎ ‎‏می کردم شما همیشه این غذا را دوست داشتید، چرا الان نمی خورید؟ نگاه‏‎ ‎‏خاصی به من کردند و فرمودند: «من تو را هم همیشه خیلی دوست داشتم.»‏

‏ ‏

* * *

‏   ظهر روز شنبه من به همراه خاله فریده به خدمت ایشان رسیدیم. رفت و‏‎ ‎‏آمد پزشکان زیاد شده بود. من دیدم امام خیلی ناراحت هستند. خاله به من‏‎ ‎‏گفت: می خواهند دوباره ایشان را عمل کنند. من گفتم: آخر از ایشان چه مانده‏‎ ‎‏که می خواهند باز هم عمل کنند؟! چرا می خواهند عمل کنند؟! احساس من‏‎ ‎‏این بود که دقایق آخر است. چون دست امام لرزش شدیدی داشت، من دست‏‎ ‎‏ایشان را محکم گرفتم. در آن حالت مداوم ذکر می گفتند. خوب که توجه‏‎ ‎‏کردم شهادتین را خیلی می شنیدم. شاید آن ده دقیقه که من آنجا بودم، جز‏‎ ‎‏ذکر شهادتین ذکر دیگری نمی گفتند. من ناراحت شده گریه می کردم. دایی‏‎ ‎‏احمد آمد با ناراحتی به من گفت: از این جا برو، گریه نکن. گفتم: دایی تو را به‏‎ ‎‏خدا بگذار من باشم. در این آخرین لحظات می خواهم باشم. ایشان گفتند: این‏

کتابفصل صبرصفحه 136
‏چه حرفی است که می زنی؟ مگر متوجه نیستی که آقا تمام مطالب را متوجه‏‎ ‎‏هستند و گوششان همه چیز را می شنود، اینطور صحبت نکن. گفتم: باشد، اگر‏‎ ‎‏قول بدهم دیگر اینطور گریه نکنم، می گذارید اینجا بمانم؟ در جواب گفتند:‏‎ ‎‏بله. امام در آن ده ـ پانزده دقیقه ای که من دیدم، مدام می گفتند: می خواهم‏‎ ‎‏نماز بخوانم. می خواهم نماز بخوانم. احساس می کردم که از این دنیای مادی‏‎ ‎‏بریده اند. یعنی یک سیر و سلوکی دارند. اینها مطالبی است که قابل بیان نیست،‏‎ ‎‏باید درک کرد، من با زبان نمی توانم بگویم که قیافه و حالت امام چگونه بود.‏‎ ‎‏فقط خودم که درک کرده ام، می دانم که چگونه بود. من دیگر حالم آنقدر بد‏‎ ‎‏بود که تا اندرون را دویدم. چون صبح آن روز، حال امام بهتر شده بود، دیگر‏‎ ‎‏فکر نمی کردیم که ظهر اینطور بد بشود. همه می گفتند: آقا، الحمدللهامروز‏‎ ‎‏بهتر شده اند. ظهر که ایشان را به آن حالت دیدم، به من شوک وارد شد. به‏‎ ‎‏خانمها گفتند از آنجا بیرون بروند. خانم امام با ناراحتی بسیار آمده می پرسید‏‎ ‎‏که چه شده است؟! خود من از حال رفتم، یکی از خدمه که آنجا بود بیهوش‏‎ ‎‏به زمین افتاد که بعد با شربت قند حال او را به جا آوردند. آنقدر صدای شیون‏‎ ‎‏بلند شد که صدا به خانه دایی احمد هم رسید. بعد از آن همه همدیگر را‏‎ ‎‏دعوت به سکوت می کردند، زیرا قرار بود کسی به موضوع پی نبرد. من گفتم‏‎ ‎‏مجددا می خواهند عمل کنند چون رفت و آمد پزشکان خیلی زیاد شده است‏‎ ‎‏ولی حال امام هم خوب نیست. خانم که همیشه به جزء چادر مشکی سر‏‎ ‎‏نمی کردند، دیدم که با چادر نماز به طرف بیمارستان می روند. من دویدم که‏‎ ‎‏خودم را به ایشان برسانم و مانع شوم که با آن حالت به بیمارستان نروند. خانم‏‎ ‎‏خیلی ناراحت شده بودند. دکتر عارفی را صدا زدند و گفتند: دیگر چکار‏‎ ‎‏می خواهید بکنید؟ بس است. دیگر بگذارید راحت باشد. منظور ایشان آن بود‏
کتابفصل صبرصفحه 137
‏که دیگر زیر عمل جراحی امام زجر نکشند؛ نه اینکه از دنیا بروند. دکتر‏‎ ‎‏عارفی با خانم صحبت کردند.‏

