فصل دوم : فعالیت های سیاسی ، اجتماعی و دانشجویی

دیدار با آقای دکتر بهشتی در مسجد هامبورگ

‏سال 1347 بود که به علت بیماری، کارم به بیمارستان کشید. غدّه ای زیر یکی از ‏‎ ‎‏مهره های کمرم وجود داشت که جراحی کردند. حدود 17 ـ 18 روزی که در بیمارستان ‏‎ ‎

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 76
‏بودم هر روز صبح خانم دکتری می آمد و معاینه می کرد و درجه می گذاشت زیر زبان و ‏‎ ‎‏یک چیزی می نوشت و می رفت. رئیس بخش یک ایرانی بود به نام دکتر کاویانی که ‏‎ ‎‏ایشان مرا عمل کرده بود. یک روز به او گفتم که من اینجا صبح تا شب خوابیده‌ام عصر ‏‎ ‎‏هم همه می آیند به عیادت، کاری هم که این خانم دکتر می کند من می توانم در خانه ‏‎ ‎‏انجام بدهم. گفت: در خانه نمی توانی استراحت کامل کنی راه می‌افتی، گفتم نه می روم استراحت می کنم. گفت: برای ما از نظر بیمه مسوولیت دارد. من اصرار کردم گفتم اقلاً در خانه می توانم به لحاظ درسی و مطالعاتی کار کنم. بالاخره موافقت کرد. ما را مرخص کرد و ما آمدیم خانه، یک کاناپه داشتیم (که یک پایه اش شکسته بود و ما ‏‎ ‎‏زیرش آجر گذاشتیم که تعادل داشته باشد) روی آن دراز کشیدم. ساعت 5 / 6ـ7 ‏‎ ‎‏بعدازظهر بود که زنگ منزل را زدند و آقایان حبیبی و قطب زاده از پاریس وارد شدند. ‏‎ ‎‏من فکر کردم لابد خبردار شده اند من بیمارستان هستم آمده اند برای عیادت، بعد ‏‎ ‎‏فهمیدم بی خبر بوده اند. گفتند ما عازم هامبورگ هستیم می خواهیم سری به آقای بهشتی بزنیم، گفتیم با قطار بیاییم اینجا (در آخن) و از اینجا با تو با ماشین برویم به هامبورگ. گفتیم یا علی! من یک فولکس واگن قراضه ای داشتم. ساعت 8 بعدازظهر راه افتادیم. آقای حبیبی پرسید تا هامبورگ چقدر راه است. گفتم پنج فنجان قهوه. آقای حبیبی زیاد قهوه می خورد، در مسافرت ها به فاصله هر چند ده کیلومتر توقف می کردیم و قهوه می خوردیم. فاصله آخن تا هامبورگ پانصد کیلومتر بود. ساعت دو ـ سه بعد از نیمه ‏‎ ‎‏شب رسیدیم هامبورگ و رفتیم به منزل آقای کارگشا. گفتم اجازه بدهید من یک ‏‎ ‎‏مقداری لَم بدهم به خاطر کمرم. لَم دادیم و تا صبح نشستیم و گپ زدیم، صبح رفتیم ‏‎ ‎‏مسجد هامبورگ، آقای بهشتی هم آمدند و دو ـ سه ساعتی با ایشان صحبت کردیم. بعد برای ناهار منزل یکی از دوستان مهدی سردانی ـ طارمی ـ رفتیم که به دعوت دکتر ‏‎ ‎‏بهشتی و به عنوان دستیار ایشان از حوزه علمیه قم به هامبورگ آمده بود. و بعدازظهر ‏‎ ‎‏من و آقای حبیبی رفتیم مسجد. موقعی که می خواستیم خداحافظی کنیم آقای بهشتی ‏‎ ‎‏گفتند من چند لحظه با شما کار دارم. من ماندم. ایشان من را از بچگی و زمان تحصیل ‏‎ ‎‏در مدرسه دین و دانش قم می شناخت، گفت ما در کشورمان به چهره هایی نظیر ‏‎ ‎
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 77
‏مهندس بازرگان خیلی نیاز داریم که با علوم و فنون روز آشنایی داشته باشند و از نظر ‏‎ ‎‏عقیدتی پخته باشند، این استعداد را من در شما می بینم و دلم می خواهد که شما را ‏‎ ‎‏مهندس بازرگان دوم ببینم و از این صمیمیت و دوستی که بین شما و آقای حبیبی ‏‎ ‎‏هست من خیلی لذت می برم، این را حفظ کنید و ارتباطتان با ایشان محفوظ بماند. من ‏‎ ‎‏تشکر کردم از لطف و بزرگواری ایشان، آمدیم و دوباره رفتیم منزل آقای کارگشا و یک ‏‎ ‎‏چایی خوردیم و حرکت کردیم به سمت آخن. گذرنامه آقای قطب زاده از لحاظ ویزای ‏‎ ‎‏هلند و بلژیک و لوکزامبورگ ساعت 12 شب تمام می شد. در وسط راه به راه بندان هم ‏‎ ‎‏برخوردیم. قطب زاده گفت من مشکل پیدا می کنم، نمی رسم ساعت 12 از بلژیک رد ‏‎ ‎‏شویم. گفتم خوب چه کار کنم؟ گفت تنها راه این است که از مرز استراسبورگ‏‎[1]‎‏ برویم ‏‎ ‎‏به فرانسه (جنوب آلمان مرز مشترک با فرانسه داشت). تقریباً نزدیک شهر بیلفلد‏‎[2]‎‏ بودیم ‏‎ ‎‏که به سمت جنوب آلمان تغییر مسیر داده به طرف فرانکفورت‏‎[3]‎‏ حرکت کردیم و قبل از ‏‎ ‎‏ساعت 12 شب آن ها را رساندم به زاربروکن‏‎[4]‎‏، مرز آلمان و فرانسه و آنها از آن جا با ‏‎ ‎‏قطار به پاریس رفتند.‏

‏خسته بودم نیم ساعتی در ماشین چُرت زدم. یک قرصی بود به نام کاپتاگون که آدم ‏‎ ‎‏را بیدار نگه می داشت و گاهی موقع امتحانات می خوردیم‏‎[5]‎‏، یکی از این قرص ها را ‏‎ ‎‏خوردم و خلاصه ساعت 5 / 8 ـ 9 صبح بود که رسیدم به آخن. نزدیک ظهر یا بعدازظهر ‏‎ ‎‏کمردرد شدیدی گرفتم به طوری که دیگر حرکت کردن برایم مقدور نبود، لذا تلفن زدم ‏‎ ‎‏به دکتر کاویانی. او آمد منزل و تا نگاه کرد گفت از روی این کاناپه که بلند نشدی؟ ‏‎ ‎‏گفتم مطلقاً! فقط هزار و سیصد چهارصد کیلومتر با ماشین راه رفتم! از آنجا مرا برد ‏‎ ‎‏بیمارستان و به جریمه آن، دوباره  پنج شش هفته در بیمارستان بستری شدم.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 78

  • . Strassburg.
  • . Bielefeld.
  • . Frankfurt.
  • . Saarbrucken.
  • . یک بار آیت الله سید محمدباقر صدر، برایش از این قرص تعریف کرده بودم، گفت برای من بیاور که یک  بسته برایشان بردم.