فصل اول : سابقه خانوادگی و تحصیلات

امام : من به آقای سلطانی غبطه می خورم

‏آن چیزی که پدرم را مورد عنایت امام قرار داده بود و بارها آن را ذکر می کردند، فضایل علمی ایشان نبود مسلماً ایشان بر فقه، اصول، فلسفه، عرفان، حکمت نظری، حکمت عملی، تسلط داشتند ضمن اینکه هیچگونه ادعایی هم نداشتند و حتی یک زمان تمام نوشته هایشان را در چاه آب ریختند. آن چیزی که امام را واداشت که بگویند من به آقای سلطانی غبطه می خورم خصایل روحی ایشان بود‏‏؛‏‏ اولاً به شدت از ریا گریزان بودند و عطوفت و مهر و محبت در ایشان مبنا داشت، بسیار زیاد به بچه ها علاقمند ‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 18
‏بودند اما این علاقه هم مبنا داشت. من وقتی برای تحصیل به آلمان رفتم اندوخته خودم هفتصد تومان بود و ایشان یک ریال هم به عنوان شهریه برای من پول نفرستادند. فقط یک بار مقداری عایدات متعلق به زمین های ملک مادری شان در بروجرد را برای من فرستادند، یک چیزی از املاک مادری شاید در حد صد تومان یا دویست تومان. این در شرایطی بود که وجوهات شرعی قابل توجهی به ایشان داده می شد، به هرحال آن روحیه بسیار عاطفی و لطیف و عرفانی و گریز از ریایی که در ایشان بود، آن عنصر اصلی است که مورد توجه امام قرار گرفته بود. سال 1355 که به نجف رفته بودم، یک شب شام منزل امام بودم، موقع خداحافظی ایشان یک بسته ای به من دادند و گفتند: این یک عباست، این را بدهید به آقای سلطانی، البته به ایشان بگویید که من نمی توانم متناسب با شان شما چیزی بدهم. یک خودنویس پارکر هم به خود من دادند. بعد گفتند: قدر پدرت را بدان، بسیار مرد والاگهری است!.‏

‏بد نیست ماجرای جالبی از بزرگواری ایشان نقل بکنم. من کلاس ششم دبیرستان بودم خودم را برای امتحانات آماده می کردم. شب توی اتاق خودم نشسته بودم. برادر کوچک من عبدالحسین یک بچه 5ـ4 ساله ای بود صدایش زدم و گفتم برو توی اتاق آقا جون، وقتی آقاجون رفتند توی اتاق دیگر یا رفتند وضو بگیرند، چند تا از سیگارهای ایشان را بردار و برای من بیاور، پدرم آن موقع سیگار هُما می کشید، او رفت و برای من سیگار آورد خوب من می کشیدم و مشغول درس خواندن بودم. ساعت 5/10، 11 از اتاق آمدم تا کمی برای تجدید قوا در حیاط قدم بزنم، سیگارهایم تمام شده بود، وقتی برگشتم توی اتاق، دیدم کنار کتاب هایم 3 دانه سیگار هست، احساسم این بود که عبدالحسین آمده این کار را کرده است، فردایش از او پرسیدم گفت نه من نبودم، باز ذهنم به مادرم رفت. اما متوجه شدم که پدرم فهمیده بودند که من سیگار می کشم و به روی من هم نمی آوردند و چیزی هم نمی گفتند من هم احترام می کردم و در حضورشان سیگار نمی کشیدم. خاطره دیگری هم از سیگار کشیدن نزد ایشان دارم. بعد از چندسالی که در اروپا بودم برای مراسم نامزدی و عقد به ایران آمدم. در مراسم نامزدی من با دختر خاله ام، ایشان و ‏


خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 19

C:\Users\Archive9\Pictures\Capture3.JPG


خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 20

C:\Users\Archive9\Pictures\Capture4.JPG

‏مادرم و عمه ام آمده بودند تهران. مراسم نامزدی و عقد که برگزار شد، من روز بعد ماشین یکی از دوستان را گرفتم که آنها را به قم ببرم. شاید حدود 7ـ 8 کیلومتری حرکت کرده بودیم. پدرم که جلو نشسته بودند یک سیگار درآوردند از این سیگارهای فیلتردار هم بود آن را روشن کردند و دادند به عمه ام که در صندلی عقب نشسته بود، و گفتند این را بده به آقای راننده که خسته نشود. عمه ام سیگار را گرفت و به من داد، یک نیم ساعتی که گذشت من از توی آینه خطاب به عمه‌ام گفتم که شما به فکر راننده نیستی تا خسته نشود، بعد آقاجون یک بسته سیگار درآوردند و آن جلو گذاشتند اما تذکر می دادند که کم بکش تا اینکه یک روز به شوخی به ایشان گفتم آقاجون 6ـ5 ماه است که من لب به سیگار نزدم. خیلی خوشحال شدند. یک وقت دیدم که این شوخی من را ممکن است جدی تلقی کنند، گفتم که آقاجون منظورم این است که با چوب سیگار می کشم، سیگار را به لب نزدم!‏

‏پدرم از مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری هم خاطرات زیادی داشتند که گاهی برای ما تعریف می کردند. پس از آن در دوران علمای ثلاث (حجت، صدر و خوانساری) با ‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 21
‏آنان ارتباط داشتند که به درس مثنوی مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری اشاره کردم. ایشان در دارالافتاء و مباحثات فقهی در منزل آیت الله صدر و آیت الله بروجردی نیز شرکت داشتند.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 22