فصل اول: خاطرات حجت ‌الاسلام والمسلمین محمدحسن اختری

دستگیری و شکنجه

 

‏ ممکن است از دوران دستگیری و زندان خودتان بگویید؟‏

‏ من در آن زمان 18ـ17 سال بیشتر نداشتم و چون همه کار را خودم به عهده ‏‎ ‎‏گرفته بودم بیشتر در مظان اتهام قرار داشتم. رئیس ساواک سمنان سرهنگی بود به نام ‏‎ ‎‏سرهنگ لحسایی. در زمان پیروزی انقلاب به مقام تیمساری رسیده بود و در رشت ‏‎ ‎‏خدمت می‏‏‌‏‏کرد. گویا در آنجا انقلابیون او را گرفته بودند و تکه تکه کردند. من این ‏‎ ‎‏خبر را در روزنامه‏‏‌‏‏ها خواندم.‏

‏به هر حال من را بعد از دستگیری نزد او بردند و به دستور او شکنجه کردند. من را ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواباندند و با شلاق به پاهایم می‏‏‌‏‏زدند و بعد هم به خاطر این‏‏‌‏‏که پاهایم ورم نکند ‏‎ ‎‏من را بلند می‏‏‌‏‏کردند و می‏‏‌‏‏گفتند: بدو. زمین هم ریگی بود. به زحمت و با درد زیاد ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دویدم، باز من را می‏‏‌‏‏گرفتند و خود سرهنگ لحسایی شروع می‏‏‌‏‏کرد به زدن با مشت ‏‎ ‎‏و لگد و هر جور که می‏‏‌‏‏توانست می‏‏‌‏‏زد. باز می‏‏‌‏‏خواباندند و کف پاهایم را شلاق می‏‏‌‏‏زدند ‏‎ ‎‏و سپس به زور بلند می‏‏‌‏‏کردند و می‏‏‌‏‏گفتند بدو. در همین زدن‏‏‌‏‏ها مشتی به بالای دماغ من ‏‎ ‎‏خورد و خون شدیدی جاری شد. همین مسأله باعث شد که من را ول کردند و دیگر ‏‎ ‎‏نزدند. البته دوستانم شیخ محمدباقر عبدوس، شیخ علی‏‏‌‏‏اکبر ادب، آقای حسن آبادی هم ‏‎ ‎‏شکنجه شدند. هدف این‏‏‌‏‏ها این بود که بدانند ما به کجاها وصل هستیم و از کجا دستور ‏‎ ‎‏گرفتیم و پول برای ما فرستاده‏‏‌‏‏اند و از این قبیل حرف‏‏‌‏‏ها.‏

‏آن‌ها هنگام دستگیری من در سمنان یک تقویم کوچک جیبی پیدا کردند که در آن ‏‎ ‎‏روز 9 آبان مشخص شده بود. گویا در این روز در مدارس و دبیرستان‏‏‌‏‏ها برنامه‏‏‌‏‏هایی ‏


خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 19
‏اجرا شده بود. از طرف دیگر نام شاه و ولیعهد را خط زده بودم و تولد امام را با یک ‏‎ ‎‏خط قشنگ مشخص کرده بودم. این دفترچه را جزو پرونده من قرار داده و به من اتهام ‏‎ ‎‏توهین به شخص اول مملکت و ولیعهد زدند، و البته این اتهام حکمش اعدام بود.‏

‏در آن زمان یکی از سؤالاتی که از من کردند این بود که شما مقلد کی هستید؟ ‏‎ ‎‏پدرت مقلد کی است؟‏

