فصل ششم : خاطرات آقای محمد تقی متقی

توجه به زوار و مهمان نوازی امام

‏ساواک خانه امام را دائما تحت نظر و مراقبت داشت. آن ها همیشه مراقب بودند که ‏‎ ‎‏چه کسی با ایشان ملاقات می کند. علاقه مندان و ارادتمندان آن حضرت از ترس ساواک ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 140
‏نمی توانستند آزادانه به زیارت شان بیایند. آقا با حاج آقا مصطفی مشورت کردند و ‏‎ ‎‏بالاخره تصمیم گرفته شد که من به عنوان رابط عمل کنم. آقا مصطفی گفتند: عده ای ‏‎ ‎‏می خواهند به خدمت آقا برسند ولی با این شرایط آن ها حتی از طلبه ها نیز ملاحظه ‏‎ ‎‏می کنند، بنابراین ما مشخصات شما را به افراد می دهیم تا شما بتوانید به عنوان رابط ‏‎ ‎‏عمل کنید.‏

‏آرام‏‏ ‏‏آرام مشخصات من مابین ارادتمندان امام پخش شد و زواری که من را‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏شناختند به دیگران نیز ـ بخصوص در ایران ـ آدرس من را می‏‏ ‏‏دادند. از آن پس من ‏‎ ‎‏با عرقچین بر سر و دشداشه‏‏ ‏‏ای بر تن تا 5 ساعت از شب رفته پشت در آن حضرت ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏نشستم و علاقه مندان را برای زیارت ایشان راهنمایی می‏‏ ‏‏کردم. گاهی اتفاق می‏‏ ‏‏افتاد که تا ساعت یکِ صبح ارادتمندان را به بیت هدایت می‏‏ ‏‏کردم و با تک ضربه‏‏ ‏‏ای که به در می‏‏ ‏‏زدم، خود امام پشت در آمده و می‏‏ ‏‏پرسیدند: آقای متقی شما هستید؟ سپس در را باز کرده و با خوشرویی مثل یک برادر از مراجعین استقبال می‏‏ ‏‏فرمودند. پس از اتمام ‏‎ ‎‏ملاقات به من تاکید می‏‏ ‏‏کردند که حتما آن ها را به کاروان‏‏ ‏‏هایشان برسانم. گاهی این ‏‎ ‎‏ملاقات‏‏ ‏‏ها تا صبح طول می‏‏ ‏‏کشید و یک شب به من فرمودند: شما زیاد به زحمت ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏افتید، اگر صلاح می‏‏ ‏‏دانید کار را تعطیل کنید و به استراحت بپردازید. عرض کردم: ‏‎ ‎‏سر و جان ما فدای شما، ما به وظیفه عمل می‏‏ ‏‏کنیم.‏

‏یکی از اتفاقات جالب این است که شبی در حرم دیدم که شخصی به ضریح ‏‎ ‎‏حضرت امیر(ع) چسبیده و با گریه و به آرامی می‏‏ ‏‏گوید: ای خدا، من آمده‏‏ ‏‏ام که آیت‏‏ ‏‏الله ‏‎ ‎‏خمینی را زیارت کنم و بعد حضرت امیر را. اما برای زیارت ایشان موفق نشدم و ‏‎ ‎‏نمی‏‏ ‏‏دانم چه کنم! البته او منظورش بر عکس بود و از شدت ناراحتی جملات را‏‎ ‎‏برعکس بر زبان می‏‏ ‏‏آورد. من تحت تاثیر قرار گرفتم و او را به خدمت امام بردم. ظاهرا‏‎ ‎‏6 یا 7 ساعت از شب رفته بود که به منزل آقا رسیدیم، ضربه‏‏ ‏‏ای به در زدم. آن حضرت ‏‎ ‎‏خواب نداشت و با یک ضربه‏‏ ‏‏ای که به در می‏‏ ‏‏زدم مثل این‏‏ ‏‏که پشت در ایستاده باشند، ‏‎ ‎‏سریع در را باز می‏‏ ‏‏کردند. آن شب نیز در را باز فرمودند. آن شخص را به داخل هدآیت ‏‎ ‎‏کردم اما به محض این‏‏ ‏‏که چشمش به صورت آن بزرگوار افتاد صیحه‏‏ ‏‏ای زد و افتاد. امام ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 141
‏خودشان رفتند و آب آوردند و به صورت او زدند با دست‏‏ ‏‏های مبارک‏‏ ‏‏شان شانه‏‏ ‏‏هایش ‏‎ ‎‏را مالیدند تا یواش یواش به هوش آمد. او زبانش بند آمده بود. سپس امام یک بازوی ‏‎ ‎‏او را و من دیگر بازویش را گرفته و از خانه بیرون آوردیم. من در کوچه زیر بغل او را‏‎ ‎‏گرفته و آرام آرام مقداری راه بردم تا این‏‏ ‏‏که کاملا سر حال آمد. به او گفتم: چرا‏‎ ‎‏این جوری شدی؟! پاسخ داد: والله هیبت آقای خمینی من را گرفت. سپس او را به ‏‎ ‎‏کاروانش رساندم.‏

