فصل سوم : خاطرات آیت الله محمد رضا رحمت

ماجرای تسفیر

‏مدتی بعد از این قضایا تسفیر دوم بود که اعلام کرده بودند که در مورخ 1 / 7 ماه های ‏‎ ‎‏میلادی باید همه طلاب خودشان را به سازمان امنیت نجف معرفی کنند و تکلیف خود ‏‎ ‎‏را روشن کنند. وقتی اطلاعیه پخش و به اطلاع عموم رسید، آیت الله امیرزا حسن ‏‎ ‎‏بجنوردی شدیدا ناراحت بود. چون صبح ها برای درس فقه منزل وی می رفتیم و ‏‎ ‎‏از طرفی به خاطر سابقه رفاقت با پدر من، در درس، نظر لطف دیگری نسبت به من ‏‎ ‎‏داشت و گاهی بعد از درس به قول طلبه ها «گعده» و صحبت می کردیم. وی انسان ‏‎ ‎‏بسیار با فضل و کمالی بود. او سال های متمادی بود که با آقای خویی رابطه نداشت. در ‏‎ ‎‏جریان تسفیر که دولت عراق اعلام کرده بود می خواهد طلاب را اخراج نماید، برای ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 60
‏متلاشی  شدن حوزه ناراحت بود. یک روز آیت الله میرزا حسن بجنوردی به اتفاق یکی ‏‎ ‎‏از برادران به منزل آیت الله خویی در کوفه رفته بود و حدود یک ساعت و ربع با وی ‏‎ ‎‏صحبت کرده بود.‏

‏البته آقای خویی که خدا رحمتش کند بسیار حاضر جواب بود و جوری مسایل و ‏‎ ‎‏سوال و جواب ها را مطرح می کرد و سر و ته قضیه را در سوال و جواب های سریع، ‏‎ ‎‏می پیچاند که طرف می ماند چه جوابی بدهد. آیت الله بجنوردی وقتی با وی استدلالی ‏‎ ‎‏صحبت کرده بود جوابهایی شنیده بود که قانع نشده بود بعد هم با عصبانیت از منزل ‏‎ ‎‏آقای خویی بیرون آمده بود. چند روز بعد ما صبح برای درس رفتیم، دیدیم که آیت الله ‏‎ ‎‏بجنوردی تشریف نیاورد. اتفاقا آن روز فرزند وی، آقای سید محمد بجنوردی هم ‏‎ ‎‏نیامده بود چون آیت الله بجنوردی در منزل به تنهایی با خانمش زندگی می کردند ما تا‏‎ ‎‏آخر وقت ‏‏درس ‏‏نشستیم، اما خبری نشد و رفتیم. ساعت نزدیک ده بود، می خواستیم به ‏‎ ‎‏درس امام برویم که من یکی از رفقا را در کوچه ملاقات کردم. او گفت: آقای ‏‎ ‎‏بجنوردی را به بیمارستان برده اند. معلوم شد که وی بعد از نماز صبح سکته مغزی ‏‎ ‎‏کرده اند و کسی هم متوجه نبوده و بعد از مدت طولانی وی را به بیمارستان رسانده ‏‎ ‎‏بودند که دیگر کسی نمی توانست کاری انجام دهد. بعد از درس امام به بیمارستان رفتم ‏‎ ‎‏دیدم که او در اتاق سی سی یو بستری است و اجازه ملاقات ندارد. دقیقا روزی که رژیم ‏‎ ‎‏تسفیر ایرانیها را اعلام کرده بود، روز تشییع مرحوم بجنوردی بود که تشییع جنازه بسیار ‏‎ ‎‏مجلل و عجیبی شد. در آن مراسم عده زیادی می گفتند که باید برویم و خود را به رژیم ‏‎ ‎‏معرفی کنیم، بعضی ها هم مثل ما شدیدا مخالفت می کردند که چرا برویم و خود را‏‎ ‎‏معرفی کنیم، بگذارید ما را بگیرند و با عزت اخراج شویم. در تسفیر اول هم که شش ‏‎ ‎‏روز مهلت داده بودند حرف ما همین بود. ولی بسیاری از طلاب چنان وحشت کرده ‏‎ ‎‏بودند که کسی نمی توانست مانع آن ها شود و همه وسایل خود را جمع می کردند. من ‏‎ ‎‏حتی یک کتاب روی کتاب نگذاشتم. همه طلبه ها می گفتند که شما چرا آماده ‏‎ ‎‏نمی شوی؟ می گفتم: من تا زمانی که بیایند مرا بگیرند و بیرون کنند، هستم. ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 61
‏می گفتند: اثاث چطور؟ می گفتم من اثاثی ندارم، وقتی بیرون کردند دیگر تکلیفی ‏‎ ‎‏ندارم. اما تا زمانی که این جا هستم با اختیار خود خواهم ماند و نخواهم رفت. در ‏‎ ‎‏تسفیر دوم هم رای من همین بود که نباید مراجعه کرد، بگذاریم آن ها ما را بگیرند و ‏‎ ‎‏اخراج کنند. من در تسفیر اول و دوم نه گذرنامه داشتم نه اقامت. هیچ مدرکی که در ‏‎ ‎‏عراق معتبر باشد نداشتم. این فرصت خوبی بود. همه می گفتند: این بهترین موقعیت ‏‎ ‎‏است، چون مدرک ندارید حالا می توانید مسافرت کنید، ولی در عین حال این کار را‏‎ ‎‏نکردم و ماندم.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 62