‏   بعد از حدود نماز ظهر بود که امام فرمودند: «می خواهم خانمها را ببینم.»‏‎ ‎‏بعد از ورود اعضای بیت و دیدار کوتاه امام فرمودند:   «چراغها را خاموش‏‎ ‎‏کنید.» دیگر هیچ صحبتی نکردند. دوباره که ما خدمت ایشان رسیدیم. امام‏‎ ‎‏فرمودند: «شماها جایی نروید» من احساس می کردم که می خواهند بگویند‏‎ ‎‏نزد خانم بمانید و ناهار را با خانم باشید، و شاید برای خانم ناراحت بودند. اما‏‎ ‎‏چون لحظات آخر بود، درست نمی توانستند تکلم کنند. من گفتم: آقا ما‏‎ ‎‏هستیم. خاله فهیمه با صدای بلند گفت: آقا خیالتان راحت باشد. ما هستیم‏‎ ‎‏جایی نمی رویم. امام فرمودند: «آقای انصاری، توسلی، آشتیانی و ... بیایند.من‏‎ ‎‏می خواهم یک مسائلی را بگویم.» چندین مرتبه هم خانمها را خواستند تا‏‎ ‎‏چیزی بگویند، ولی متاسفانه صحبتی نکردند، فقط هر بار می فرمودند: «من را‏‎ ‎‏تنها بگذارید چراغها را خاموش کنید.» خیلی حساسیت به خاموش چراغها‏‎ ‎‏داشتند و با اینکه اتاق آنجا در روز زیاد نور نداشت و پرده ضخیم هم زده‏‎ ‎‏بودند. ‏

‏   ساعت 3 بعد از ظهر بود که من مجددا به بیمارستان رفتم؛ عده ای از‏‎ ‎‏خانمها هم آنجا بودند. وضع را غیر عادی دیدم، به اتاق که رفتم دیدم اتاق از‏‎ ‎‏پزشکان پر شده بود. از مسئولین کشوری آقایان آیت اللهخامنه ای، آقای‏‎ ‎‏هاشمی و موسوی نخست وزیر و آقای کروبی حضور داشتند حال آقای‏‎ ‎‏کروبی خیلی بدتر از همه بود. مرتب طول راهروی بیمارستان را رفت و آمد‏‎ ‎‏می کرد. من دیگر احساس نمی کردم که در اتاق مرد ایستاده است. فقط جیغ‏‎ ‎‏می زدم و گریه می کردم. یک لحظه متوجه شدم که کنار من آقای خامنه ای و‏

کتابفصل صبرصفحه 138
‏آقای هاشمی ایستاده اند. یک مقدار حواس خودم را جمع کردم. فقط‏‎ ‎‏می دیدم که این آقایان همه دعا می خوانند و ذکر می گویند. نوار قلب امام‏‎ ‎‏صاف شده بود. یکبار احساس کردیم. از این دعاها و فریادها که می گفتند:‏‎ ‎‏امام به هوش بیا. امام قلبت درست بشه، ای خدا ...، کاری ساخته نیست و من‏‎ ‎‏هم با جیغ می گفتم: ای خدایی که آتش را بر ابراهیم گلستان کردی، این آتش‏‎ ‎‏کسالت امام را هم فرو بنشان و برای ما گلستانی دیگر بساز، دوباره قلب بکار‏‎ ‎‏افتاد. همه در حال دعا و شکرگزاری بودند. ما خیلی خوشحال از اتاق بیرون‏‎ ‎‏آمدیم. در اینجا پزشکان با شوک الکتریکی و تنفس مصنوعی امام را به‏‎ ‎‏هوش آورده بودند. البته ما از بیرون اتاق و از پشت پنجره نگاه می کردیم.‏‎ ‎‏پزشکان می گفتند: دیگر شانسی برای زنده ماندن نیست مگر به اندازه 2%، ما‏‎ ‎‏باز هم به همین 2% دل خوش بودیم.‏

