خلاصه، توسل من آن شب نتیجه داد. افسر گشت رفت، افسر کشیک کسی را فرستاد که یک سواری از سواری هایی که به طرف بصره
کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 78
می رفتند آورد، به راننده اش تاکید کرد که ایشان را به بصره ببرید. به من هم گفت: برو به فندق الرضاکه مسافرخانه مخصوص شیعیان است. اسم یکیاز دوستانش را هم برد و گفت برو پیش او.
من به فندق الرضا نزد دوست افسر رفتم و گفتم فلان افسر مرا فرستاده است. پول کمی از من گرفت و پذیرایی کرد، بعد هم راهنمایی کرد که به ایستگاه راه آهن بروم و برای بغداد بلیط بگیرم.
وقتی به بغداد رسیدم، آیت الله توسلی را ملاقات کردم، چون آقای مصباح تاکید کرده بود که وقتی به بغداد رسیدم در اسرع وقت خبر بدهم. آقای توسلی هم عازم ایران بود. من در کاظمین خدمت ایشان رسیدم و گفتم: شمابه آقای مصباح بگویید که من به سلامت رسیدم.
بدیهی است که وقتی خبر سلامتی من به ایران رسیده بود همه دوستان خیلی خوشحال شده بودند که به هر حال سر نخ اصلیاز قفس پرید.
کتابگوشه ای از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعاییصفحه 79