فصل ششم : خاطرات آقای محمد تقی متقی

دیدِ باز و توجه به مشکلات مردم

‏روزی یکی از طلبه ها برای وضع حمل همسرش نیاز به پول داشت. امام دستور ‏‎ ‎‏فرمودند تا آقای شیخ محمدعلی ـ که مسوول چنین کارهایی بود ـ به آن شخص دو ‏‎ ‎‏دینار مساعده کند. هزینه زایشگاه سه ـ چهار دینار بود و آن طلبه، حاج آقا مصطفی را‏‎ ‎‏در راه دیده و می گوید: من با این دو دینار چه کنم؟ شیخ محمدعلی حق من را خورده ‏‎ ‎‏است! حاج آقا مصطفی به شوخی می گوید: حق گرفتنی است و تو باید حقت را‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 145
‏بگیری. او حرف ایشان را جدی گرفته و توی خیابان یقه شیخ را می گیرد که: تو حق ‏‎ ‎‏من را خورده ای و باید پس بدهی، پسر آقا گفت که باید حقت را بگیری. آقای شیخ ‏‎ ‎‏محمدعلی متوجه می شود که کار، کار حاج آقا مصطفی است و می گوید: ببینم چه ‏‎ ‎‏می شود، سعی می کنم که کاری برایت انجام دهم. خلاصه، آقای شیخ محمدعلی جریان ‏‎ ‎‏را به امام گزارش می دهد. شب هنگام وقتی که حاج آقا مصطفی در منزل می آید، امام ‏‎ ‎‏می فرمایند: مصطفی، چه کار کردی؟! ایشان پاسخ می دهند: آقا، کاری نکردم، طلبه گفت که شیخ حق من را خورده است، من هم گفتم که حق گرفتنی است. فقط همین! امام خنده اش می گیرد و می گویند: شاید آن طلبه شیخ را می کُشت!‏

‏آن بزرگوار سپس دستور می‏‏ ‏‏دهند که پنج دینار به آن طلبه بدهند. شیخ محمدعلی ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏گوید: آقا، او بسیار توهین کرد! حضرت امام می‏‏ ‏‏فرمایند: توهین به من کرده، به تو که ‏‎ ‎‏نکرده است.‏

‏البته در این‏‏ ‏‏جا یادآوری کنم که در آن دوره به امام نامه‏‏ ‏‏های توهین‏‏ ‏‏آمیز و حرف‏‏ ‏‏های ‏‎ ‎‏زشت، زیاد می‏‏ ‏‏نوشتند، اما ایشان با کمال متانت از کنار همه آن ها می‏‏ ‏‏گذشتند و همه ‏‎ ‎‏دوستان را به صبر و بردباری و سعه صدر دعوت می‏‏ ‏‏کردند.‏

‏از اتفاقات بسیار جالب و عبرت‏‏ ‏‏انگیز دیگر این‏‏ ‏‏که یکی از علما مریض بود و روز ‏‎ ‎‏قبل از شهادت حاج آقا مصطفی از امام درخواست کمک کرده بود. فردای آن روز، ‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی به شهادت رسیدند و شخص عالم پیش خود فکر می‏‏ ‏‏کند که حالا‏‎ ‎‏دیگر فرزند برومند آقا فوت کرده است و ایشان حتما درخواست او را فراموش خواهند ‏‎ ‎‏کرد. در همان روز امام به من فرمودند: پاکتی را از شب قبل اماده کرده‏‏ ‏‏ام و بر روی ‏‎ ‎‏طاقچه است، آن را به فلانی برسانید و حتما فراموش نشود. من پاکت را برداشته و به ‏‎ ‎‏خانه شخص مذکور بردم. او وقتی پاکت را دید، دو دستی بر سر خود کوبید: ای وای، ‏‎ ‎‏ای وای، خدایا ما را ببر و این‏‏ ‏‏ها را بگذار، تا به داد مردم برسند.‏

‏امام به نوعی به افراد کمک می‏‏ ‏‏کرد که دوستان‏‏ ‏‏شان خبردار نشوند. مخصوصا در ‏‎ ‎‏زمان مریضی افراد، به آن ها بسیار کمک می‏‏ ‏‏فرمودند و تا آنجا در کمک به دیگران جدی ‏‎ ‎‏بودند که گاهی خود دست خالی می‏‏ ‏‏ماندند. چنان که روزی یکی از طلبه‏‏ ‏‏های بزرگوار از ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 146
‏آن حضرت درخواست کمک کرد. امام، ایشان را به اندرون خواست. پس از دقایقی آن ‏‎ ‎‏شخص در حالی که خوشحال بود و پاکت بزرگی داشت از اندرونی بیرون آمد. او ‏‎ ‎‏پاکت را باز می‏‏ ‏‏کند و می‏‏ ‏‏بیند که حدود پانصد تومان و همه‏‏ ‏‏اش ده تومانی است. ‏‎ ‎‏آن حضرت همه موجودی‏‏ ‏‏اش را به او داده بود.‏

‏حضرت امام برای چاپ کتاب و نشریه از نظر پول و امکانات، هیچ مضایقه ‏‎ ‎‏نمی‏‏ ‏‏کردند و همیشه در چنین کارهایی پیش قدم و مشوق بودند.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 147