‏   برادران پاسدار، وزرا و همه سران کشور، می خواستند بیایند وداع آخر را‏‎ ‎‏انجام دهند. هر کس که آنجا بود، با چشمان گریان دیده می شد. ما احساس‏‎ ‎‏کردیم که دیگر لحظات آخر است. من دایی [احمد آقا] را دیدم که مانند‏‎ ‎‏بچه های یتیم در گوشه ای به حالت زانو بغل نشسته و به گوشه ای خیره شده‏‎ ‎‏است. در ساعت سه بعد از ظهر نبض امام دوباره شروع به زدن کرد تا حدود‏‎ ‎‏ساعت 23 / 10 که امام دعوت حق را لبیک گفته و به لقاءاللهپیوستند.‏‎ ‎‏لحظات خیلی دشواری بود. همه دور تخت ایشان جمع شده بودند. دیگر‏‎ ‎‏کسی نمی دانست که وضع چگونه خواهد شد. من هم فقط به فکر این بودم که‏‎ ‎‏پدری عزیز را از دست داده ام. یک روح بزرگی از میان ما رفته است. مردی‏‎ ‎‏عظیم را از دست داده ایم که همیشه در تمام مراحل زندگی کمک ما بود.‏

‏   چون خانم خیلی ناراحتی داشتند و کمرشان به شدت درد می کرد، امام‏

کتابفصل صبرصفحه 139
‏اجازه نمی داد که به بیمارستان بیایند و هرگاه می آمدند امام ناراحت می شدند‏‎ ‎‏و می فرمودند: «شما کمرتان درد می کند نیایید، برای شما ضرر دارد.» این‏‎ ‎‏برخورد امام علاقه بیش از حد ایشان به خانمشان را نشان می داد. ما هم بر‏‎ ‎‏همین اساس گفتیم که خانم را خبر نکنید که به اینجا نیایند. خوب چه فایده ای‏‎ ‎‏داشت فقط ناراحت می شدند. پیرزن هم که هستند.‏

‏   در آن حال، وضع افراد حاضر وصف ناشدنی است. خانمها با صدای بلند‏‎ ‎‏گریه می کردند. مرد و زن بودند که روی امام خم شده بودند و ایشان را‏‎ ‎‏می بوسیدند. من گفتم: حالا که امام درد ندارند، حالا که راحت مانده اند،‏‎ ‎‏بگذارید راحت دست ایشان را ببوسیم. امام در زمان حیات خودشان به‏‎ ‎‏راحتی به ما اجازه دست بوسی را نمی دادند. من خود را لایق این نمی دانستم.‏‏ لذا‏‎ ‎‏پای ایشان را بوسه می زدم. امام دیگر راحت شده بودند، زیرا آرزوی مرگ‏‎ ‎‏داشتند. بارها در جواب ما که می پرسیدیم چه میل دارید؟ می گفتند: «من مرگ‏‎ ‎‏می خواهم، سراپایم درد است.» این دردی که امام می گفتند چه دردی است؟‏‎ ‎‏ما نمی دانیم چه تعبیری باید بکنیم شاید ظاهر امر در بیماری بوده یا از چیز‏‎ ‎‏دیگر و یا در فراق نمی دانیم.‏

