فصل سوم : گفتگـو

خاطره ای از تواضع مرحوم آیت الله صدر

‏برادر کوچکی دارم که دو سال از من کوچکتر است. ‌بعدازظهر ساعت 2 و 3 بود که در ‏‎ ‎‏باغچه منزل آیت‌الله صدر با هم بازی می‌کردیم. او از درخت بالا رفته بود. من هم ‏‎ ‎‏شیطان بودم و اجازه نمی‌دادم پایین بیاید. کمی ‌بگو مگو کردیم و داد و بیداد به راه ‏‎ ‎‏انداختیم.‌‌ اتاقی که آقای صدر در آنجا استراحت می‌کردند، پنجره‌ای داشت که رو به ‏‎ ‎‏باغچه باز می‌شد.‌ آقای صدر بدون توجه به کسی که دارد سر و صدا می‌کند، آمدند و با ‏‎ ‎‏صدای نیمه‌بلندی گفتند: «چه‌ خبره»؟ برادر 5 ساله من از همین کلام مختصر ناراحت ‏‎ ‎‏می‌شود، می‌رود، قهر می‌کند و مدتی نمی‌آید. یک‌بار مرحوم آقا از مادرم سوال می‌کنند، ‏‎ ‎‏آقا جواد کجاست؟ نمی‌بینمش!» ایشان هم عذری می‌آورند که نشده این‌جا بیاید. سه ‏‎ ‎‏چهار روزی می‌گذرد. باز ‌می‌پرسند: «چرا سید جواد را نمی‌بینم؟» من هم گفتم، از آن ‏‎ ‎‏روزی که شما دعوایش کردید، با شما قهر کرده است. پرسیدند: «کدام روز دعوایش ‏‎ ‎‏کردم؟» گفتم همان روزی که در باغچه بازی می‌کردیم. همان شب در منزل نشسته ‏‎ ‎‏بودیم و شام می‌خوردیم، که آقای صدر عصازنان آمدند. آن روزها به خاطر ناراحتی ‏‎ ‎‏قلبی که داشتند، اطباء راه رفتن را برایشان قدغن کرده بودند. با این‌حال آمدند. به ‏‎ ‎‏استقبال ایشان رفتیم. گفتند، «آقا جواد کجاست؟ من برای دیدن سید جواد آمده‌ام.»‌ و ‏‎ ‎‏این بزرگواری ایشان بود.‏

‏امام موسی صدر نیز همان خصوصیات پدر بزرگوارشان را داشتند. همانطور که آقای ‏‎ ‎‏موسوی اردبیلی گفتند، ایشان واقعاً شبیه آیت‌الله صدر بودند. اینگونه خصوصیات‏‏ باید ‏‎ ‎‏گفته شود، تا معلوم شود در وجود این پدر و پسر چه ویژگیهای درخشانی نهفته بود.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 252