‏بارِ دیگر وقتی در حرم بودم که دو نفر درباره امام با هم صحبت می‏‏ ‏‏کردند. به آن ها‏‎ ‎‏گفتم: من آدم عادی هستم، سر چی با هم بحث می‏‏ ‏‏کنید؟ پاسخ دادند: والله می‏‏ ‏‏خواستیم آقای خمینی را ببینیم، اما یک سیدی به ما گفت که آقای خمینی در کوفه است. من ‏‎ ‎‏فهمیدم که رندی این‏‏ ‏‏ها را بد راهنمایی کرده است و گفتم: آقا در نجف هستند مخالفان ‏‎ ‎‏به شما دروغ گفته‏‏ ‏‏اند. آن ها بسیار خوشحال شدند و به سوی خانه امام روانه شدیم. ‏‎ ‎‏پس از اتمام ملاقات، آقا بسیار سفارش آن ها را فرمودند که حتما به کاروان‏‏ ‏‏شان برسانم. ‏‎ ‎‏در موقع برگشت از کوچه پس کوچه‏‏ ‏‏ها می‏‏ ‏‏رفتیم و از آن ها پرسیدم: قضیه کوفه و سید ‏‎ ‎‏چه بود؟! گفتند: یک سیدی را دیده و به او اعتماد کردیم و آدرس آقای خمینی را‏‎ ‎‏خواستیم. او به ما گفت که والله آقای خمینی در کوفه تشریف دارند ولی آیت‏‏ ‏‏الله ‏‎ ‎‏هستند. حالا ما می‏‏ ‏‏فهمیم آن سید فکر می‏‏ ‏‏کرده که ما اهل وجوهات هستیم و می‏‏ ‏‏خواسته که ما وجوهات را به آیت‏‏ ‏‏الله... بدهیم!‏

