در آبادان

‏وقتی به آبادان رفتم خدمت آقای قائمی رسیدم و نامه رابه ایشان دادم‏‎. ‎‏ آقای قائمی در آبادان مدرسه علمیه داشت. بعد از مطالعه نامه به من‏‎ ‎‏گفت: باشید تا من یک راهبر مطمئن پیدا کنم. آقای قائمی معمولا صبح‏‎ ‎‏به مدرسه می آمد و تدریس می کرد، ظهر که می شد وضو می گرفت و به‏‎ ‎‏مسجد می رفت و تا روز بعد به مدرسه بر نمی گشت. یعنی عصرها به‏‎ ‎‏مدرسه نمی آمد و من در مدرسه استراحت می کردم. ناگهان ایشان بعد از‏‎ ‎‏نماز وارد مدرسه شد. برگشتن ایشان بعد از نماز ظهر غیرمترقبه بود. تا مرا دید بدون این که حرفی بزند اشاره کرد که زود برو قایم شو. رفت‏‎ ‎‏سر حوض، دستش را شست و اطراف را خوب وارسی کرد. وقتی‏‎ ‎‏مطمئن شد کسی مراقبش نیست آمد و به من گفت: یکی از مامورین‏‎ ‎


کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 74

‏ساواک آبادان با من رابطه ای دارد و من بعضی از اخبار سوخته را گاهی‏‎ ‎‏به او می دهم که جلب اطمینان کنم. او هم بعضی از اطلاعات را به من‏‎ ‎‏می دهد تا متقابلا اعتماد من را جلب کند. امروز آمد به مسجد و‏‎ ‎‏مشخصات تو را گفت. گفت این شخص به آبادان آمده است و ما قصد‏‎ ‎‏داریم او را دستگیر کنیم. من هم برای این که توجه آنها را به جای دیگر‏‎ ‎‏معطوف کنم، گفتم: بله ایشان آمده بود این جا و دیشب به من مراجعه‏‎ ‎‏کرد، برای تبلیغ آمده بود، من هم او را فرستادم به ماهشهر. مامور هم از‏‎ ‎‏این که چنین خبری را به او دادم خوشحال شد و گفت: کلا خوزستان‏‎ ‎‏الان زیر نظر ماست. حالا شما به اتاق پشت بام مدرسه برو، عمامه سیاه‏‎ ‎‏خودت را بردار و عمامه سفید گذار و در آن انباری باش تا همین امروز‏‎ ‎‏شخص مطمئنی را بیابم و تو را از مرز رد کنم.‏

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 75