فصل پنجم : خاطرات حجت ‌الاسلام و المسلمین اسماعیل فردوسی پور

اوج گیری انقلاب

‏پس از شهادت حاج آقا مصطفی، قیام فراگیر مردم ایران آغاز گردید. مراسم بزرگداشت ‏‎ ‎‏پشت سر هم در شهرهای ایران برگزار می شد و نوارهای سخنرانی آقایان در آن مجالس ‏‎ ‎‏به نجف می رسید که امام نیز ان ها را گوش می دادند. از میان آن سخنرانی ها، سخنرانی آقایان، عبدوس و دکتر روحانی مهم بودند. پس از تشدید مبارزات مردم ایران، ‏‎ ‎‏حکومت پهلوی برای ساکت کردن امام به رژیم عراق فشار آورد تا این که دو نفر از ‏‎ ‎‏مقامات حکومت بعث به خدمت ایشان آمده و گفتند: ما طبق قرارداد 1975 با ایران، ‏‎ ‎‏تعهد کرده ایم که هیچکدام علیه یکدیگر فعالیت سیاسی نداشته باشیم. بنابراین ما‏‎ ‎‏نمی توانیم اجازه بدهیم که در عراق علیه ایران فعالیت سیاسی بشود.‏

‏امام فرمودند: شما با دولت ایران قرارداد بسته‏‏ ‏‏اید، من هم با ملت ایران پیمان بسته‏‏ ‏‏ام ‏‎ ‎‏که حرف بزنم و کار سیاسی بکنم. شما هر کاری دلتان می‏‏ ‏‏خواهد بکنید.‏

‏آن ها محترمانه گفتند: اگر شما بخواهید به فعالیت سیاسی ادامه بدهید، شاید در ‏‎ ‎‏عراق نباشید. امام در این لحظه فرمودند، احمد گذرنامه مرا بیاور. سپس آن را در ‏‎ ‎‏جلوی آقایان گذاشته و گفتند این گذرنامه من، خروجی بزنید، من بروم.‏

‏آن ها کوتاه آمدند و از ایشان عذرخواهی کرده و گفتند: آقا عراق وطن شماست، ما‏‎ ‎‏افتخار می‏‏ ‏‏کنیم که شما در این‏‏ ‏‏جا تشریف داشته باشید.‏

‏پس از این ملاقات، امام باز هم به فعالیت‏‏ ‏‏های خود ادامه دادند. تا این‏‏ ‏‏که ‏‎ ‎‏حکومت بعث محدودیت‏‏ ‏‏ها را بیشتر کرد و خانه ایشان را به محاصره نیروهای خود ‏‎ ‎‏درآورد. آن روز من به منزل آقا رفتم ولی ماموران ممانعت کردند. به وسیله تلفن با‏‎ ‎‏حاج احمد آقا تماس گرفتم و ماجرا را پرسیدم. ایشان گفتند: بله، خانه را محاصره ‏‎ ‎‏کرده‏‏ ‏‏اند و به کسی اجازه ورود نمی‏‏ ‏‏دهند ولی ما ترتیبی می‏‏ ‏‏دهیم که شما بیایید.‏


خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 127
‏به هر صورت اجازه تردد برای عده معدودی داده شد.‏

‏در یکی از آن روزها عراقی‏‏ ‏‏ها گفتند که دولت ایران تصمیم به ترور آقا گرفته است. ‏‎ ‎‏آقای دعایی با آن ها وارد مذاکره شدند. آن ها نظرشان این بوده که خودشان از امام ‏‎ ‎‏محافظت بکنند و یا این‏‏ ‏‏که به ما اسلحه بدهند و ما این کار را انجام بدهیم. اما نظر ما‏‎ ‎‏این بود که دوستان حفاظت امام را در بیت و حرم و مَدرَس خود بر عهده گرفته و در ‏‎ ‎‏بقیه جاها به عهده حکومت عراق باشد.‏

‏به هر حال بعثی‏‏ ‏‏ها با نظر ما موافقت کردند. از آن روز حدود 12ـ10 نفر از ماموران ‏‎ ‎‏بعثی در خارج بیت منتظر می‏‏ ‏‏شدند و آقا را در راه همراهی می‏‏ ‏‏کردند. این مساله در ‏‎ ‎‏میان مردم انعکاس بدی داشت. برای خنثی کردن این مساله تصمیم گرفتیم که در مسیر، امام را همراهی بکنیم تا حضور بعث‏‏ ‏‏ها کم‏‏ ‏‏رنگ شود.‏

‏ما شروع به اجرای برنامه کردیم و با عده‏‏ ‏‏ای از دوستان همراه امام شدیم. وقتی که ‏‎ ‎‏ایشان به کفشداری حرم می‏‏ ‏‏رسیدند، طبق معمول، خودشان کفش‏‏ ‏‏هایشان را برداشته و جلو کفشداری گذاشتند، سپس در مقابل مقبره مقدس اردبیلی شروع به خواندن فاتحه نمودند. پس از اتمام فاتحه با ناراحتی و تاثر به من فرمودند: چرا همراه من می‏‏ ‏‏آیید؟!‏

‏عرض کردم: آقا ما هم می‏‏ ‏‏خواهیم برای زیارت در خدمت شما مشرف بشویم.‏

‏فرمودند: وقت دیگر بیایید. حالا نیایید.‏

‏گفتم: ما وظیفه خود می‏‏ ‏‏دانیم که همراه شما مشرف شویم.‏

‏فرمودند: پس چرا پشت سر من می‏‏ ‏‏آیید؟ از آن طرف خیابان بیایید. اما این بعثی‏‏ ‏‏ها‏‎ ‎‏محافظ نیستند بلکه مراقب من هستند و می‏‏ ‏‏خواهند از کارهای من اطلاع داشته باشند.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 128