‏   ما مثل آدمهای مات و مبهوت بودیم. ناله، شیون و فریاد زیاد بود. آقای‏‎ ‎‏هاشمی رفسنجانی با ناراحتی گفتند: شما لااقل به حرف من گوش بدهید. من‏‎ ‎‏هر چه به آقایان می گویم گوش نمی کنند. خانمها شاید بردبارتر باشند. گفتیم:‏‎ ‎‏قضیه از چه قرار است؟ گفتند: از شما خواهش می کنم با صدای بلند گریه نکنید‏‎ ‎‏که صدایتان بیرون نرود. شاید به صلاح نباشد و ... . هزار و یک دلیل آوردند‏‎ ‎‏تا ما گریه نکنیم. البته من حرف ایشان را دور از احساس دیدم، اما منطقی بود.‏‎ ‎‏ایشان همیشه منطقی فکر می کنند، نه احساسی گر چه ممکن است آن شب‏

کتابفصل صبرصفحه 140
‏حرفهای ایشان به دل ما ننشسته باشد. آقایان دیگر هم که حضور داشتند،‏‎ ‎‏احساساتی شده بودند و شاید به فکر چیزی نبودند. آقای هاشمی می گفتند:‏‎ ‎‏امام که رحلت کردند، ما باید مملکت را اداره کنیم. البته من الان خیلی ایشان‏‎ ‎‏را تحسین می کنم. ولی آن زمان خیلی از ایشان ناراحت شده بودم. چون چند‏‎ ‎‏برخورد دیگر به همین شکل در طول بیماری حضرت امام از ایشان دیده‏‎ ‎‏بودیم که برای من پسندیده نبود. بعد هم در نماز جمعه گفتند: خانمها به‏‎ ‎‏حرف گوش دادند و صبور بودند.‏

‏   آن شب در اتاق کوچکی که مخصوص خود امام بود. با چند نفر از‏‎ ‎‏همسایه ها از جمله خانم آقای توسلی، خانم جمارانی، خانم صدوقی ... جمع‏‎ ‎‏شده بودیم و آهسته و آهسته اشک می ریختیم تا کسی نفهمد و صدایمان‏‎ ‎‏بیرون نرود؛ در حالی که با جیغ زدن و گریه با صدای بلند عقده های دل خالی‏‎ ‎‏می شد، فردا صبح ساعت 7، رادیو خبر را اعلام کرد. شب در حیاط منزل‏‎ ‎‏حضرت امام ایشان را غسل دادند و کفن کردند که ما زنها حضور نداشتیم.‏

‏ ‏

* * *

‏   در پایان در رابطه با تیزبینی حضرت امام بخصوص در آن ایام به مطلبی‏‎ ‎‏دیگر اشاره می کنم. روز دوم بعد از عمل، حضرت امام به هوش کامل آمدند.‏‎ ‎‏اول چیزی که خواستند، تلویزیون بود. این مطلب سابقه قبلی هم داشت. در‏‎ ‎‏سال 65 هم که امام در همین بیمارستان بستری شدند، بعد از بهبودی مختصر،‏‎ ‎‏تلویزیون خواسته بودند. چون آن زمان مسائل جنگ بود و احتمال نقل خبر‏‎ ‎‏ناگوار از تلویزیون داده می شد، پزشکان جهت استراحت کامل امام گفته بودند‏‎ ‎‏چون ایشان از شنیدن اخبار ناگوار ناراحت می شوند و ناراحتی قلبی هم دارند،‏

کتابفصل صبرصفحه 141
‏لذا یک شبانه روز اخبار گوش ندهند. حضرت امام به فرزندشان حاج سید‏‎ ‎‏احمد آقا فرمودند: «تلویزیون بیاورید.» احمد آقا گفتند: در اینجا تلویزیون‏‎ ‎‏نمی گیرد. ‏

