ادامه ماجرای سفر حاج مانیان را از زبان دکتر چمران بخوانید:
«... مدتی پیش آقای حاج مانیان از ایران آمده بود و برای من نامهای آورده بود. و جلال فارسی خیلی خوب او را شستشوی مغزی داده بود. بعد از ملاقات با جلال به سراغ امام موسی در شام رفت و سخنان امام او را قانع نکرد. من تصادفاً به شام رفته بودم. او را دیدم و مدتی با او صحبت کردم. دیدم خیلی سرد است و دم گرم من در آهن سرد او اثری ندارد. گفتم تو را در بیروت خواهم دید. در بیروت دوباره نزد جلال رفته بود. وقتی حاج مانیان را دیدم از او خواستم که به دیدار شیاح بزرگترین سنگر مبارزه جوانان حرکةالمحرومین برویم. با سردی تمام گفت شیاح را دیده است. تعجب کردم که چگونه شیاح را دیده و هنوز سرد است. نفهمیدم... بعد گفتم به نقطهای دور افتاده و گمنام میرویم که کسی نمیداند، حی لیکی، پذیرفت. آنجا رفتیم. برای اولین بار دید که یک مجموعه از جنگندگان امل با اسلحه سنگین دوشکا علیه مسیحیان حدث میجنگند. اشک سرور در چشمانش حلقه زد و گفت تا آن وقت باور نداشت که جوانان امل ضد کتائب میجنگند. فکر میکرد که ما همکار کتائب هستیم و ضد مقاومت فلسطین میجنگیم. چه ظلم بزرگی، چه جنایتی، آنگاه منقلب شد و خواهش کرد او را به خانه شهدا ببرم. در همان منطقه به خانه شهید محمد ضیقه رفتیم. وقتی چشمش به زن جوان و خواهرها و مادر شهید افتاد که همه سیاه پوش بودند و بچه شهید را دید که با گریه بابا را صدا میکند به شدت ناراحت شد و به گریه افتاد و دو هزار لیره به زن شهید تبرع داد. به خانه شهید دندش رفتیم... به خانه شهید محمودالدر رفتیم... به کلی زیرورو شد و درخواست کرد او را به محورهای دیگر ببرم. به
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 193
کفرشیما بردم که منطقه خطرناکی است و تقریباً در محاصره سه طرفه کتائب قرار گرفته، و با چشمانش دید که اول سنگرهای جوانان امل است و بعد پشت سر آنها به فاصله 20 یا 30 متری سنگر نیروهای الفتح... گفتم میخواهی به شیاح برویم، پذیرفت. او را به محور اسعد اسعد بردم. وقتی سنگرهای خطرناک این منطقه را دید به خود لرزید. چه سنگرهای خطرناکی، در فاصله 20 متری با کتائب و احرار (که شاه به آنها پول و اسلحه میداد)... جاهایی را به او نشان دادم که هر نقطه آن شهیدی از بهترین قهرمانان ما به خاک و خون غلطیده است... اینجا حساوی پشتاین سنگر شهید شد. اینجا فرحات شهید شد... اینجا محمود رزقط در پشت سنگر بزرگ در وسط اسعد اسعد در وسط ظهر به شهادت رسید، در حالی که روزه داشت... این جا سخازی به شهادت رسید که بزرگترین و شجاع ترین قهرمان شیاح بود. اینها را میگفتم و از سنگری به سنگر دیگر میرفتم تا اینکه حاجی خسته شد و گفت بس است. دیگر طاقت ندارم. گفتم آیا اینها را دیده بودی؟ گفت نه. فقط او را به مسجد شیاح برده بودند و نماز خواندند و بیرون رفتند و گفتند این شیاح است. گفتم این ظلم بزرگی است که تو به شیاح بیایی و این سنگرها و محورهای جنگ را نبینی و به ایران بازگردی و دروغ و تهمت و جهل به ارمغان بری. به زور او را به محور دیگری از شیاح یعنی طیونه بردم که جوانان امل مسوول حراست آن بودند. دیگر خسته شده بود و طاقت نداشت... به او گفتم برای منی که شب و روز در دریای مرگ غوطه میخورم، با یک دست اسلحه حمل میکنم و با دست دیگری شهیدی را بدوش میکشم... برای منی که از همه چیز خود گذشتهام و به انتظار شهادت دقیقهشماری میکنم... برای منی که از همه چیز و از همه کس مایوسم و به هیچ چیز امیدی ندارم و از همه جا بریدهام و از هیچکس انتظاری ندارم... اینها، این ظلمها، این بیانصافیها مهم نیست... اما خدای بزرگ شما را نمیبخشد، علی شما را نمیبخشد، حسین شما را نمیبخشد، از ما گذشت و میگذرد، ولی شما در مقابل خدا و ضمیر و انسانیت حساب خود را بکنید... او شروع به دلداری کرد و گفت وضع تبلیغاتی ایران خوب نیست و همه دوستان به شما بدبین شدهاند. گفتم چه انتظاری دارید، مگر دستگاههای تبلیغاتی شاه و آمریکا و روسیه ممکن است به نفع ما به جریان بیفتند. واضح است
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 194
که اینها همه دشمنان ما هستند. گفت نامهای به [دکتر علی] شریعتی بنویسم و او را روشن کنم. من نیز نامهای نوشتم اما اگر حقیقت را بخواهی نفرستادم. زیرا احساس کردم که این نامه رنگ استغاثه به خود میگیرد و این شرک دارد و نمیخواهم از هیچچیز و هیچکس طلب کمک کنم. نمیخواهم هیچکس را شریک خدا قرار دهم. نمیخواهم این احساس وارستگی و قرب به خدا را که در اثر فقر و تنهایی و ظلم و غم و درد به من دست داده است، با ابتذال طلب کمک برای بقای مادی جسد بیالایم... بعضی نیز به من پیشنهاد کردند که نامهای به آقای خمینی بنویسم و حقایق را شرح دهم و از او طلب کمک کنم. اما همان احساس عرفانی مانع این عمل شد... بزرگترین ظلم تاریخ بر ما میگذرد. همان ظلمیکه بر علی هجوم آورد و او را به حربه کفر کوبید و سالهای سال در خطبههای جمعه و بر منابر و مساجد او را لعن و نفرین کردند... همان ظلمیکه حسین(ع) را تکفیر کرد و به خاک و خون کشانید و زینب(ع) را به اسارت برد... همان ظلم تاریخی، ما شیعیان علی و حسین را میکوبند و چه کوبیدنی... امروز ارزش علی(ع) و حسین(ع) را خیلی بهتر میفهمم و بیش از هر وقت تاروپود و جودم به عشقشان و مهرشان گره خورده است... من علیوار به دنبال حسین(ع) میروم و خود را برای همهچیز آماده کردهام... که سادهترین و قهرمانانهترین آنها شهادت است... راستی اگر دنیا و ما فیها علیه من برخیزد، همه مرا برانند، همه زمین و آسمان علیه من تجهیز شود... و کاملاً یکه و تنها بمانم... و باز هم دست از حق و ارزشهای خدایی خویش برنخواهم داشت و تسلیم ظلم و کفر نخواهم شد... و از تنهایی و بیکسی وحشت نخواهم کرد... در ظلمت بیپایان این شب یلدا، همچون شمع خواهم سوخت و وجودم تا موقعی که موجود است، تسلیم ظلمت نخواهد شد... من تا موقعی زندهام که میسوزم و تا وقتی که میسوزم تسلیم ظلمت نمیشوم... .
حال ملاحظه کنید که روزگار چگونه بود. حالا میفهمید که وقتی داییجان گفتند، سوالهای برخی از دوستان خیلی انسان را رنج میدهد، یعنی چه. به هر حال این اخبار و اوضاع قاعدتاً به نجف هم میرسد و تا حقایق روشن شود طبیعی است که مدتی طول میکشد و در این میان افراد نادان و کسانی که خردهحسابهای شخصی داشتند نیز آب را گلآلود میکردند.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 195