فصل سوم : خاطرات آیت الله محمد رضا رحمت

خانه ای در نجف

‏پس از آمدن ما به ایران ابوهدای (ابو احمد) اثاث منزل ما را از توی این اتاق که دم در ‏‎ ‎‏بوده داخل زیر زمین می برد و اطاق را تبدیل به مغازه می کند که الان هم هست و ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 75
‏پسرش آنجا مشغول می باشد. وقتی پس از پایان جنگ به آنجا رفتیم به او گفتم: این ‏‎ ‎‏خانه را چه جوری حفظ کردی؟ گفت: می بینید که من این جا را به صورت مخزن مغازه ‏‎ ‎‏درآوردم. او رادیو شکسته، ظرف شکسته و... ریخته بود توی این حیاط و اتاق و ‏‎ ‎‏طاقچه ها و آب خانه را هم قطع کرده بود و منزل آب نداشت. ابواحمد می گفت: ‏‎ ‎‏بعثی ها چندین مرتبه آمدند و در را شکستند وقتی دیدند که این جا ریخت و پاش است ‏‎ ‎‏رفتند. شیر آب را باز می کردند می گفتم: آب هم ندارم. بعد به آن ها می گفتم که می بینید ‏‎ ‎‏این جا مخزن مغازه من است، یعنی انبار مغازه من است. بدین ترتیب می رفتند. یک روز ‏‎ ‎‏مهمان داشتم توی این اتاق نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که سقف زیرزمین ‏‎ ‎‏پایین رفت. ما هم با سقف پایین رفتیم و ما را دست و پا شکسته بیرون آوردند. بعد از ‏‎ ‎‏این اتفاق ایشان آنجا را خاکبرداری نکرده و به جای این کار روی کف اتاق چوب ‏‎ ‎‏انداخته بود و روی این چوبها را هم سیمان کرده و کف اتاق را درست کرده بود. اثاث ‏‎ ‎‏ما در طول این بیست و سه ـ چهار سال زیر خاک دقیقا دفن شده بود. در زمان صدام ‏‎ ‎‏حاج احمد آقا مکرر می فرمود که فلانی نمی خواهید بروید نوارها را بیاورید. من عرض ‏‎ ‎‏می کردم که حاج آقا خیلی دلمان می خواهد شما امکاناتش را فراهم کنید من هم ‏‎ ‎‏حاضرم. ولی از آن طرف خیلی نگران بودم، اگر این نوارها به دست بعثی ها می افتاد ‏‎ ‎‏یقینا می دانستم که چیز دیگری عاید ما نخواهد شد و به دست ما نخواهد آمد. ‏‎ ‎‏از آن طرف هم فرصت این کار نمی شد. فقط در آن سال آخر عمر رژیم صدام اخوی ‏‎ ‎‏حاج آقای جماعتی آقای دکتر محمدحسن جماعتی به عنوان پزشک سه هفته به عراق ‏‎ ‎‏رفت: یک هفته در نجف، یک هفته در کربلا و یک هفته هم در کاظمین و سامرا بود؛ ‏‎ ‎‏در روزهایی که در نجف بود فهمید که اثاث ما هست. آقای دکتر جماعتی پس از ‏‎ ‎‏چندین مرتبه رفت و آمد بالاخره ابواحمد را پیدا کرده بود. او هم می ترسید. وقتی ‏‎ ‎‏پسرش به او گفته چنین کسی آمده بود از دور شناسایی کرده و گفته بود نه این حسن ‏‎ ‎‏است، بعد از احوالپرسی آقای دکتر جماعتی را به خانه دایی اش می برد. زمانی که اثاث ‏‎ ‎‏را توی زیرزمین برده بودند کیف دستی خانواده را که آنجا بوده وقتی باز می کند طلاها... ‏‎ ‎
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 76
