فرار از ایران

‏ چه طور شد که از کشور خارج شدید؟‏

‏ در جریان توزیع این نامه ها، یک نفر توسط ساواک دستگیر شد. او ‏‎ ‎‏روحانی متواری در تهران راکه آقای مرتضوی نامی بود لو داده بود. ‏‎ ‎‏البته آقای مرتضوی اسم من را نمی دانست، چون وقتی من وارد منزل ‏‎ ‎‏ایشان شدم خودم را موسوی معرفی کردم. فقط آقای هاشمی از هویت ‏‎ ‎‏واقعی من مطلع بود. آقای هاشمی هم لو رفته بود. آقای مرتضوی تحت ‏‎ ‎‏شکنجه، ناگزیر اسم و مشخصات ما را داده بود. البته آقای هاشمی ‏‎ ‎‏توضیحات خوبی داده بودند و گفته بودند که یک روحانی از قم آمد و ‏‎ ‎‏گفت ما می خواهیم کار بکنیم، من هم آقای مرتضوی را به ایشان معرفی ‏‎ ‎‏کردم و از ماهیت کار و اقدامات آنها آگاه نبودم. به هر حال ساواک به ‏‎ ‎‏شدت دنبال یک نفر موسوی نام کرمانی بود. در یک اقدام همگانی هر ‏‎ ‎‏چه موسوی شناخته شده بود، دستگیر شد. حتی یک آقای موسوی بود ‏‎ ‎‏که کرمانی و طرفدار آقای شریعتمداری بود، او را هم دستگیر کرده ‏‎ ‎‏بودند. او گفته بود شما حتی دوست و دشمن خودتان را تشخیص ‏‎ ‎‏نمی دهید.‏

‏من در قم بودم که دیدم هر چه موسوی هست دارند می گیرند. ‏‎ ‎

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 71
‏دوستان من متوجه شدند که امکان دستگیری من هم هست بنابراین به ‏‎ ‎‏خاطر این که من و آن کانونهای مقاومت و مبارزاتی که من با آنها در ‏‎ ‎‏تماس بودم در امنیت بمانند خواستار هجرت من به عراق شدند. ‏‎ ‎‏علی الخصوص آقای هاشمی از زندان پیغام دادند که به فلانی بگویید به ‏‎ ‎‏هر قیمتی که هست از ایران فرار کند.‏

‏ لطفاراجع به سفر عراق توضیح دهید.‏

‏ من دو سفر به عراق داشتم. یک سفر وقتی بود که احساس کردم ‏‎ ‎‏به نوعی مسئولین امنیتی و ساواکی ها دنبال من اند و کم مانده است به ‏‎ ‎‏دسته هایی که من در آنها قرار داشتم نزدیک شوند. برای این که مدتی از ‏‎ ‎‏چشم آنها دور باشم و به نوعی به آرامش دست یابم و از طرفی هم به ‏‎ ‎‏علت شوق و اشتیاق زیادی که به دیدار امام و همچنین زیارت اعتاب ‏‎ ‎‏مقدسه در کربلا و نجف داشتم، اقدام به مهاجرت به نجف کردم. در ‏‎ ‎‏سفر چند ماهه به عراق یک کارت شناسایی تهیه کرده بودم که به ‏‎ ‎‏اصطلاح عربی به آن هویه می گفتند.‏

‏این کارت را از مدرسه ای در نجف تهیه کردم. چرا که در دوران ‏‎ ‎‏تبعید امام به نجف، مسئولان مدارسی که در نجف بودند کارت شناسایی ‏‎ ‎‏برای شاگردان صادر می کردند. این کارت برای تردد من به عراق ‏‎ ‎‏می توانست نوعی مجوز باشد و در بزرگراه ها و معابر مورد استفاده قرار ‏‎ ‎‏گیرد. البته یک برگه هویت رسمی و دولتی نبود. کارت هویت من ‏‎ ‎‏مربوط به مدرسه مرحوم آقای سید عبدالله شیرازی در نجف بود که به ‏‎ ‎‏دلیل ساده زیستی آن مرحوم و نوع ارتباطی که با مبارزین داشت، تهیه ‏‎ ‎‏کارت شناسایی این چنینی را برای دوستداران و طرفداران امام یا‏‎ ‎

