فصل سوم : خاطرات آیت الله محمد رضا رحمت

تربیت نوجوانان و جوانان ایرانی

‏من در نجف از همان سال های اول بر اساس سابقه ای که در ایران بعد از ‏‎ ‎‏تاسیس «دبستان ملی رضوی» و «کانون بحث و انتقاد دینی» داشتم از آنجا که خیلی ‏‎ ‎‏دلم برای نوجوانان و جوانان می سوخت نگران آینده آنان بودم و تلاش می کردم تا‏‎ ‎‏حد امکان بچه ها را به سمت صحیحی بکشانم. در نجف هم این فکر مرا‏‎ ‎‏آرام نمی گذاشت و درصدد انجام کاری بودم تا به این هدف برسم و البته نیاز به ‏‎ ‎‏یاری دیگران داشتم. در همان زمان آیت الله شاهرودی دبستان ملی را تاسیس کرده بود ‏‎ ‎‏و عده ای از فرزندان طلاب ایرانی، افغانی، پاکستانی و همه کسانی که فارسی زبان ‏‎ ‎‏بودند، در آن مدرسه درس می خواندند. از طرف دیگر مدرسه ایرانی ها هم که دولتی ‏‎ ‎‏بود و مخارج آن از طرف دولت ایران تامین می شد، بعضی از اموزگاران آن ساواکی ‏‎ ‎‏بودند.‏

‏من درصدد کار با این بچه ها بودم ولی هیچ دسترسی به آنان نداشتم. فقط یکی ‏‎ ‎‏دو نفر از رفقا بودند که می شد روی آن ها حساب کرد؛ یکی از آنان آقای حسن زاده ‏‎ ‎‏کاشمری بود که در مدرسه آیت الله شاهرودی تدریس می کرد. با وی صحبت کردم که ‏‎ ‎‏کار با بچه ها را شروع کن و آن ها را به این سمت بکشان، وی هم پذیرفت و مشغول ‏‎ ‎‏شد. پس از یکی دو جلسه یک روز با نگرانی شدیدی نزد من آمد و گفت: فلانی وضع ‏‎ ‎‏خراب است و بچه ها می خواهند مرا کتک بزنند. گفتم: مگر چه کار کردی؟ گفت: این ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 38
‏حرف ها را علیه شاه زدم. گفتم: حالا وقت این حرف ها نبود. گفت: چه باید کرد؟ گفتم: ‏‎ ‎‏حالا تا شما را نکشته اند برو در خانه هایشان و با آن ها صحبت کن. بگو من اشتباه کردم ‏‎ ‎‏و مساله را خنثی کن. بعد از آن من مرتب به او می گفتم شما تا این مرحله چه باید ‏‎ ‎‏بکنی. او هم مرتب گزارش می داد و من نیز هر چه در توان داشتم وی را راهنمایی ‏‎ ‎‏می کردم. بعد از مدتی آقای شیخ حسینعلی انصاری نجف  آبادی هم با استفاده از یک ‏‎ ‎‏نوجوان کار را شروع کرد و او هم مشغول شد. پیشنهاد کردم که برای بچه ها جلسه ‏‎ ‎‏بگذارم و به عنوان مساله درس ادبیات عرب و ‏‏جامع المقدمات‏‏ را شروع کردم. تعدادی ‏‎ ‎‏از این بچه ها را درس می دادم و تعدادی از رفقای آنان هم آمدند تا کم کم رشد کردند. ‏‎ ‎‏آقای انصاری در مدرسه کوچکی به نام قدیری با بچه ها کار می کرد. به تدریج این ‏‎ ‎‏بچه ها که اوایل آقای حسن زاده می گفت می خواهند او را کتک بزنند و معتقد بودند که ‏‎ ‎‏شما از ما چه توقعی دارید؛ گوشت، پوست و استخوانمان از پول شاه رشد کرده حالا‏‎ ‎‏می گفتند علیه شاه چگونه فعالیت کنیم؟ کار به جایی رسید که بعد از مدتها شبانه به ‏‎ ‎‏مدرسه ایرانی ها می رفتند و عکس شاه و همسر شاه را از بین می بردند و بر دیوارهای ‏‎ ‎‏مدرسه هم مرگ بر شاه می نوشتند و فردا هم در آنجا درس می خواندند. چند نفر معلم ‏‎ ‎‏آنجا که ساواکی بودند، شدیدا دنبال این بودند که ببینند این ها چه کسانی هستند؟ حتی یکی از آنان به پروپای بچه ها پیچید. وقتی وی با تهدید بچه ها روبه رو شده بود دیگر جرات این کارها را نداشت بدین ترتیب این برادران جزو انقلابیون نجف شدند و ‏‎ ‎‏بسیاری از کارهای انقلابی را در نجف انجام می دادند و این هم از برکات امام بود.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 39