حاج آقا مصطفی اصولاً مردی رفیقباز و خوشمحفل و بسیار شوخطبع بود. در زمانی که در قم بود و من هنوز به آلمان نرفته بودم ـ و حتی در سال 1343 که هنوز تبعید
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 369
نشده بود، من سفری در تعطیلات تابستان به ایران آمدم ـ در جلسات انس ایشان و دوستان آن دورانش از جمله آیتالله العظمی فاضل لنکرانی ـ مرجع تقلید متوفی ـ مرحوم حاج آقا شهاب اشراقی و دیگر فضلا که اغلب در زمره بزرگان امروز حوزه و اجتماع هستند، گاهگاهی حضور مییافتم. در برخورد ایشان نسبت به خود صمیمیتی خاص احساس میکردم.
ذکر خاطره شیرینی را در همین زمینه خالی از لطف نمیدانم. در همان تابستان سال 43 که به ایران آمده بودم، در چندین میهمانی ایشان و دوستانش شرکت داشتم. یک شب همگی شام میهمان حجتالاسلام حاج آقا محمود مرعشی بودیم. شب بسیار پرخاطره و نشاطانگیزی بود. به هنگام خداحافظی مرحوم آیتالله حاج آقا مرتضی فقیه معروف به حاج داداش از من دعوت کرد فردا شب در میهمانی شامی که قرار بود همه در منزل حاج میرزا رسول مرزآبادی ـ که امور مالی مرحوم آیتالله العظمی مرعشی را عهده دار بود ـ باشند، شرکت کنم. من عذر خواستم و گفتم فردا به اصفهان میروم، چون ظهر میهمان آیتالله مستجابی هستم که عدهای از بستگان و اقوام اصفهانی را نیز دعوت کرده است و لذا نمیتوانم آن را به بعد موکول کنم. ظاهراً عذر من پذیرفته شد و از هم خداحافظی کردیم.
صبح روز بعد به اصفهان رفتم و حدود ساعت دو بعد از ظهر که به منزل آقای مستجابی رسیدم دیدم در اطاق بزرگ صاحبخانه، گوش تا گوش دوستان شب قبل همه نشستهاند و گویی منتظر من هستند. گفتم شماها این جا چه کار میکنید؟ معلوم شد به پیشنهاد حاج آقا مصطفی همه آن دوستان با سه اتومبیل دربست خود را به اصفهان رسانده و حتی مقید و مصر بودند قبل از من به آنجا رسیده باشند. بعد از صرف نهار و استراحت بعد از ظهر، حاج آقا مصطفی پیشنهاد کرد همگی سری به آیتالله العظمی خادمی بزنیم. از این پیشنهاد او گرچه کمی تعجب کردم اما با خود گفتم شاید حامل پیغامی از طرف پدرش برای آقای خادمی است. از طرف دیگر من نیز بیمیل نبودم با آیتالله العظمی خادمی که از بستگان مادریام بود دیداری داشته باشم. به هر حال ماشینها آماده شدند و سوار شدیم. به پیشنهاد حاج آقا مصطفی من و ایشان و حاج آقا
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 370
محمود مرعشی و حاج داداش در یک اتوموبیل نشستیم و بقیه هم در دو اتومبیل دیگر مستقر شدند. ماشینها حرکت کردند و از همان ابتدا شاهد زمزمهها و خندههای نامفهوم افراد شدم. بعد از مدتی که گذشت، دیدم اتومبیل در حال خارج شدن از شهر است. در پاسخ سوال من که از کی منزل آقای خادمی خارج شهر است، حاج آقا مصطفی گفت، باید زود برویم به قم تا میهمانی سور امشب منزل میرزا رسول را از دست ندهیم. با همین شوخی و مزاح مرا ناخواسته به قم برگرداند.
یک بار دیگر در سفری که به نجف رفته بودم، قرار شد با هم به کربلا برویم ـ تصور میکنم سال 1349 بود ـ به طرف گاراژی رفتیم. به ایشان گفتم بیا با یک سواری دربست راحت و جادار برویم. گفت من پول ندارم اگر میهمانم میکنی میرویم. قبول کردم. وقتی میخواستم یک اتومبیل پیدا کنم؛ مخالقت کرد و گفت این کار تو اسراف است و بالاخره با یکی از اتوبوسهای معمولی حرکت کردیم. وقتی به کربلا رسیدیم ابتدا به منزلی که در آنجا داشتند رفتیم و پس از کمی استراحت گفت پاشو به دیدار یکی از دوستان که تازه از زندان بعثی ها آزاد شده است برویم. راه افتادیم. همینطور که در یک کوچه میرفتیم به منزلی رسیدیم. زنگ منزل را زد و گماشتهای در را بازکرد و بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت تو برو تو، من الان بر میگردم. نمیدانستم کجا هستم. بالاخره آن فرد گماشته مرا به اطاقی راهنمایی کرد. کتابخانه بزرگی بود و پیدا بود محل جلوس یکی از بزرگان حوزه باید باشد. لحظاتی گذشت و یک روحانی میانسالی با وقار و طمانینه وارد شد. پس از سلام و مقداری تعارفات معمولی، آن شخصیت روحانی از من خواست خودم را معرفی کرده و هدفم را از مراجعه به ایشان بازگو کنم. البته من از پدر و نسب خود نامی نبردم و فقط گفتم از اروپا میآیم و در آنجا در رشته شیمی حیاتی تحصیل و تحقیق میکنم. مقداری در اطراف رشته تحصیلی من گفتگو شد و سپس ارشادات خود را با معرفی «ثقافههای! دین مبین» شروع کردند و از بکر بودن زمینههای تبلیغ دینی در اروپا و از آمادگی مسیحیون برای پذیرش شرع مقدس مطالبی گفتند و توصیههای اخلاقی و علمی و عملی فراوانی به من کردند که تا مدتها مورد طنز دوستان ما در اروپا بود. از فحوای کلام و ذکر دیدگاه وی و اشاره به
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 371
آثار متعدد و تالیفات بیانتهای! ایشان، فهمیدم با آیتالله آقای حاج سید محمد شیرازی روبهرو هستم که در خط تثبیت مرجعیت خود برای شیعیان کویت است و درصدد است اروپائیان را نیز ارشاد کرده و فوج فوج به دین مبین وارد سازد. شاید یک ساعتی نگذشته بود که همان گماشته وارد شد و به من گفت سراغ من آمدهاند. از حضرت آیتالله خداحافظی کردم و بیرون آمدم. حاج آقا مصطفی را دیدم که با شوخطبعی خاص و لبخندی بر لب از من پرسید: کیف کردی؟ گفتم این جا کجا بود که مرا آوردی و چه هدفی از این کار داشتی؟ در جواب گفت: سید خوبی است! گفتم من نگفتم آدم بدی است ولی چه سنخیتی بین من و ایشان است. در جواب گفت: «...میخواستم علمای اینجا را از نزدیک بشناسی و فکر نکنی همه مثل پدرت و یا آقا (امام خمینی) هستند..»
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 1صفحه 372