‏اخلاق و سلوک امام بسیار جذاب بود. روزی از روزها آقای شیخ دامغانی که از هم ‏‎ ‎‏درس‏‏ ‏‏های آن حضرت بود از مشهد به نجف آمدند؛ در نجف همه آقایان به دیدار ایشان ‏‎ ‎‏رفتند و به مدت ده شب در آن جلسات بدگویی‏‏ ‏‏هایی درباره امام شد. به خصوص ‏‎ ‎‏دور و بری‏‏ ‏‏های آقای خویی هر شب به منزل ایشان رفته و بحث‏‏ ‏‏هایی درباره آن ‏‎ ‎‏حضرت می‏‏ ‏‏نمودند که بهترین آن ها تهمت غرور و تکبر به ایشان بود. آقای «خودکار» ‏‎ ‎‏که از رفقای بازاری قم و از ارادتمندان حضرت امام بود ما را از بحث‏‏ ‏‏های مجالس فوق ‏‎ ‎‏مطلع می‏‏ ‏‏کرد و می‏‏ ‏‏گفت: آن ها روح آقای دامغانی را خراب می‏‏ ‏‏کنند. من به خدمت آقا‏‎ ‎‏رفتم و گفتم که: آقای دامغانی از مشهد آمده‏‏ ‏‏اند اگر صلاح می‏‏ ‏‏دانید از ایشان دیداری ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 142
‏بکنید. البته از بحث‏‏ ‏‏های مجالس فوق چیزی به ایشان نگفتم. آقا راضی به ملاقات ‏‎ ‎‏نمی‏‏ ‏‏شد و می‏‏ ‏‏فرمودند که: دامغانی در مشهد جزو شخصیت‏‏ ‏‏هاست و امکان دارد که ‏‎ ‎‏ساواک به خاطر این ملاقات ایشان را اذیت بکند. بعد از اتمام نماز نیز ـ که در راه ‏‎ ‎‏همراه‏‏ ‏‏شان بودم ـ عرض کردم که: دیدارتان با آقای دامغانی بنا به مصالحی که در نجف ‏‎ ‎‏است، ضروری می‏‏ ‏‏باشد. آن بزرگوار پذیرفتند و قرار شد که آقای فرقانی و بنده برنامه ‏‎ ‎‏ملاقات را تنظیم کنیم. به هر حال به همراه امام به منزل آقای دامغانی رفتیم و پسر ‏‎ ‎‏ایشان که طلبه فاضلی بود به استقبال آمدند. آقای دامغانی مشکل جسمانی داشت و او را با چرخ حرکت می‏‏ ‏‏دادند. با ورود حضرت امام زیر بغل او را گرفتند تا به احترام ‏‎ ‎‏برخیزد. اما امام مانع شده و فرمودند که به جده‏‏ ‏‏ام فاطمه زهرا(س) من راضی نیستم. ‏‎ ‎‏سپس در کنار ایشان نشسته و احوالپرسی گرمی نمودند و به صحبت‏‏ ‏‏های خصوصی ‏‎ ‎‏پرداختند. ایشان یک اشکال علمی نیز مطرح کردند و آن بزرگوار پاسخ فرمودند. در آن ‏‎ ‎‏دیدار رنگ آقای دامغانی تغییر کرده بود، زیرا از آن همه سعایتی که در مورد امام شده ‏‎ ‎‏بود، یکی را هم صحیح نمی‏‏ ‏‏دید. در آخر نشست که حدود نیم ساعت به طول انجامید ‏‎ ‎‏با اصرار ایشان من و فرزندشان زیر بغل‏‏ ‏‏شان را گرفتیم و با احترام از امام عذرخواهی ‏‎ ‎‏کرده و بدرقه نمودند. پس فردای ان روز آقای دامغانی به وسیله فرزندشان خبر دادند ‏‎ ‎‏که به بازدید امام می‏‏ ‏‏آیند. آقا فرمودند: والله من راضی نیستم که ایشان به زحمت بیفتند. ‏‎ ‎‏بالاخره با اصرار زیاد قرار شد که بعد از درس بازدید انجام گیرد. من فکر کردم که ‏‎ ‎‏برای خنثی کردن تبلیغات مخالفین، آقای دامغانی را از مسیرهای پر رفت و آمد طلاب ‏‎ ‎‏به خدمت امام بیاوریم تا همه آقایان در جریان امر قرار بگیرند. به هر صورت ایشان را‏‎ ‎‏از محل‏‏ ‏‏های مذکور عبور دادیم و عده‏‏ ‏‏ای از پشت سر می‏‏ ‏‏آمدند و در تعجب و ناراحتی ‏‎ ‎‏بودند زیرا تبلیغات آن ها اثری نکرده بود. وقتی که به منزل آن حضرت رسیدیم آقا‏‎ ‎‏خودشان در جلوی در منتظر بودند و دست ایشان را گرفته و به داخل بردند. امام ‏‎ ‎‏دستور داده بود تختی بیاورند که ایشان بتواند راحت بنشیند. آقای دامغانی بر تخت ‏‎ ‎‏نشستند و امام می‏‏ ‏‏خواستند که بر زمین بنشینند که ایشان با قسم، آقا را در کنار خودشان نشاندند. در ان جلسه صحبت‏‏ ‏‏های زیادی درباره شاگردان، اوضاع نجف، مشهد، قم و ‏‎ ‎
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 143
‏تحصیل‏‏ ‏‏کرده‏‏ ‏‏ها صورت گرفت. در این میان آقای دامغانی با خلوص تمام گفتند: آقا‏‎ ‎‏به جده‏‏ ‏‏ات فاطمه زهرا(س)، تو امام و نایب بر حق امام زمانی.‏

‏ایشان این جمله را سه بار تکرار کردند و در آخر جلسه به اشکال درسی یکی از ‏‎ ‎‏حاضرین پاسخ گفتند و کتاب‏‏ ‏‏هایی را به امام هدیه کردند. در آن دیدار برای پذیرایی ‏‎ ‎‏شیرینی و چای و شربت آوردند و آن حضرت با دست مبارک‏‏ ‏‏شان از ایشان پذیرایی ‏‎ ‎‏فرمودند. در موقع خداحافظی امام خود زیر کتف ایشان را گرفته و تا دمِ در مشایعت ‏‎ ‎‏کردند. بعدا یکی از آقایان که از مخالفان بود به من گفت: خدا تو را لعنت کند، تُرک و ‏‎ ‎‏فارس و عرب را جوشانده و تو را درست کرده‏‏ ‏‏اند. این کار، کار تو است که در مسیر ‏‎ ‎‏بازار این جوری تبلیغات به راه انداختی! آن ها ده شب تمام آقای دامغانی را تبلیغات ‏‎ ‎‏کردند و تو همه را نقش بر آب کردی.‏

‏آقایان از هیچ تهمتی فروگذار نکرده بودند حتی گفته بودند که توده‏‏ ‏‏ای‏‏ ‏‏ها در ‏‎ ‎‏پشت سر خمینی نماز می‏‏ ‏‏خوانند و یکی از آن توده‏‏ ‏‏ای‏‏ ‏‏ها من بودم!!!‏

