فردای آن روز به طرابلس رفتیم. امام موسی در مراسم خاکسپاری آن دختر سخنرانی عاطفی بسیار قشنگی کردند و با ذکر داستانهایی از سیره حضرت مسیح غائله را خواباندند. پدر مقتول که به شدت متاثر بود و غمگین، به ایشان گفت، سیدی مادر این دختر و من، خون این دختر جوان را به تو میبخشیم. تو هر چه صلاح و بر اساس عدالت میدانی عمل و اجرا کن. من با دیدن این صحنه بغض شدیدی گرفته بودم، دکتر چمران از من عاطفیتر بود و لذا منقلبتر بود. به هرحال ناهار را به اتفاق مشایعین و در منزل پدر و مادر مقتول خوردیم و همه به بیروت باز گشتیم. ابوجهاد و ابوزعیم در مجلس منتظر امام موسی صدر بودند. با آمدن ما، آنها خوشحال شدند و از اینکه یک بحران خطرناک مرتفع شده بود خیلی راضی بودند.آن جوان را نزد داییجان آوردند. بسیار سرافکنده بود. خود را روی پای ایشان انداخت و مرتب میگفت «مولانا خلصنی» یعنی مولای من مرا خلاص کن.
داییجان او را قدری موعظه کردند و گفتند صاحبان دم، تو را حلال کردند، تو چه میکنی؟ برو و استغفار کن الآن به یاد ندارم برای تادیه دیه قتل عمد چه کردند. این گفتگو ربع ساعتی طول کشید و بالاخره متفرق شدند. آن شب به بعلبک رفتیم تا صبح زود روز بعد بتوانند در مراسم نظامی اولین گروه چریکهای امل در خیام اطراف درههای بقاع باشند. مراسم برای من بسیار مهیج بود. همانجا به داییجان گفتم خدا عاقبت شما را به خیر کند. خیلی خندیدند و به شوخی گفتند ببین شماها من آخوند و طلبه را به چه کارهایی کشاندهاید.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 120