فصل سوم : خاطرات آیت الله محمد رضا رحمت

هجرت به نجف اشرف

‏من مدت ها بود که می خواستم به نجف بروم ولی موفق نمی شدم تا این که پدر و مادرم به قم رفتند و به من تلگراف زدند که به قم بیا. فوری به قم رفتم. گفتند: ما تصمیم ‏‎ ‎‏گرفته ایم به نجف برویم. من که منتظر چنین روزی بودم اعلان آمادگی کردم. به اتفاق ‏‎ ‎‏از قم به طرف خرمشهر حرکت نمودیم و از آنجا به آبادان رفتیم و در مدرسه علمیه با‏‎ ‎‏آقای قائمی ملاقات کردیم. متاسفانه وی هیچ مساعدتی نکرد‏‎[1]‎‏، بنابراین مجددا به ‏‎ ‎‏خرمشهر بازگشتیم. پدرم با قاچاق چی ها صحبت کرد و قرار شد ما را به صورت قاچاق ‏‎ ‎‏به بصره برسانند. با تعویض دو، سه ماشین ما را به نخلستان ها رساندند و مقدار زیادی ‏‎ ‎‏هم  پیاده رفتیم تا به رودخانه ای رسیدیم که با قایق ما را به جزیره ای بردند از آنجا‏‎ ‎‏مجددا با قایق در کنار بصره بدون هیچ راهنمایی پیاده کردند و رفتند. با توسل به ‏‎ ‎‏اهل بیت علیهم السلام وسایلمان را برداشتیم و به مسجد بصره رفتیم. حیران بودیم که ‏‎ ‎‏چه باید کرد؟ خانمی از اهالی آنجا گفت: چرا منزل شیخ محمدعلی مظفر نمی روید؟ ‏‎ ‎‏پدرم آدرس گرفت، مادر را همراه ساک ها در مسجد گذاشتیم و با هم به منزل مظفر ‏‎ ‎‏رفتیم. وی انسان بسیار با فضیلت و بی تکبّری بود. او به گرمی از ما استقبال کرد و ‏‎ ‎‏تاکید داشت وسایلمان را به منزل او ببریم. وقتی اصرار وی را دیدیم شرمنده شدیم و ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 30
‏به اتفاق پدر رفتیم لوازم همراه را برداشتیم و با مادرم به منزل وی آمدیم. چند روزی ‏‎ ‎‏مهمان آن بزرگوار بودیم تا با اصرار ما راضی شد کسی را به ما معرفی کند تا ما را به ‏‎ ‎‏نجف برساند. کسی که مس‏‏و‏‏ول رساندن ما به نجف بود با ماشین ما را به محله ای دور ‏‎ ‎‏از بصره برد. وقتی مستقر شدیم پدرم گفت: فلان ساک نیست! البته این برنامه ای بود که معمولا قاچاقچیان پیاده می کردند و زوار هم نمی توانستند کاری انجام دهند. پدرم بعد از نماز صبح به تنهایی بیرون رفت و ما متوجه نشدیم که کجا رفته بعد از مدتی آمد، ‏‎ ‎‏معلوم شد کنار جاده اصلی رفته و خود را به منزل شیخ مظفر رسانده و او را در جریان ‏‎ ‎‏قرار داده است. بعد از یکی دو ساعت ساک را آوردند و به پدرم اعتراض می کردند که ‏‎ ‎‏چرا نزد شیخ رفته است؟ سپس ما را از آنجا سوار کردند و گفتند: بلیت قطار برای شما‏‎ ‎‏تهیه شده که به حله بروید و از آنجا شما را به نجف می رسانند. بلیت ها را هم فلان ‏‎ ‎‏شخص در قطار به شما خواهد داد. ما را نزدیکی ایستگاه پیاده کردند و رفتند. رفتیم و ‏‎ ‎‏سوار قطار شدیم، کسی از ما سراغی نگرفت. قطار حرکت کرد و نگران بودیم که مامور ‏‎ ‎‏کنترل آمد به او گفتم: بلیت ما در دست فلان است، او هم قبول کرد فهمیدم بلیتی در ‏‎ ‎‏کار نیست. وقتی قطار در ایستگاه دیوانیه توقف کرد ما پیاده شدیم و به حله نرفتیم ‏‎ ‎‏چون احتمال می دادیم مساله دیگری پیش بیاورند، از دیوانیه برای نجف اشرف ماشین ‏‎ ‎‏گرفتیم. خدا می داند هنگامی که از دور چشممان به گنبد مطهر امیرالم‏‏و‏‏منین علیه السلام افتاد چه حالی داشتیم. در حالی وارد نجف شدیم که مکان مشخصی برای اسکان نداشتیم. جلو مسجد بهبهانی نزدیک میدان ورودی نجف پیاده شدیم. مادرم با ساک ها در مسجد ماند و به اتفاق پدر برای پیدا کردن یکی دو آدرس وارد شهر شدیم. بعد از جستجوی فراوان آدرس پسر شیخ محمدعلی مظفر را به دست آوردیم. به خیابان ‏‎ ‎‏طوسی رفتیم و منزل وی را پیدا کردیم. شیخ محمد رشاد پسر شیخ محمدعلی نابینا‏‎ ‎‏بود. او در عین حال بسیار روشن ضمیر و متدین بود و ما را با استقبال زیاد پذیرفت. ‏‎ ‎‏قرار شد وسایل خود را به منزل وی ببریم. شیخ محمد رشاد و خانمش که سیده و ‏‎ ‎‏علویه بود بسیار به ما محبت کرد.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 31

  • . بسیاری از خاطرات و نیز اسناد ساواک مربوط به پرونده امام خمینی گویای فعالیت و همکاری آقای عبدالرسول قائمی  در فرستادن افراد برای زیارت ـ ملاقات با امام ـ و یا تحصیل در نجف اشرف می باشد (ر.ک: سیر مبارزات  امام خمینی در آینه اسناد به روایت اسناد ساواک؛ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)).