‏از موارد دیگر این‏‏ ‏‏که، بنده با حاج آقا مصطفی روزی در کربلا بودیم که آقای اراکی ‏‎ ‎‏در آنجا تشریف آوردند. آقای مصلحی می‏‏ ‏‏گفت: ایشان بنا ندارد در خانه آقایان وارد ‏‎ ‎‏بشود و هر چه آقایان شاهرودی و خویی و دیگر علما از ایشان خواستند که در منزل ‏‎ ‎‏آن ها ساکن شوند، نپذیرفتند. حاج آقا مصطفی به من فرمودند: آیا می‏‏ ‏‏شود جایی پیدا‏‎ ‎‏کرد که باب طبع آقای اراکی باشد؟ پاسخ دادم: می‏‏ ‏‏شود، جایی را نزدیک حرم حضرت ‏‎ ‎‏امیر(ع) اجاره می‏‏ ‏‏کنیم. حاج آقا مصطفی خندیدند و قبول کردند. آقای خرسان یکی از ‏‎ ‎‏خادمین حرم و اهل علم بود و خانه‏‏ ‏‏اش با حرم 70 یا 80 متر فاصله داشت. پیش ایشان ‏‎ ‎‏رفته و گفتم: مهمان عزیزی داریم که مربوط به آقای خمینی است. گفت: طبقه پایین ‏‎ ‎‏منزل من، دست تبریزی‏‏ ‏‏هاست و مهمان شما در طبقه بالا نمی‏‏ ‏‏تواند بنشیند. گفتم: کاری ندارد، چند روز که بیشتر نیست، تبریزی‏‏ ‏‏ها بالا بروند.‏

‏خلاصه‏‏ ‏‏ی کلام آقای خرسان پذیرفتند و با تبریزی‏‏ ‏‏ها نیز کنار آمدیم. حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی به آقای مصلحی زنگ زدند و خبر دادند. حدود ساعت 5 / 2 بود که آقایان وارد ‏‎ ‎‏نجف شده و در خانه مذکور پیاده شدند. حیاط خانه‏‏ ‏‏های نجف اکثرا حوض ندارند ولی ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 144
‏این خانه دارای حوض هم بود و آقای اراکی منزل را پسندیدند. در شب اول، امام به ‏‎ ‎‏دیدن ایشان آمدند و خیلی صمیمانه با هم مصافحه کردند. حضرت امام به حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی دستور دادند تا مهمانان را از هر جهت تدارک و پذیرایی بنماید. آقای مصلحی ‏‎ ‎‏گفتند: آقای اراکی قبول نخواهد کرد. گفتم: شما کاری نداشته باشید، آقای خرسان به ‏‎ ‎‏آقا خواهند گفت که من خادم حضرت امیر(ع) و علما هستم و هر چیز که دارم از ‏‎ ‎‏امیرالمومنین است و نذر دارم، حضرتعالی پذیرایی این حقیر را بپذیرید.‏

‏البته آقای خرسان، نذر هم داشتند و آقای اراکی تقاضای ایشان را پذیرفتند. ‏‎ ‎‏روز چهارم آقای اراکی پیغام دادند که می‏‏ ‏‏خواهند به بازدید حضرت امام بیایند. ایشان ‏‎ ‎‏نیز دستور دادند تا جلو خانه و کوچه را آب‏‏ ‏‏پاشی کنند. دمِ در، آقای حاج حسین (خادم ‏‎ ‎‏امام) و آقای فرقانی ایستاده بودند، تا تشریف‏‏ ‏‏فرمایی حاج آقا را اطلاع بدهند. با آمدن ‏‎ ‎‏ایشان، حضرت امام برای استقبال تا جلوی در آمدند. هوا گرم بود و در حیاط فرش ‏‎ ‎‏انداخته بودند و آقایان در حیاط نشستند. در آن جلسه امام اصرار کردند که آقای اراکی ‏‎ ‎‏مکاسبی را که بر آن حاشیه نوشته بودند، چاپ کند.‏

‏حضرت امام خمینی مهمان را دوست داشتند ولی در صرف وقت به این امور بسیار ‏‎ ‎‏دقت می‏‏ ‏‏فرمودند. در آن اوایل خودشان نیز به منزل بعضی از دوستان تشریف می‏‏ ‏‏بردند. ‏‎ ‎‏چنان که به منزل آقایان بهشتی، کروبی و دیگر آقایانی که برنامه روضه داشتند، ‏‎ ‎‏قدم رنجه می‏‏ ‏‏فرمودند. اما چون وضع نجف مسموم و بازار شایعه و تهمت گرم بود، ‏‎ ‎‏ایشان رفت و آمدها را کم کردند.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 145