فصل دوم: خاطرات حجت ‌الاسلام والمسلمین سید اسدلله امامی میبدی

ملاقات با امام در سال های پس از پیروزی انقلاب اسلامی

‏ آیا پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم به دیدار امام رفتید؟‏

‏ بله، چند بار به دیدن ایشان رفتم. اوایل وقتی که آقا به قم آمدند به دیدنش رفتم. ‏


خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 87
‏در آن سفر پدرم و اهل علم و امام جمعه میبد را هم با خودم بردم. اوایل انقلاب آقای ‏‎ ‎‏(علی‌اکبر) محتشمی رئیس دفتر بود. به او گفتم: می‏‏‌‏‏خواهم پهلوی امام بروم. گفت: باید ‏‎ ‎‏وقت بگیری. گفتم: چه طور وقت بگیرم؟ گفت: الآن آقایان علمای هند نزد آقای ‏‎ ‎‏خمینی هستند. پس از اتمام جلسه ملاقات آن‌ها شما داخل بروید. خلاصه، پس از ‏‎ ‎‏مدتی وارد شدیم ابتدا آقا من را نشناخت چون در نجف عینک می‏‏‌‏‏زدم، بعدها چون ‏‎ ‎‏دیدم به آن احتیاجی ندارم آن را کنار گذاشتم. آقا به من گفتند: شما کی هستید؟ گفتم: ‏‎ ‎‏سید اسدالله میبدی. گفت: پس عینکت کجاست؟ بنا کرد خندیدن. سپس گفت که کجا ‏‎ ‎‏هستی و چه کار می‏‏‌‏‏کنی؟ گفتم در میبد هستم.‏

‏یک بار هم در سفری دیگر به قم سه زیلوی میبدی برای آقا بردم. ایشان گفت من ‏‎ ‎‏با زیلو کار ندارم. پتویی بود که روی موکتی انداخته بودند آنجا نشستم و هر کاری ‏‎ ‎‏کردم زیلوها را قبول نکرد. فقط ده هزار تومان سهم امام به ایشان دادم که قبول کرد. ‏‎ ‎‏این را هم گذاشتم داخل جیبش.‏

‏یک بار دیگر در ایام نوروز خدمتشان رسیدم. آقا به من گفت: به میبد می‏‏‌‏‏روی؟ ‏‎ ‎‏گفتم: بله. گفت: یادت نرود وقتی به میبد رسیدی به مردم آنجا بگو فقط به جمهوری ‏‎ ‎‏اسلامی رأی بدهند. گفتم: چَشم.‏

‏یک دفعه هم در جماران خدمتشان رسیدم. گفتم می‏‏‌‏‏خواهم به صورت خصوصی ‏‎ ‎‏خدمت آقا برسم. آقای آشتیانی گفت که شما کی هستی که می‏‏‌‏‏خواهی خصوصی ‏‎ ‎‏خدمت آقا برسی؟ گفتم: می‏‏‌‏‏روی پیش آقای خمینی و می‏‏‌‏‏گویی سید اسدالله میبدی ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواهد پهلوی شما بیاید. او به داخل رفت و برگشت و به من گفت: آقا فرمودند ‏‎ ‎‏بیاید. به داخل رفتم، سه ـ چهار نفر بیشتر پیش آقا نبودند. دو دختر و پسر آمده بودند ‏‎ ‎‏که آقا عقدشان را جاری کند. آقای خمینی صیغه ایجاب را جاری کرد و شیخ حسن ‏‎ ‎‏صانعی، برادر شیخ یوسف، صیغه عقد آن عروس و داماد را جاری کرد.آقا پرسیدند: ‏‎ ‎‏وارد [ثبت] محضر شده؟ جواب دادند: بله. آقا فرمودند: باید پایه‏‏‌‏‏اش محکم باشد.‏

‏سال‏‏‌‏‏ها بعد، وقتی آقا رحلت کردند، در چهلم ایشان حدود چهل اتوبوس از میبد راه ‏‎ ‎‏انداختیم و به جماران رفتیم.‏

خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 88