تو ای محبوب من، دنیایی جدید به روی من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم...
تو ای محبوب من رمز طایفهای، و درد و رنج هزار و چهارصد ساله را به دوش میکشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهارصد سال را همچنان تحمل میکنی، کینههای گذشته و دشمنیهای تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان میپذیری، تو فداکاری میکنی، تو از همهچیز خود میگذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها میکنی، و دشمنانت در عوض دشنام میدهند و خیانت میکنند، به تو تهمتهای دروغ میزنند و مردم جاهل را بر تو میشورانند، و تو ای امام لحظهای از حق منحرف نمیشوی و عمل به مثل انجام نمیدهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 85
کمال قدم برمیداری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی... و من افتخار میکنم که در رکابت مبارزه میکنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مینوشم....
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم... اما من، منی که وصیت میکنم، منی که تو را دوست میدارم... آدم سادهای نیستم!... من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزهام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازهای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است... به سه خصلت ممتاز شده ام:
عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را جز عشق نمیشناسم. در زندگی جز عشق نمیخواهم، و جز به عشق زنده نیستم.
فقر که از قید همه چیز آزاد و بینیازم میکند. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تاثیری در من نمیکند.
تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد. مرا با محرومیت آشنا میکند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق میسوزد. جز خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر نالههای صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی میگردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر میگردد، کمتر مییابد...
کسی که وصیت میکند آدم سادهای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوستداشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 86
آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت میکند.....
وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا میدانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و موسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشتهام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواستهام. حتی زن و بچهها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکردهاند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.
وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض دادهام.
به کسی بدی نکردهام. در زندگی خود جز اهل محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبودهام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم...
آری وصیت من درباره این چیزها نیست...
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 87