‏را می بیند بعد از مدتی معلوم شده بود که ابو احمد وقتی که اثاث ما را می خواسته ‏‎ ‎‏داخل ببرد طلاها را مشاهده کرده بود. این مقدار تنها مربوط به ازدواجمان بود. وی ‏‎ ‎‏طلاها را برمی دارد و کیف دستی را می اندازد و طلاها را در خانه دایی اش به امانت ‏‎ ‎‏می گذارد. او آدم امینی بود. بعد خودش گفت: شب های متمادی ما گرسنه خوابیدیم ‏‎ ‎‏ولی خیانت نکردیم. خلاصه آقای دکتر جماعتی را با خودش برده بود و طلاها را‏‎ ‎‏شمرده و تحویل آقای دکتر داده و گفته بود رسید هم به من بده که اگر خواهرت فردا‏‎ ‎‏آمد من بگویم به شما تحویل دادم. بعد که آمد گفته بود اثاث دیگر مال خودت باشد ‏‎ ‎‏وقتی آمد من نگران گفتم آقا نوارها برایمان اهمیت دارد تو چطور گفتی مال خودت ‏‎ ‎‏باشد آنان وقتی اثاث ها را بردارند معلوم نیست نوارها را چه کار می کنند. تا این که ‏‎ ‎‏رژیم صدام ساقط شد و زمینه ای فراهم شد که من به اتفاق برادران برای نمایشگاه ‏‎ ‎‏نجف رفتیم و در طول چند روزی که در آنجا بودم آقای میلانی شاهد بود که من ‏‎ ‎‏مرتب دنبال این کار بودم و وقت زیادی تلف شد. با ابواحمد قرار می گذاشتم به یک ‏‎ ‎‏بهانه ای نمی آمد باز دو مرتبه باید صبح می رفتی تا روزهای آخر که موفق شدم هماهنگ کنم که کلید خانه را بیاورد، گفتم: برو چند کارگر بگیر وقتی به خانه رفتم دیدم هیچی نیست جز آشغال ها. گفتم: اثاث ما کجاست؟ گفت: توی زیرزمین که خراب شده و پرخاک کردیم. گفتم: اول این جا را بکنیم که راه به زیر زمین پیدا کنیم. کندیم معلوم ‏‎ ‎‏شد که جای نورگیر سابق زیرزمین بوده است. کارگرها از آنجا پایین رفتند و یکسری ‏‎ ‎‏وسایل را بالا دادند دیدم این طور نمی شود. ابواحمد گفت: کف اتاق را باید خراب ‏‎ ‎‏کنیم، شروع به کندن کردیم و تخته هایش را هم کندیم و از آنجا سه نفر به اتفاق ‏‎ ‎‏ابواحمد چهار نفری پایین رفتند که برق هم نداشت آن ها شروع به کندن و ‏‎ ‎‏پرکردن گونی ها می کردند و ما بالا می کشیدیم و خالی می کردیم. داخل این ها هر چه ‏‎ ‎‏در می آوردیم وسایلمان بود. نوارهایی را که داخل یخدان های آکاسیف گذاشته بودم ‏‎ ‎‏سالم مانده بودند. برادران وقتی نوارها را شمردند سیصد و خرده ای نوار کاست سالم ‏‎ ‎‏مانده بود. وقتی آکاسیف نوارها را از گونی خالی کردم، نفس راحتی کشیدم که الحمدلله ‏‎ ‎
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 77
‏من عمده نوارها را پیدا کردم. بقیه وسایل را هم که تقریبا همه پوسیده و از بین رفته ‏‎ ‎‏بود. کتاب‏‏ ‏‏ها را دست ‏‏می زدی پودر می شد فقط همین نوارها بود که برای ما ارزش ‏‎ ‎‏داشت. ما با زحمت این نوارها را به هتل آوردیم و بعد آنجا بسته بندی کردیم. یکی از ‏‎ ‎‏طلبه های عراقی آنجا وقتی آمد گفتم: این ها نوارهای امام است. شما نمی دانید که او چه کرد، هی به این خاک نوارها دست می کشید و به سر و صورت می کشید و شوق و ‏‎ ‎‏علاقه زیادی داشت.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 78