فصل سوم : گفتگـو

رابطه با شهید آیت الله دکتر بهشتی

* رابطه بین شهید بهشتی و امام موسی صدر چگونه بود؟

‏مجموعه استنباط من از این دو بزرگوار آن بود که اینها از زمان‌های خیلی قبل با ‏‎ ‎‏یکدیگر انس و الفت داشته و مبانی فکریشان را یکی کرده بودند. در بسیاری از مواقع ‏‎ ‎‏حتی وحدت تاکتیک داشتند و نه تنها وحدت استراتژی، اینها ارزش یکدیگر را ‏‎ ‎‏می‌دانستند و به جایگاه هم واقف بودند. من یادم هست که بعد از اعلان ربوده شدن ‏‎ ‎‏آقای صدر، مرحوم بهشتی از تهران به من در بوخوم زنگ زد. هنوز طنین صدای ‏‎ ‎‏بغض‌آلود ایشان در آن بعدازظهر گرم و شرجی ماه اوت آلمان در گوش‌های من هست ‏‎ ‎‏که گفت: «آقای طباطبایی! چه خبر از این دوست عزیز ما دارید؟ این برادر عزیز ما ‏‎ ‎‏بالاخره بر سرش آمد آن چیزی که ما نگرانش بودیم». شاید دو سه ساعت بود که ‏‎ ‎‏رادیو‌ها خبر مفقود شدن دایی‌جان را اعلان کرده بودند. آقای بهشتی تا بعدازظهر فردای ‏‎ ‎‏آن روز که من توانستم یک سری اطلاعات اولیه تهیه کنم، حدود 6 یا 7 دفعه به من ‏‎ ‎‏زنگ زدند. احمدآقا هم از عراق و از طرف امام مرتب پرس‌و‌جو می‌کرد.‏

* آیا از ملاقات‌های شهید بهشتی و امام موسی صدر در آلمان خاطراتی دارید؟

‏بله. مدتی بعد از آنکه آقای بهشتی به ‌هامبورگ آمدند، آقای صدر به اتفاق دو تن از ‏‎ ‎‏دوستان لبنانی‌شان سفری به آلمان کردند. به اتفاق آنان از آخن به ‌هامبورگ رفتیم و بر ‏‎ ‎‏شهید بهشتی وارد شدیم. در آنجا تعدادی از خویشان، دوستان و خصوصاً رفقای ‏‎ ‎‏قدیمی ‌قم جمع شده بودند تا این دو چهره را در کنار هم زیارت کنند. آقای صدر به من ‏‎ ‎

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 161
‏گفتند آن دو نفر لبنانی را بگردانم! من هم اینها را برداشتم و برای 4 روز به دانمارک رفتیم.‏

‏وقتیکه برگشتیم پرسیدم، خوب دایی‌جان چکار کردید؟ ‏

‏ایشان گفتند که شب اول من درباره برنامه‌هایم در لبنان صحبت کردم. شب دوم ‏‎ ‎‏آقای بهشتی در مورد برنامه‌هایش در آلمان صحبت کردند. شب سوم هم ترکیب ‏‎ ‎‏اهداف، برنامه‌ها و راه‌های مشترکمان را در ارتباط با اروپا، نجف و ایران مورد بحث ‏‎ ‎‏قرار دادیم. البته اینجا وارد جزئیات نشدند، فقط به من توصیه کردند که ارتباط با آقای ‏‎ ‎‏بهشتی را حتماً حفظ و مستحکم کنم. این قضیه باید حدوداً در سال 1345 بوده باشد. ‏‎ ‎‏برای اینکه در سال 1344 من به ایران آمدم و وقتی برگشتم، آقای بهشتی دیگر به آلمان ‏‎ ‎‏آمده بودند. احتمالاً در همان سال بوده است! از ‌هامبورگ که برگشتیم، برای آقای صدر ‏‎ ‎‏جلسه‌ای در مسجد تازه تاسیس آخن گذاشته شد که دانشجویان عرب و ایرانی در آن ‏‎ ‎‏شرکت داشتند.‏

‏من درآن زمان در دهکده‌ای نزدیک شهر آخن به نام «باسوایلر»‏‎[1]‎‏ زندگی می‌کردم. ‏‎ ‎‏دایی‌جان نیز به همان‌جا آمد. یادم هست که کشیش کاتولیک دهکده به منزل من آمد تا ‏‎ ‎‏از دایی‌جان دیدن کند. قبل از آن من چند بار به کلیسای کوچک آن ده رفته بودم. حتی ‏‎ ‎‏یک بار هم در مراسم دعای شب کریسمس آنها شرکت کردم. محیط دهکده البته ‏‎ ‎‏کوچک بود و همه همدیگر را می‌شناختند. در آن موقع من حدود بیست سال سن ‏‎ ‎‏داشتم و طبعاً حضور مکرر من در آن عبادتگاه جلب‌توجه کرده بود. صاحبخانه‌ام که ‏‎ ‎‏خانوده‌ای کاتولیک و سخت پایبند به مذهب بودند در گفتگویی با آن کشیش مرا ‏‎ ‎‏معرفی کرده بودند. همین امر سبب شده بود، تا یک روز این روحانی مسیحی به دیدارم ‏‎ ‎‏در منزل آن خانواده بیاید. از آن روز گهگاه ایشان را می‌دیدم و در زمینه‌های مختلف با ‏‎ ‎‏هم گفتگو می‌کردیم. وقتی از صاحبخانه‌ام شنیده بود که امام صدر آن جا هستند اظهار ‏‎ ‎‏علاقه کرده بود که ایشان را ببیند. قراری گذاشتیم و آمد و همدیگر را دیدند. این ‏‎ ‎‏شخص بسیار مسحور افکار و شخصیت امام صدر شده بود.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 162

  • .Baesweiler