* رابطه بین شهید بهشتی و امام موسی صدر چگونه بود؟
مجموعه استنباط من از این دو بزرگوار آن بود که اینها از زمانهای خیلی قبل با یکدیگر انس و الفت داشته و مبانی فکریشان را یکی کرده بودند. در بسیاری از مواقع حتی وحدت تاکتیک داشتند و نه تنها وحدت استراتژی، اینها ارزش یکدیگر را میدانستند و به جایگاه هم واقف بودند. من یادم هست که بعد از اعلان ربوده شدن آقای صدر، مرحوم بهشتی از تهران به من در بوخوم زنگ زد. هنوز طنین صدای بغضآلود ایشان در آن بعدازظهر گرم و شرجی ماه اوت آلمان در گوشهای من هست که گفت: «آقای طباطبایی! چه خبر از این دوست عزیز ما دارید؟ این برادر عزیز ما بالاخره بر سرش آمد آن چیزی که ما نگرانش بودیم». شاید دو سه ساعت بود که رادیوها خبر مفقود شدن داییجان را اعلان کرده بودند. آقای بهشتی تا بعدازظهر فردای آن روز که من توانستم یک سری اطلاعات اولیه تهیه کنم، حدود 6 یا 7 دفعه به من زنگ زدند. احمدآقا هم از عراق و از طرف امام مرتب پرسوجو میکرد.
* آیا از ملاقاتهای شهید بهشتی و امام موسی صدر در آلمان خاطراتی دارید؟
بله. مدتی بعد از آنکه آقای بهشتی به هامبورگ آمدند، آقای صدر به اتفاق دو تن از دوستان لبنانیشان سفری به آلمان کردند. به اتفاق آنان از آخن به هامبورگ رفتیم و بر شهید بهشتی وارد شدیم. در آنجا تعدادی از خویشان، دوستان و خصوصاً رفقای قدیمی قم جمع شده بودند تا این دو چهره را در کنار هم زیارت کنند. آقای صدر به من
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 161
گفتند آن دو نفر لبنانی را بگردانم! من هم اینها را برداشتم و برای 4 روز به دانمارک رفتیم.
وقتیکه برگشتیم پرسیدم، خوب داییجان چکار کردید؟
ایشان گفتند که شب اول من درباره برنامههایم در لبنان صحبت کردم. شب دوم آقای بهشتی در مورد برنامههایش در آلمان صحبت کردند. شب سوم هم ترکیب اهداف، برنامهها و راههای مشترکمان را در ارتباط با اروپا، نجف و ایران مورد بحث قرار دادیم. البته اینجا وارد جزئیات نشدند، فقط به من توصیه کردند که ارتباط با آقای بهشتی را حتماً حفظ و مستحکم کنم. این قضیه باید حدوداً در سال 1345 بوده باشد. برای اینکه در سال 1344 من به ایران آمدم و وقتی برگشتم، آقای بهشتی دیگر به آلمان آمده بودند. احتمالاً در همان سال بوده است! از هامبورگ که برگشتیم، برای آقای صدر جلسهای در مسجد تازه تاسیس آخن گذاشته شد که دانشجویان عرب و ایرانی در آن شرکت داشتند.
من درآن زمان در دهکدهای نزدیک شهر آخن به نام «باسوایلر» زندگی میکردم. داییجان نیز به همانجا آمد. یادم هست که کشیش کاتولیک دهکده به منزل من آمد تا از داییجان دیدن کند. قبل از آن من چند بار به کلیسای کوچک آن ده رفته بودم. حتی یک بار هم در مراسم دعای شب کریسمس آنها شرکت کردم. محیط دهکده البته کوچک بود و همه همدیگر را میشناختند. در آن موقع من حدود بیست سال سن داشتم و طبعاً حضور مکرر من در آن عبادتگاه جلبتوجه کرده بود. صاحبخانهام که خانودهای کاتولیک و سخت پایبند به مذهب بودند در گفتگویی با آن کشیش مرا معرفی کرده بودند. همین امر سبب شده بود، تا یک روز این روحانی مسیحی به دیدارم در منزل آن خانواده بیاید. از آن روز گهگاه ایشان را میدیدم و در زمینههای مختلف با هم گفتگو میکردیم. وقتی از صاحبخانهام شنیده بود که امام صدر آن جا هستند اظهار علاقه کرده بود که ایشان را ببیند. قراری گذاشتیم و آمد و همدیگر را دیدند. این شخص بسیار مسحور افکار و شخصیت امام صدر شده بود.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 162