‏   حضرت امام فرمودند: «تلویزیون نمی گیرد، رادیو با باطری بیاورید هر‏‎ ‎‏طوری هست تلویزیون را درست کنید.» در هر صورت امکان نداشت مطلب یا‏‎ ‎‏خبری از ایشان مخفی بماند. در جریان بیماری اخیر هم مجددا درخواست‏‎ ‎‏تلویزیون کرده بودند. اتفاقا با روشن کردن آن، چهره حضرتش در بیمارستان‏‎ ‎‏که غذا تناول می کردند، بر صفحه تلویزیون آشکار می شود. بنابر نقل یکی از‏‎ ‎‏خواهران که در آن جا حضور داشته اند، با دیدن فیلم خودشان، بسیار ناراحت‏‎ ‎‏می شوند. این موضوع دقت نظر ایشان را می رساند که با آن حال درد و‏‎ ‎‏نقاهت، حاضر نبودند از اخبار مملکت به دور باشند. ‏

‏ ‏

* * *

‏   از نکات برجسته اخلاقی حضرت امام «صبر» ایشان است، در تمام مسائل‏‎ ‎‏و مشکلات صبور بودند، از فوت فرزند ارشدشان «مرحوم حاج آقا مصطفی»‏‎ ‎‏گرفته تا دیگر مسائل کشور. روزی برای من نقل فرمودند: صدمه ای که من سر‏‎ ‎‏جمعه خونین مکه خوردم، سر هیچ مساله ای نخوردم ولی با همه این احوال‏‎ ‎‏صبور بودند. صبر در عبادتهای سنگینی که داشتند، اما صبر عجیبی که در افراد‏‎ ‎‏مختلف معمولاً در کسی نمی توان مشاهده کرد، صبر بر آلام جسمانی و‏‎ ‎‏امراض است. ما می دانیم که صبر امام در آلام جسمانی به خاطر شوق به‏‎ ‎‏لقاءاللهو وصل به محبوب بود. امام در حالی که در راه عزیمت به بیمارستان‏‎ ‎‏جهت بستری شدن و عمل جراحی بودند، خطاب به ما فرمودند: «در این‏

کتابفصل صبرصفحه 142
‏سراشیبی که من می روم دیگر برنمی گردم و هیچ راه بازگشتی هم وجود‏‎ ‎‏ندارد.» شاهد بر این مدّعا هم اذکاری بود که در طول اقامت در بیمارستان‏‎ ‎‏برزبانشان جاری بود. همواره نگران وقت نماز بودند و مدام می پرسیدند:‏‎ ‎‏«وقت نماز شده است؟» و منتظر بودند که فضیلت نماز اول وقت را درک‏‎ ‎‏کنند. شاید احساس می کردند هر چه درد بیشتر شود و هر چه جسمشان نحیفتر‏‎ ‎‏گردد، زمان رسیدن به محبوب نزدیکتر می شود. وقتی که به ایشان گفته می شد‏‎ ‎‏ان شاءاللهحال شما امروز بهتر شده است. در جواب می فرمودند: «تو متوجه‏‎ ‎‏نیستی، من همه وجودم درد است.» چه می توان گفت شاید که درد فراق و‏‎ ‎‏جدایی از محبوب را می گفتند.‏

‏   به نقل از افراد مومنی که امام را پس از رحلت به خواب دیده اند مکرر‏‎ ‎‏شنیده ام که فرموده اند: «چرا نگذاشتید من ساعت سه راحت بشوم؟ همان‏‎ ‎‏ساعت سه من راحت شده بودم.» ما اگر واقعا می خواستیم برای شخص‏‎ ‎‏حضرت امام کاری بکنیم، نه برای خودمان یا کشور و... باید می گذاشتیم، از‏‎ ‎‏همان دقایق اولیه راحت بشوند. زیرا دیگر شوق لقای محبوب ایشان را‏‎ ‎‏بی تاب کرده بود. ایشان همیشه شکرگزار بودند. همیشه و هر لحظه که به‏‎ ‎‏خدمت ایشان مشرف می شدیم، لبان مبارکشان تکان می خورد. ولی هیچگاه‏‎ ‎‏با صدای بلند ذکر ایشان شنیده نشد. او دیگر با تمام وجود ذکر خداوند شده‏‎ ‎‏بود. ‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابفصل صبرصفحه 143

کتابفصل صبرصفحه 144