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 72
‏ایرانی هایی که قاچاق وارد عراق می شدند بر عهده می گرفت. این کارت ‏‎ ‎‏را من داشتم.‏

‏به دنبال قضیه دستگیری آقایان مرتضوی و هاشمی رفسنجانی که ‏‎ ‎‏شرح آن را گفتم دیگر مطمئن شدم که ساواک به شدت دنبال من است ‏‎ ‎‏و وظیفه دارم که از ایران خارج بشوم. در سفر قبلی که به عراق کرده ‏‎ ‎‏بودم، مشکلاتی را احساس کرده بودم که برای طلاب نوجوان تازه وارد ‏‎ ‎‏در آن جا وجود دارد، از جمله مشکلات محل اقامت و مساله ‏‎ ‎‏شهریه هایی که علمای نجف می دادند. طبیعتا به هر تازه واردی این ‏‎ ‎‏شهریه ها تعلق نمی گرفت و اگر کسی تمکن شخصی نداشت، آن جا در ‏‎ ‎‏عسرت بود. من در خدمت آیت الله مصباح و آیت الله منتظری که بر ‏‎ ‎‏خروج من از ایران اصرار داشتند، محذورات را گفتم.‏

‏آقای مصباح یک روز تشریف آوردند و گفتند من دو نامه گرفتم که ‏‎ ‎‏این نامه ها را با خودتان می برید. یکی برای آبادان؛ برای عبور مطمئن ‏‎ ‎‏است. و دیگری برای نجف و گرفتن تسهیلات.‏

‏نامه آبادان توسط آقای منتظری برای آقای قائمی نوشته شده بود و مرا‏‎ ‎‏به ایشان معرفی کرده و تاکید کرده بود که وی از کسانی است که باید به ‏‎ ‎‏سرعت از ایران خارج شود و شما ترتیبی در این زمینه بدهید.‏

‏نامه دوم را مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائری به آقای سید ‏‎ ‎‏مرتضی خلخالی که در نجف از اصحاب مرحوم آقای خویی و در عین ‏‎ ‎‏حال از مدرسین و شخصیتهای علمی بود و نسبت به امام احترام بسیار ‏‎ ‎‏می کرد، نوشته بود. ایشان از آقای خلخالی به دلیل این که متولی چند ‏‎ ‎‏مدرسه از جمله مدرسه مرحوم بروجردی بود خواسته بود که برای تامین ‏‎ ‎

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 73
‏حجره و شهریه من تلاش کند.‏

‏من نامه ها را گرفتم. هنوز در قم بودم که ساواک دقیقا چهره من را‏‎ ‎‏شناسایی کرد. دوستان به من خبر دادند که قطعا شناسایی شده ای و باید ‏‎ ‎‏هر چه زودتر بروی و با کسی هم تماس نگیری. من به تهران آمدم و از ‏‎ ‎‏گاراژ شمس العماره بلیط گرفتم. در خیابان ناصر خسرو یک طلبه کُرد که ‏‎ ‎‏ادعا می کرد شیعه شده است من را دید و هم او به ساواک گزارش داده ‏‎ ‎‏بود و ساواک مطلع شده بود که من از قم خارج شده و به تهران آمده و ‏‎ ‎‏در گاراژ شمس العماره بلیط گرفته ام. ساواکی ها به گاراژ آمده بودند و ‏‎ ‎‏مشخصات من و عکس من را داده و بالاخره متوجه شده بودند که برای ‏‎ ‎‏آبادان بلیط تهیه کرده ام.‏

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 74