‏در جواب گفتم: پدرم مقلد آقای شاهرودی است، دو تا از اخوی‏‏‌‏‏های من مقلد آقای ‏‎ ‎‏خوانساری هستند و اخوی دیگرم مقلد آقای گلپایگانی است و خودم مقلد امام خمینی ‏‎ ‎‏هستم. از من پرسیدند چه طور است که هر کدام از شما مقلد یک مرجع تقلید هستید؟ گفتم خوب مرجع تقلید چیزی است که آدم باید خودش به آن تشخیص برسد. این‏‏‌‏‏که مرجع من ‏‎ ‎‏حضرت امام خمینی بود آن‌ها را حساس می‏‏‌‏‏کرد. به همین دلیل کتک زیادی به من زدند. ‏‎ ‎‏رئیس ساواک در گفتگو با من می‏‏‌‏‏گفت الآن آیت‏‏‌‏‏الله خمینی و دوستانش دارند غذا می‏‏‌‏‏خورند ‏‎ ‎‏و تو در این‏‏‌‏‏جا شکنجه می‏‏‌‏‏شوی. چه کسی جواب آن بیست‏‏ هزار نفری که در جریان ‏‎ ‎‏مدرسه فیضیه و 15 خرداد 1342 کشته شدند را می‏‏‌‏‏دهد. خونش به گردن چه کسی ‏‎ ‎‏است؟ خوب معلوم است خونش به گردن آیت‏‏‌‏‏الله خمینی است.‏

‏حدود یازده روز من را در ساواک سمنان نگه داشتند و چون در آنجا اتاق زندان ‏‎ ‎‏نداشتند در گاراژی تخت گذاشته بودند و من را در آنجا نگهداری می‏‏‌‏‏کردند. بعد از ‏‎ ‎‏یازده روز من را به گرگان فرستادند. اولین ورقه‏‏‌‏‏ای که خواندم ارتش دو لشگر 5 پیاده ‏‎ ‎‏گرگان بود. آن وقت من را به گرگان، زندان شهربانی فرستادند. زندان شهربانی گرگان، ‏‎ ‎‏زندان عمومی بود و اراذل و اوباش و قاتل‏‏‌‏‏ها و قاچاقچی‏‏‌‏‏ها هم در آنجا بودند. بدیهی ‏‎ ‎‏است در بدو ورود به من خیلی سخت گذشت. هر روز مرا برای بازجویی به دادسرای ‏‎ ‎‏ارتش می‏‏‌‏‏بردند و دادستان بازجو به من نگاه می‏‏‌‏‏کرد و می‏‏‌‏‏گفت من نمی‏‏‌‏‏دانم با پرونده ‏‎ ‎‏تو چه کار کنم؟ این پرونده‏‏‌‏‏ای که برای تو درست کرده‏‏‌‏‏اند به قد و قواره تو نمی‏‏‌‏‏آید.‏

‏حدس من این بود که در سمنان سرهنگ ارتش می‏‏‌‏‏خواست کار خود را بزرگ جلوه ‏‎ ‎‏دهد. بازپرس البته به من کمک هم می‏‏‌‏‏کرد و گاهی وقتی سؤالی می‏‏‌‏‏کرد و من جوابی ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادم منشی خود را به بهانه‏‏‌‏‏ای بیرون می‏‏‌‏‏فرستاد و می‏‏‌‏‏گفت این جوری نگو، این‌طوری ‏


خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 20
‏بگو. خوب من هم وارد نبودم می‏‏‌‏‏گفتم دفعه قبل این طوری گفتم می‏‏‌‏‏گفت عیب ندارد، ‏‎ ‎‏الآن این طوری بگو.‏

‏خلاصه بعد از حدود 2 ماه پرسش و پاسخ و استفسار از سابقه من وقتی دید ‏‎ ‎‏هیچ چیز پیدا نشد با گرفتن تعهدی آزاد کردند.‏

‏بعد از آزادی به سمنان رفتم. ماه رمضان بود و من شروع به ارشاد کردم. علامه ‏‎ ‎‏سمنانی که از علمای بزرگ سمنان بود هم به امام علاقه داشت و هم به دلیل این‏‏‌‏‏که ‏‎ ‎‏درس من خوب بود مرا دوست داشت گفت شما این‏‏‌‏‏جا نمان. آیت‏‏‌‏‏الله خمینی در قم ‏‎ ‎‏است. شما به قم برو و درست را ادامه بده. شما این‏‏‌‏‏جا نباش بهتر است. من هم به قم ‏‎ ‎‏رفتم.‏

خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 21