عبور از مرز

‏راه بلدهای زیادی بودند که حرفه ای بودند و پول می گرفتند و افراد را از ‏‎ ‎‏مرز عبور می دادند. ایشان صمد نامی راکه به وی بیشتر اعتماد داشت و ‏‎ ‎‏انسانی شریف بود آورد و گفت: من به صمد اطمینان دارم، شما همین ‏‎ ‎‏الان همراه او حرکت کن. قبلا می خواستم کسی را بیابم که تو را تا بصره ‏‎ ‎‏ببرد ولی با این شرایط هر چه زودتر می بایست از مرز رد شوی. وقتی ‏‎ ‎‏به آن طرف رسیدی، «رسید»ی به صمد بده تا برای من بیاورد و من ‏‎ ‎‏مطمئن شوم که رد شده ای.‏

‏رسید، همان ورقه ای بود که می دادیم. من عمامه سفید را هم دادم به ‏‎ ‎‏صمد که برود و به آقای قائمی بدهد. یک ساعت مانده به غروب از مرز ‏‎ ‎

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 75
‏رد شدم.‏

‏ با چه وسیله ای از مرز رد شدید؟‏

‏ پیاده. البته قسمتهایی هم بود که شط های کوچکی داشت که با‏‎ ‎‏بَلَم ‏‎ ‎‏رد می کردند. بقیه را پیاده می رفتیم. من یک ساک کوچک با خودم ‏‎ ‎‏داشتم؛ البته زمستان بود و عبای سنگینی پوشیده بودم. عبای زمستانی ‏‎ ‎‏بود. صمد مرا به جاده فاو رساند و گفت این جاده به بصره می رود. شما‏‎ ‎‏این جا می ایستی و برای ماشینهایی که می آیند و به طرف بصره می روند، ‏‎ ‎‏دست بلند می کنی تا سوارت کنند و ببرند. خداحافظی کردیم. او عمامه ‏‎ ‎‏سفید مرا گرفت و برگشت. من به اول جاده فاو رسیدم. برای اتومبیلهایی ‏‎ ‎‏که عبور می کردند دست بلند می کردم ولی نمی ایستادند. هوا تاریک شد. ‏‎ ‎‏هوا که تاریک شد چون تنها بودم، وحشت کردم. خود را در وسط بیابان ‏‎ ‎‏و آن دهات اطراف که صدای پارس سگ هایشان می آمد، تنها یافتم. تنها، ‏‎ ‎‏وسط بیابان کشوری که در آن بیگانه بودم و هیچ آشنایی نداشتم. ‏‎ ‎‏وحشت زده شدم و تصمیم گرفتم در میانه ی جاده بایستم و به هر قیمتی ‏‎ ‎‏اتومبیل بعدی را‏‎ ‎‏نگاه دارم.‏

کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 76